عادت و تمایلی قدیمی است. در جمع حرف نمی‌زنم. نه همیشه، بلکه در مقاطعی. اظهارنظر برایم بی‌فایده می‌شود. خسته‌تر از آنم که بخواهم حرفی را به کسی بفهمانم و حس «که چه شود؟» سراغم می‌آید. آن‌هم بیشتر وقتی که شخصیتی در جمع باشد که خیلی قاطع و مطمئن صحبت کند. کلا خاموش می‌شوم. ابروها در هم گره می‌خورند. زبان به کام می‌چسبد، دل برای خودش می‌جوشد، نگاه‌ها اگر به زمین نیفتند شیشه‌ای و متوجه نقطه‌ای در دوردستند، و فکر، فکر به هزار جا می‌رود و شاید پنجاه‌ بار خودش را لعنت می‌کند که چرا حرف نمی‌زند، و یا حرف بزند که چه. 

ارتباط برقرار کردن با آدم‌های قاطع برایم به‌همین سختی است. کلا در را قفل می‌کنم و راهشان نمی‌دهم. یک‌جور فرار است اما نه از روی ترس تنها. از عصبانیت لبریزم می‌کند. انگار می‌خواهم همیشه احتمالات و بخش‌های خاکستری زندگی را حفظ کنم. خیلی‌ها معتقدند طفره می‌روم و از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنم. همان‌طور که از این توصیفات برمی‌آید، من حتی نمی‌توانم با قاطعیت این ادعای ایشان را رد (یا قبول!) کنم. 

تا قبل از نوشتن اینجا نفهمیده بودم بین این خاموشی و حضور افراد قاطع رابطه‌ای هست. بسیار خوب.

چند روز است که از کار خسته می‌شوم. درست‌تر این است که بگویم چند روز است که می‌خواهم از کار خستگی بگیرم. یک دلیلش شاید لذت بردن از فعالیت‌های دیگر است. دلیل اصلی این است که این چند هفته نوع کارم کمتر تحقیقی بوده. برای تحقیق نمی‌شود حد و مرز و شروع و پایان گذاشت. برای کاری که باید تحویل داده شود روتین معین است. اطلاعاتی را باید بدست آوری یا بعبارتی پرس‌و‌جو کنی، مراحل از پیش‌تعیین‌شده را انجام دهی، نتایج را گزارش دهی، ارایه کنی، فیدبک‌ها را جمع و اعمال کنی‌ و غیره. در تحقیق سوال را خودت می‌پرسی، فرضیه را شکل می‌دهی، جواب فرضی را طراحی می‌کنی، تست می‌کنی، تکرار می‌کنی، تکرار می‌کنی، تکرار می‌کنی. هیچ‌وقت همه‌چیز را نمی‌دانی، برای همین تکرار می‌کنی. 

به‌اندازه‌ی نیم‌ساعت در روز خوشحالم چون یاد گرفتم که پدال بزنم. چهار تا بیست دقیقه یا حداکثر دو ساعت وقت لازم داشت. فرق بین امتحان کردن و نکردن همین‌قدر است. خیلی دوست داشتم امتحان کنم. تقریبا می‌شود گفت هرچیزی که نیست را می‌شود فرض کرد هست و بعد تکرار کرد، تکرار، و تکرار. در تکرار می‌شود با یک‌چیز زندگی کرد، زندگی و زندگی. 

به‌اندازه‌ی نیم ساعت (متوسط) در شب‌های هفته ساز می‌زنم. سه‌گاه، با گریزی به نوا و شور و هوس اصفهان در سر. یادم رفته؛ نه وحشتناک، ولی خیلی زیاد. جالب اینکه هیچ عجله‌ای ندارم. همه‌ی گوشه‌هایی که اسم و ملودی‌ و حالت‌هایشان از دستم رفته، درست مثل کتاب قدیمی‌ای که ورق بزنی و به هیجانت بیاورد، برایم‌ تازه است. به خودم آفرین گفتم! می‌دانم که حفظ‌کردنی نبوده، حتی اگر جدول‌ضرب هم باشد قاعده‌ای داشته و من خیلی‌خوب در سال‌های دور گذشته آن قاعده‌های نانوشته را درک کرده‌ام. خوشحالم و شکرگزار که آنقدر فارغ و خوش‌اقبال بودم و زمانم را با عشق‌ و خوبی گذراندم. این‌چیزی است بسیار خواستنی و آرزوکردنی برای همه‌ی دنیا. نه بخاطر ماهیت موسیقی، بخاطر هدیه‌ی کشف و خلوت، گنجی که هرزمان که بخواهی در سینه‌ پیدایش خواهی‌کرد. یک نقش‌ برجسته، یک‌ عمارت، یک یافته‌ی زیبای نامرئی، یک راز. 

دارم اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کنم که من هم تمرین‌هایم را به‌قصد اجرا بیشتر کنم، ضبط، و احتمالا در یوتیوب منتشر کنم. از فکر فراتر نرفته ولی می‌دانم که انجامش خواهم داد. حرف می‌زنم، حتی اگر با ساز باشد. حتی اگر رودررو نباشد، و قطعا اگر هنوز قاطعانه هم نباشد!!