نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

ثبت احوال سلولی

تا بحال گذرتان به دفترچه‌ی خاطرات افتاده است؟ منظورم آن دفترهای نفیس و معطر و گاهاً قفل‌داری هستند که ورق‌های رنگی‌رنگی و قلب و گل حاشیه‌ی کاغذشان روییده! البته اگر از متولدین دهه‌ی شصت باشید. بعدترها شکل فسیلی دفترچه‌ها بیرون آمد، کاغذشان تم قهوه‌ای ملایم دارد با حاشیه‌ی سوخته، مثلا انگار خیلی قدیمی باشد و روی پوست خاطراتتان را بخواهید بنویسید. بعدترش نمونه‌هایی امد از انواع جلدها، ضخیم و صحافی شده و فنری، و ورق‌هایی که از بالا تا پایین پراز جملات مثبت بود. از "سفر من به عشق،" تا "شجاع خواهم زیست،" تا "متفاوت میمانم،" تا "بهترین من ممکن" و چه و چه. مناسب برای تزریق انرژی مثبت در لا به لای روزها. اما اگر از من می‌شنوید، خاطره‌هایتان را در قالب هیچ دفتری جا ندهید. لحظه‌ای فکر کنید! اگر من یکی از آن دفترهای گل و قلبی با کاغذ صورتی بگذارم جلویتان و بگویم برایم چیزی بنویس، مگر چند گزینه غیر از نوشتن شعر و امضای کبوتر پیش رویتان است؟ یا اگر خودتان بخواهید توی یکی از این دفترهای نفیس انرژی مثبت بنویسید، اصلا هیچوقت می‌شود از چیزهای معمولی و گندکاری‌ها بنویسید؟ نه. دفتر خودش مثل بزرگتری که با او رودربایستی دارید مانع می‌شود. به جای دفتر مخصوص خاطرات، یک دفتر خیلی معمولی بردارید. برداشتید؟ آنهای دیگر هم کنار گذاشتید؟ خب، حالا آماده‌اید برای مرحله‌ی بعد. 

فرض کنید هفت‌ساله هستید و مشغول بازی در حیاط خانه. خانه ما حیاطش از سمت راست هم‌دیوار حیاط دایی ‌محمد، از چپ هم‌دیوار حیاط خاله‌پری، و از روبرو هم‌دیوار با باغ حاج من‌سند بود. درست شنیدید، من سند (مثل سند شش دانگ!) شخصیتی بود که در دنیای واقع برای خودش حاج محمد‌حسن نام داشت اما برای من و خواهرم مند اسن (mand asan) که اصلا معلوم نبود چه جور اسمی است، با آهنگ من‌سند یکی بود و به خیال خودمان میدانستیم با باغِ این حاجی همسایه‌ایم! یک درخت گردو هم در حیاطمان داشتیم که تنه‌اش آن طرف دیوار سمت حاج من‌سند بود و شاخه‌هایش سمت ما. خیلی وقتها گردوهای نارس با پوست سفت و سبز روشن می‌افتاد روی زمین حیاط. و خیلی وقتهای دیگر هم کلاغ‌ها وقتی برای خودشان میخواستند گردو بچینند، برای ما هم می‌چیدند! حیاط یک دستشویی داشت که حکم انباری را پیدا کرده بود، با یک چاهک  مخروطی و شیر آب و یک شلنگ که دو باغچه‌ که هرکدام پر بود از بوته‌های رز و یکی یک درخت آلبالو، را با آن آب می‌دادیم. پشت‌سرمان، یعنی سمت ضلع چهارم حیاط، یک ایوان داشتیم که با چند پله می‌رسید به کف حیاط. خب، حالا اگر یاد هفت‌سالگی خودتان افتادید، همین حالا که توی کوچه هستید، یا حیاط، یا اصلا توی اتاق، بگویید ببینم چه چیز دستتان است؟ دفتر و مداد نقاشی؟ عروسک؟ توپ فوتبال؟ لوازم آرایش؟ رادیو؟ اسباب آشپزخانه؟ یا لباسهای بابا و مامان؟ اگر چیزی است که خیلی دوستش دارید، لطفا یک لحظه به من قرض بدهیدش. متشکرم. اشکالی ندارد من هم با آن بازی کنم؟ عاشق آن هستم که پرتابش کنم هوا و سعی کنم قبل از زمین رسیدنش آن را بگیرم. آهان، همینطور. خیلی کیف دارد، قبول دارید؟ به خصوص که هربار بالاتر بیاندازیدش و دیگر اینکه چند نفر باشید که سر گرفتنش رقابت هم باشد. ما دو نفر بودیم، من و خواهرم، که با شرکت افتخاری درخت گردو میشدیم سه همبازی. البته بابا هم در انباری با وسایلش مشغول بود. خلاصه دردسرتان ندهم، درخت گردو که دستش از همه‌ی ما بالاتر بود، در اوج بازی آن پسرک عروسکی کچل و رویایی با لباس آبی کمرنگش را وسط هوا و زمین قاپید. نه اینکه فکر کنید خیلی بازی برای درخت گردو به خاطر قد و فامتش راحت بود، نه. ما کوچولوهای هفت هشت ساله اوایلش آنقدر پایین پرتاب میکردیم که گردن درخت کج شد. بردش خیلی بیزحمت هم نبود، آره. بهرحال، یادم نمی‌آید آنموقع چه احساسی داشتم، گریه کردم یا برایم جالب بود، یا چه. ولی یادم هست که بابا چند تلاش ناموفق با دمپایی برای پایین انداختنش کرد. راستش را بخواهید من اصلا قبل از آنکه این پسرک آبی کچل دست درخت گردو بیفتد یادم نمی‌آید کجا بود و اصلا مال ما بود یا نبود. همان موقع برای خودش آدم شد. از پشت پنجره‌ی اتاق می‌دیدم که وسط جنگ کلاغها میانجی‌گری میکند و نوک میخورد، پا به پای گردوها زیر باران می‌ایستد و خیس می‌شود و آخرش هم هوا که روشن و آفتابی می‌شود همان لبخند بی‌خیالش را با خودش دارد. می‌دانید، تازه آنجا بود که طعم رفاقتش را فهمیدم. بالاخره یک روز دیدم راهش را انتخاب کرده و دیگر لای شاخه‌های درخت هم نیست. توی حیاط ما هم نیفتاده بود. لابد رفته بود باغ حاج من‌سند را بگردد. آه راستی، نکند نگران این چیزی هستید که من از خاطره‌ی کودکی‌تان قرض کردم؟ که گیر کند دست درخت گردو! خب زودتر می‌گفتید! همین حالا برش دارید. 

من که فهمیدم توی این مدت حواستان به این حرفها نبود. همیشه برای خودم انگار حرف میزنم. حالا راستش را بگویید، همین چند دقیقه یاد چند تا خاطره از خودتان افتادید؟ قبلا نوشته بودیدشان؟ نه؟ آره؟ بعضی‌ها را آره بعضی‌ها را نه؟ آن دفتر معمولی که گفته بودم بردارید، خب؟ هیچ، شاید بشود آن هم برگرداند سر جایش. اصلا دفتر برای خاطرات میخواهید چکار؟ چیزی که ثبت شده در صندوقچه‌ی سلولهای آدم، و هیجانش به این است که همینطور اتفاقی و بی‌مقدمه کلید باز کردنش را پیدا کنید. نه یک بار، هر بار با یک حال و هوا، حال هوای پنج‌سالگی، با هفت‌سالگی یکی نیست، با شانزده‌سالگی و بیست‌سالگی و سی و پنج و پنجاه‌سالگی هم یکی نیست. درست مثل وقتی که از دم مغازه‌ای رد شوید و رادیو آهنگی را بگذارد که برایتان خاطره دارد. رادیوی مغازه و آهنگ کلیدی است برای یک حس آشنا در حالاهایمان. آشناها را باید گذاشت خودشان سراغمان بیایند. 

من؟ نه من خودم هم دفترچه‌ی خاطرات ندارم. ولی پیش خودمان بماند، هربار که صندوقچه‌ای باز می‌شود خیلی طول میکشد تا دوباره درش را ببندم. اگر می‌شد کسی بیاید یک موتور کوچک برای این صندوقچه‌ها کار بگذارد که در زمان مشخص و معقولی خودش بسته می‌شد، آخ که چقدر خوب بود. اگر زورتان می‌رسد در این صندوقچه را همین حالا ببندیییییییددددد.


+ انتخاب عنوان خیلی سخت بود.

+ اگر بشه بهش داستان گفت، برای تمرین پنجم سخن‌سرا.

۳۰ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

هربار یکی دیگری را همراه

قرار بوده بنویسم، خیلی وقت است، و از خیلی چیزها. از ما شدنمان، از همراه شدنمان. حالا سی و چهار روز گذشته، مسخره‌ است که هنوز بخواهم با این پست به زندگی‌ نوشتنی برگردم؟

البته که موقعیت‌شناسی خصلت پسندیده‌ای است! می‌دانم. اما اینجا بگذار با حافظه‌ام کمی برایت پز بدهم. در این مدت به تأخیر افتادن پست من، تو دفاع کردی؛ دوتایی برایت کت و شلوار انتخاب کردیم، دومین سفر جدی مشترکمان را در این دوسال داشتیم که یک کارت دوچرخه‌ی سه‌بعدی یادگارش شد. یک دیالوگ عجیب و غیرمنتظره این اواخر داشتیم که همانجا فکر کردم واقعا از پیش‌بینی خودم عاجزم:

- من اصلا زن خوبی برایت نیستم!

- چرا، تو خیلی زن خوبی هستی..

و هردو از خنده منفجر شدیم. آخر چقدر احتمال داشت این جمله از زبان من شنیده شود؟ بالاخره وقتی بیحال باشی و من با فکر پروژه‌هایم فلج شده باشم تا جایی که تو در جواب سوپ برایت درست کنم؟ بگویی خودم اگر خواستم میذارم..، گناه خنده‌داری می‌شود خب.

همین هفته‌ی پیش که بالاخره از زبان خودت شنیدم دوست داری حرکتی برای استاد شدن کنی، همین امروز که برق مقاله کردن نتایجت را در چشمهایت دیدم، و همین دیروز که شاکی بودی چرا دارم برایت دنبال استاد سنتور میگردم و خودم درست نمی‌دهم، با ذوق خالصت که باعث شود دسته‌ی جعبه‌ی ساز را دودستی از زیر کمد لباس بگیری و بکشانی بگذاری روی میز، جوری که فکر کردم قرار است من برایت بزنم..

زندگی همیشه ساعت و دقیقه‌ای دارد برای دوست داشتنت. دوست داشتن همراهی کردنت، دوست داشتن همراهی کردنت (این بار تو من را). 

۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۰:۲۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

صدای غربتِ ساز

یکسال از آمدنم به کانادا گذشت. دیشب از کم‌تعداد شبهایی بود که با غصه خوابیدم. کم‌تعداد چون بیشتر این غمها مال لحظه‌اند. بعدش و با گذشت زمان، هر زخمی خوب میشود. یا صورت مسئله عوض شده، یا من در اشتباه بوده‌ام، یا داستان از اهمیت افتاده و به حاشیه رفته، یا درک من بیشتر شده و تصویر بزرگتری را توانسته‌ام ببینم. چنین شبهایی بیشتر دلم برای خودم میسوزد و بعدش عقل نهیب می‌زند که بس کن. بس میکنم پس. تازه دل هم طرف عقل است. هزار پستو و دالان دارد و زود زود غصه‌ها را جایی مخفی میکند و هر از گاهی، مقتصدانه یکی را می‌کشد بیرون در این حد که یادت بماند، این هم هست.

دیشب خواب دیدم استاد را بغل کردم. جایی شبیه راهروی دانشگاه بود، آدمها رد میشدند. استاد دورش چند هنرجوی دیگر هم بود. من ایستاده بودم کنار و از دور نگاهش میکردم. خودش مرا دید. جلو رفتم. دستهایش را باز کرده بود و من هم آماده شدم بغلش کنم. خواب جایی قبل از یک بغل کامل تمام شد، دیگر یادم نیست. با استاد سال به سال دم عید دست میدادم. وقتهایی که کلاس خلوت بود هم. فقط آنوقتها می‌شد چند دقیقه‌ای استاد را آزاد پیدا کرد. موقع دست دادن، دستش را کمی بالا میبرد و بعد با شتاب آن قوس اضافی کوچک یک دست محکم و مطمئن هدیه می‌داد. امروز جمعه است و من باید مثل همیشه فردا عصر ساعت شش به کلاس می‌رفتم. حالا شاید چند هفته است تمرین نمیکنم. میدانم که گناه میکنم. 

این شکرگزاری من است به خاطر داشتن استاد. تنش همیشه سلامت. 

۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

شایستگان تاریکی

تا پنل کارشناسان کامل شود و همه‌ی حضار سر جایشان قرار بگیرند و جلسه رسمیت پیدا کند، مشغول خواندن مقاله‌ای درباره‎ی شایگان شدم که در شماره‌ی اخیر هفته‌نامه به چاپ رسید بود. علیرغم شناخت بسیار کم، در همان چند دقیقه مشتاق شدم چون احساس میکردم فکرها و برداشتهای فلسفی‌اش می‌تواند نزدیک به سوالات و موضوعاتی باشد که معمولا خودم هم درباره‌اش فکر میکنم. بالاخره جلسه آغاز شد و دکتر رها بحث را با احترام بسیار و همراه با تحسین برای شایگان آغاز کرد:

"بله البته مطابق قراری که داشتیم قرار شد ابتدا بنده‌ی حقیر عرایضم رو بیان کنم بعد شهرداد عزیز. بنده اولین برخوردم با داریوش شایگان با این کتاب بود (با فرانسه‌ی سریع و صریحی عنوان کتاب را میخواند) یعنی زیر آسمانهای جهان. آنموقع بنده دانشجوی دکترا بودم و برایم خیلی جالب بود، انگار این کتاب را که مطالعه میکردم از فضای تاریکی بیرون آمدم و خیلی چیزها برایم روشن شد..گذشته از آن آقای شایگان بسیار با زبان شیوا و مسلطی این کتاب رو به فرانسه نگارش کردند...من برای اینکه وقت بیشتری برای سؤالات دوستان باقی بگذارم و صحبتم رو محدود به همین پانزده دقیقه کنم باقی عراضیم رو میگذارم برای بعد. فقط به همین بسنده کنم که همین حالا هم بسیاری از پژوهشهایی که کار میکنم در ادامه‌ی کارهای شایگان هست و البته من هم زیاد در بعد فلسفی کارهای ایشان صاحب‌نظر نیستم و بیشتر از جنبه‌ی ادبی صحبت کردم.. شهرداد عزیز.."

شهرداد، دکتر دندانپزشکی که از نوجوانی در کانادا بزرگ شده بود، چند کتاب شایگان را، شاید خط به خط، خوانده و برای خودش تناقض‌هایی را بیرون کشیده و حالا مسلسل‌وار و با فارسی روانی که از یک کاسب ایرانی میشود سراغ داشت، به آنها انتقاد می‌کرد. بعضی‌ها با حرفهایش سرخ و سفید می‌شدند، از جمله دکتر رها که گاه توضیحاتی محافظه‌کارانه و با شوخی و خوشزبانی آن وسطها اضافه میکرد که البته بلافاصله شهرداد با بولدوزر از رویشان رد می‌شد. بحث آنقدر به درازا کشید که چندبار به او تذکر دادند که الان زمان سوالات حضار است. چیزی در مایه‌ی اینکه امروز را به شایگان تخفیف بدهد و کوتاه بیاید تا به صحبتهای حاضرین و یک کارشناس دیگر هم نوبت برسد! بهرحال صحبتهایش ختم شد به اینکه چرا شایگان در بندر فلان که قدم میزده از اینکه آدمها با فرهنگهای گوناگون میتوانند کنار هم بمانند و با هم ارتباط برقرار کنند در شگفت است؟ و "..واقعا مسئله‌ای به این سادگی که در خارج کشور اینقدر راحت و ملموس است!.. راه حلی که او ارائه کرده اصلا قابل اجرا نیست، واقعا چه چیز جدیدی به دنیا اضافه کرده؟ بهرحال من دیگر حرفی ندارم ضمن اینکه به ایشون احترام هم میگذارم!"

اما اولین سوال جلسه غوغایی حتی بیشتر از حرفهای شهرداد به پا کرد. در عرض نیم‌دقیقه فضای جلسه‌ با تناقضی اساسی مواجه شد. چهره‌ی دکتر به هم ماسید و لبخندش مانند یک خط منحنی به جا مانده از نقاشی رنگ و رو رفته‌ای روی عضلات آویزان صورتش خشکید. لپ‌های تپل شهرداد، حالا گردتر هم به نظر میامد. تنه‌اش روی میز به سمت جلو خم بود. پرسید: "سؤالتون از من هست یا دوستان دیگه؟" و شنید  "از شما، از پنل!" و باز بحث بالا گرفت. یکی شهرداد ‌می‌گفت و یکی دکتر رها، و دوباره بحث رها را شهرداد قطع میکرد و دوباره توضیح مفصل‌تری دکتر رها میداد. عجیب اینکه انگار هرچه می‌گذشت اتاق تاریک و تاریک‌تر میشد و صداها بلند و بلندتر:

 "..خیر شایگان از سایر پژوهشگران ایرانی شاخص‌تر هست و شریعتی و جلال نمیشود.. او کاری که کرده حتی مورد توجه غربی‌ها قرار گرفته و مفهوم‌سازیهای ارزشمندی در فلسفه و برقراری ارتباط بین دنیاها داشته، خود فرانسه‌زبانها و فیلسوفهای غربی هم همین نظر را دارند.. آقا من اصلا نمیفهمم جرا یک نفر از اولین پژوهشها تا آخرین کتابهایش فقط در پی پاسخ یک سؤال بوده (و این هم شد کار؟) و چرا باید برای غربیها نسخه بپیچد؟ باور کنید من هم تناقض‌گویی‌هایش را از کتابهای خودش درآورده‌ام!..اصلا جایش گرم بوده از جوانی در فرانسه تحصیل کرده.. مگر پژوهش همین پاسخ به سوال دادن نیست آقا؟ والا به خدا ایشون بسیار انتقادپذیر بود و من از نزدیک دیدمش و اگر اینجا بود از شما بیشتر تقدیر می‌کرد تا من!!.. نه اصلا هم این نیست و من رفیق گرمابه‌اش بودم و سه‌تایی با یک علوی نامی با او بودیم همیشه و تحت تاثیر شوروی سابق بود، به نظر من در دفاع شما تعصب هم هست .." 

توی تاریکی میشد دید که در کنج سقف اتاق، شایگان پشت میزی نشسته و در حال نوشتن و فکر کردن است. کتابها را ورق می‌زند. عینکش را برمیدارد، یک صفحه را به صورتش نزدیک می‌کند زیر لب با خودش حرف میزند و دوباره مشغول نوشتن می‌شود. حواسش اصلا به ما نبود. صداها را انگار نمیشنید و هیچ‌چیز را نمی‌دید. سرش ذره‌ای هم به طرف آدمهای دیگر حرکت نمی‌کرد. فکر کردم دستم را بالا آورده‌ام که برای صحبت نوبت بگیرم. اما دستم پایین بود. خواستم صدایم را بالا ببرم و بگویم اما مگر فلسفه همین نیست که بدنبال پاسخ برای سوالات وجودی باشیم؟ یا اینکه چه دلیلی دارد که آدم از جوانی تا پیری یک حرف را بزند؟ مگر ما آدمهای غیرمشهور و عادی هر روز فکرهای جدید و دیدگاه‌های متفاوتی پیدا نمیکنیم؟ اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. باورش سخت است اما یک لحظه صندلی‌ام از زمین جدا شد و مثل بادکنکی معلق چند متری بالا رفت. بغل‌دستی‌هایم، جلویی‌ها و پشتی‌ها و همینطور مطمئنا پنل کارشناس‌ها هم همینطور. همه ما شرکت‌کننده‌های جلسه مثل هسته‌ی زردآلویی درست در مرکز فضاییِ اتاق معلق بودیم! با حیرت زیر پایم را نگاه کردم. چندین و چند شایگان، در سفرهایش به هند و پاریس، در مصاحبه‌های مختلف و در دوره‌های گوناگونی از زندگی‌ در حال حرکت بودند. بعضی‌هایشان جوانتر و بعضی‌هایشان پیرتر. انگار زردآلو دنیای شایگان باشد و ما خودمان را رسانده باشیم به مغز هسته‌اش. دور تا دور همه‌جا مثل یک فیلم دراز و بهم پیچیده‌‌ی ویدئویی شایگانها زندگی می‌کردند. 

بحث همچنان  با حرارت دنبال می‌شد ولی اینکه "پژوهشهای شخصیتی مانند داریوش شایگان که به نظر می‌آید یکی بوده مثل همه‌ی ایرانی‌های دیگر که فقط ایرادها را می‌گیرند بدون اینکه راه‌حلی داشته باشن، چه گرهی از زندگی من می‌تونه باز کنه؟ و چرا باید شخصیتی مثل جناب بهنود بگن که خوشا به حال نسل ما که ایشون رو دیدیم؟!" سوالی نبود که به این راحتی‌ها بشود برایش پاسخی تراشید. هسته‌ی ما در تاریکی خودش بزرگ و بزرگتر می‌شد و دنیای زردآلویی شایگان باریک و باریکتر. آنقدر باریک که حالا می‌شد ورای آن را دید، که فکر میکنید چه باشد؟ بله، زردآلو در دست دختر کوچکی با لذت بسیار در حال بلعیده ‌شدن بود! نمی‌دانم هسته‌ی زردآلویی که خورده شده به درد کسی هم می‌خورد یا نه. حداقلش این است که تا چهارپنج سالی باید پایش نشست و مراقبش بود تا دوباره میوه دهد. حیف که دیگر دنیا وقتی برای این کارها ندارد. به ذهنم رسید حالا باید حتما کودی اختراع کنیم که زمان میوه‌دهی زردآلو را نصف کند، یا زردآلویی که هرچه میخوری تمام نشود، یا اصلا هسته نداشته باشد، یا اصلا با مدد چوب جادو یک درخت به بار رسیده تحویل بگیریم تا واقعا بشر قدردان خدماتمان باشد و سری بین سرها درآوریم! بهرحال این حرفها آن موقع اصلا در برابر خطر محبوس ماندن در یک هسته‌، هرچقدر هم بزرگ، اهمیتی نداشت. ظاهرا دو راه نجات بیشتر نداشتیم. یا شایگان می‌آمد و می‌گفت: "فرزندانم! من اصلا فیلسوف و روشنفکر نیستم، همیشه وقتی دیگران درباره‌ام صحبت میکنن فکر میکنم از کس دیگه‌ای حرف میزنن! من داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و مشغول جواب دادن به سوالهای خودم بودم. شماها که اینقدر ملموس میدانید از زندگی چه میخواهید هر اطلاعاتی که بدردتون میخوره را بردارین و از باقی بگذرین!" و یا باید بهنود در جمع حاضر میشد و تعارف و شیرین‌زبانی‌هایش را درباره‌ی او پس می‌گرفت! 

یکباره ‌تکان‌های شدیدی، به نشانه‌ی پرتاب شدن ما به بیرون، اتاق را لرزاند! در دلم از اینکه لااقل قل خوردن با هسته مثل زلزله در دنیای واقعی نیست که صندلیها و میزها را به گوشه‌ای پرتاب کند و همه‌چیز را روی سرمان خراب، کیف کردم. صدایی از سمت پنل گفت: "خیلی خوشحالم که من آخر از همه صحبت میکنم و میتونم همه‌ی بحث رو پوشش بدم. اولا کی گفته شایگان کمکی به نسل فعلی نکرده؟ من خودم یک نمونه‌ی حاضر. اگر کارهای ایشون نبود من در فضای آن موقع جامعه‌ی ایران پایان‌نامه‌ام رو چیز دیگه‌ای انتخاب میکردم که بخشی از محور عرفان اسلامی محسوب میشد، چون تعریف دیگه‌ای موجود نبود برای این مباحث. حالا به خاطر پژوهش‌های شایگان من جایگاه کارم رو در زمینه‌ی دقیق و اصلی‌اش پیدا کردم" و دکتر رها تکرار کرد: "بله شایگان به من هم کمک کرد تا با فلسفه‌ غرب آشنا بشم و من هنوز هم در ادامه تحقیقات ایشون کار میکنم.." و شهرداد: "خب شاید من چون تجربه داخل کشور رو ندارم متوجه تاثیر کار ایشون نشدم، اما باز هم میگم که راه‌حلی ارائه نمیکنه شایگان!" 

و جلسه تمام شد، اما ما در تاریکی ماندیم. خدا کند حالا که شایگان دیگر این طرفها کاری ندارد و خبری از بهنود هم نیست، لااقل یک کلاغی، سنجابی، گوشتکوب قابلی، انبردستی، هر جاندار یا بیجانِ مجهز دیگری پیدا شود و این هسته‌ی زردآلوی ما را برایمان بشکند.


* این داستانکی است (یعنی امیدوارم که باشد!) که از یک خاطر‎ه‌ی اخیر در جلسه‌ای با موضوع داریوش شایگان برای وبلاگ سخنسرا نوشته‌ام. شما هم در داستانک‌نویسی این وبلاگ شرکت کنید :)

۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۹ ۴ نظر
دامنِ گلدار

منطق‌خراشی

خانم نویسنده از من به دل نگیری، ولی هربار شما باید یک گیری به ما بدی. بله بله، میدونم میدونم، ما در حال نوشتن داستان تازه‌ای هستیم. خب، من هم گفتم حرفه‌ام تراشکاره، چیز بدی گفتم؟ تخصصی بخوام تعیین کرده باشم، منطق‌تراشم. کجایش بد بود که قبول نکردی؟ چه فرق داره منطق‌تراش، یا چوب‌تراش، یا فلز‌تراش؟ مگه قرار نبود نقشم رو خودم بنویسم؟

اول گفته بودی فراموش کن، نه که نکردم یک مدت هم کردم. حالا که می‌خوام از اول شروع کنم میگی با قاعده شخصیت‌پردازی مغایره! قدرت تام میده! باشه همون که گفتی، قدرت مخرب! آخه اگر من نه بیارم تو حرف شما، اونم با دلیل، این تخریبه؟ کجاش شخصی‌سازیه خب؟ چرا انتظار داری مطابق میل شما منطقم رو تراش بدم؟! ببین قربان شکلت، این که نشد باز. از اونطرف میگی تو شخصیتی و برو دنبال داستانت، از اینطرف بر روح و جان ما مسلطی هنوز. و این ادعا که کارم منحصربفرد نیست و تا دلت بخواد میشه امثال دلایلم رو‌ تراشید هم خودش یکجور توهینه! از اون بدتر میگی منطق‌هام تاریخ‌مصرف دارن و بعد مدتی بدرد نمیخورن. والا من که اینهمه وقت مشغولیتم این کار بوده که نفهمیدم همچی چیزی. اگرچه اوضاعم‌ همچین ردیف هم نبوده..خلاصه راهی باقی نگذاشتی غیر از اینکه منطق‌تراشی رو ول کنم. کاری که نمیخوام و می‌دونم نمیشه رو بچسبم و بهت ثابت کنم ته این داستان هیچ‌چیز دست تو رو نمیگیره، اصلا هم بلد نیستی شخصیت‌پردازی!

۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تعریف نشده، تصادفی، ایستا*

اجازه داده‌ام تعریف شوم، که برداشتم از خودم کارهایی باشد که کرده‌ام، و حرفهایی که شنیده‌ام، و تشویق‌هایی که شده‌ام. و بیشتر، این آخری‌ها، همین چند ساله‌ی اخیر، با هرچه که نشده‌ام. کم خواسته‌ام، پا پس کشیده‌ام، همین کلمات توصیفگر کاهش‌دهنده، اصلا همین کم خواستن یا پا پس کشیدن. اگر تعریف نیست پس چیست؟ 

وقتی تابلوی سبزرنگ گردنه‌ی خوش ییلاق، هشدار میداد که: از سرعت خود بکاهید! من یازده یا دوازده ساله، از صندلی عقب ماشین با خنده و تمسخر داد میزدم: ما کاه نداریم که بکاهیم!! به نظر کودکی بیشتر از آنچه تابلوی زیبای خاطرات شیرین باشد، یک نقشه است برای آنهایی که در بزرگسالی گم شده‌اند. نگاهش کنم و به خاطر بیاورم. قلبم تند بزند که ای وای گم شدم، شمال کجاست و جنوب کجا؟ بعد بروم آن سمتی که بیشتر آدمها می‌روند، لابد در خروج آنجاست. بروم، بروم، و بروم. آنوقت که به خیایان اصلی برسم، تازه بپرسم از اینجا چطور میروند به آنجا (مثلا خانه). و راننده‌ی تاکسی‌ای پیدا شود بگوید باید بری آن طرف میدان، آن پژو را میبینی کجا پیچید؟ با یک کورس هم نمیبرند. باید حتما شارژ گوشی کم باشد، کیف پول همراهت نباشد، و هوا رو به تاریک شدن باشد. گم شدن یعنی این آخر. 

کودکی شیرین است به خاطر ندانم‌هایش. بخاطر مسئولیت نداشتن‌هایش، به خاطر امنیتش. بزرگسالی خیلی بهتر است. اشتباه نکن، شیرینی ملاک بهتر بودن نیست. حتی یک مورچه هم بزرگ می‌شود و دانه می‌کشد. کودکی همان نقشه‌ی گنج گمشده است. خواستنش در بزرگسالی مثل این است که اصلا وجود نداشته باشی. کودکی چیزی نیست غیر از راحتی فناناپذیر، غیر از کیمیا، غیر از جاودانگی. 

چرا دور نمیشوم از تو؟ 

چون من موجود عجیبی هستم. کودک که بودم میخواستم بزرگ باشم و قوی. دنیا را فتح کنم، بهترین و موفق‌ترین. باشد، با تخفیف به خاطر تو آرام‌ترین. بگذارند کتابم را بخوانم. کتابهای جاودان، رویاهای جاودان، بازیهای جاودان. درخت آلبالوی توی حیاط، آب بازی و فراری دادن مارمولک‌ها، جاودان، جاودان، جاودان. اما بزرگ که شدم، مارمولکها، البالوها، کتابها و قصه‌ها، همه رفتند و جاودانه‌های دیگری آمدند. بالای همه چیز، منِ جاودان. منِ جاودان، منِ جاودان. 

باید دست بردارم از این شناختن‌ها. جاودانه وجود ندارد. نه تو تویی، نه من منم. فکر نکن، دوره نکن. 

جاودانگی، اگر هم وجود داشته باشد، صفت انسان نیست. جاودانگی مال شعرهاست، مال موسیقی و نقاشی و داستان‌هاست. آن هم برای مدتی. اثرش مثل آب دست دیگری دادن است. چه به بغل‌دستیت بدهی، چه دست به دست برسد به نفر دهم. همین کافی است. چه لیوان کوچک تاشو داشته باشم، چه قمقمه‌ی دو لیتری، چه فرقی میکند. مهم این است که بالاخره لیوانی از آب پر شود و برسد به دست کسی. همین.

هیچ تعریفی ثابت نیست. آدم اصلا برای آدم بودن به تعریف نیاز ندارد. تعریفها دل‌خوش‌کنک هستند، تا جایی که دست و پا را نمی‌بندند و مانع راه‌رفتنت نیستند. اگر جای یک زنجیر ظریف دور قوزک پا یا یک ساعت یا یک پلاک دور گردن باشند خوب است. اگر یک انگشتر زییا باشد که وسط روز از دیده‌ها دلبری کند، خوب است. اما آمد و شد یک زنجیر با وزنه‌ی سنگینی برای کشیدن. آمد و گردن را خم کرد، دستها را کشید و آویزان کرد. آنوقت چه؟ بند خوب نیست، تعریف خوب نیست. آدم هرچیزی را با خود نمی‌کشد در به در. 

 چون تو به دیگری شبیه‌تر از آنی هستی که فکر میکنی. در سینه‌ی همه قلب تپنده‌ای هست، هزار داستان هست. درد هست، شادی هست. امروز فرزندی و کودکی میکنی، فردا جای پدر یا مادر را میگیری، و پس فردا، باید مثل کودکی خودت از آنها مراقبت کنی. چاره‌ی رهایی از بندها این است که بدانی جاودانه نیستند. که تنها نیستی. که تو آنی نیستی که در فکرت بود. این فکر خراب شده (که از شرطی‌گری و وراجی با خودش رهایی ندارد)، طبیعتش این است که چشم و گوش تو، تمام حواس پنجگانه‌ات، پاهایت که سفر میروند، دستهایت که کتابی را ورق می‌زنند،  چیزهای جدید نشانش بدهد. چیزی که دوباره بتواند بچسبد و از هزارتوهای خط خطی سیاهش بکشاندش بیرون. یک جرعه آب است که آتش دلت را خاموش کند. که تو هم روزی بدهی به دلِ سوخته و تشنه‌ی دیگری.

درهم و برهم میگویی و بیربط. 

ثابتها و تعریفهای دست و پاگیر را بگذار کنار، قول میدهم نظرت عوض شود. 


* عنوان: ما انسانها خیلی شبیه به یک فرآیند تصادفی هستیم چون کارهایی که انجام می‌دهیم در لحظه‌ قابل پیش‌بینی نیست. اما در هر مقطع از زندگی و با گذشت زمان، ویژگی‌های ثابتی داریم (ایستایی)، مثل علاقه به موفقیت، دنبال کردن هدفها، و آرزوها. 
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تاب

کوهنورد نیستم اما هستند لحظه‌هایی که فکر میکنم یا باید سقوط کرد یا ادامه داد. 

این تصویرسازی اولین بار با خواندن روایتی در مجله‌ی نشنال جئوگرافیک از یک کمپ صخره‌نوردها و کوهنوردها بود که برایم شکل گرفت. همه‌ی آن آدمها از روی علاقه‌ی شخصی وقتشان را آنجا می‌گذراندند. جزئیاتش طبق معمول از یادم رفته و تا به حال چند بار دنبال مقاله‌اش گشتم و پیدا نکردم. اما فکر میکنم توی صعودشان یا یافتن راهشان ابزاری کم بود یا ناشناخته‌هایی وجود داشت که این کار را مهیج‌تر و از طرفی ترسناک‌تر میکرد. این حرف یکی از آنها بود، یا باید بالا بروی و یا اگر مقاومت نکنی همانجا زندگی تمام شده. 

سقوط یا صعود، مرگ یا زندگی، برزخ، تعلیق، جایی در میانه، دنبال واژه میگشتم برای این نقاشی تا بالاخره پیدایش کردم: تاب. شاید پیدا کردنش توی تصویر سخت باشد، اما بهرحال سادگی‌اش را دوست دارم.


تاب آوردن و تاب خوردن


کوه و صخره را با الهام از مسیر اطراف دریاچه‌ی لیک لوئیز کشیده‌ام. یک صخره صاف و بلند و لایه‌لایه‌ی رنگی‌رنگی که عده‌ای داشتند آنجا تمرین صخره‌نوردی میکردند. 

وقتی دست به خَلق می‎برید، چند اتفاق حال‌خوب‌کن می‌افتد، حتی اگر در حال نقاشی غمها و ترسهایتان باشید :) اول زمانی که صرف میکنید که چیزی از درون خودتان را به بیرون بازتاب دهید (مثلا من ساعتها فکرم درگیر میشود که شکل تاب چطوری است) آخرش حس خوبی دارید، چرایش را باید امتحان کرد و دید. بعد احتمال زیادی هست که چیزهای جدیدی درباره‌ی خودتان ضمن این فرآیند آفرینش هنری :) یا بیان احساس یاد بگیرید. مثلا من دوباره یادم آمد که چقدر کوه و سنگ را از هرجزء دیگری در طبیعت بیشتر دوست دارم. درصورتیکه در حالت عادی هم درخت، هم ابر و هم آسمان و هرچیز دیگری حکم تنفس را دارد، و خودم نمیتوانم بین اینها یکی را انتخاب کنم. اما سنگ چیزی است که وقتی به هم می‌رسیم هیچ چیز دیگر نیاز نیست، در هم حل میشویم! مثلا من اصلا در رنگ‌آمیزی خوب نیستم، و قبل از طرح اصلی کلمه هیچ وقتی صرف نمیکنم که چطور باید رنگش کرد. اما رنگ کردن این کوه خیلی بداهه و در کمتر از چند ثانیه خودش شروع شد و شکل گرفت و من واقعا با چیزی جدید مواجه شدم که از قبل در ذهنم هم نمی‌گنجید. و سوم اینکه بیان ایده به شکل ساده‌‌ی آن را تمرین می‌کنید. من چند طرح داشتم که از این خیلی پیچیده‌تر بود و اصلا بر دلم ننشست. حالا احساس میکنم سادگی تصویر معنا، تاثیرپذیری، و انگیزه‌ام برای تاب آوردن را بیشتر می‌کند.


۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

به دعوت یک آشنا: مثلا خرده شیطنت‌های من

یک آشنا یک مسابقه‌ از خاطرات شیطنت در دوران مدرسه گذاشته که من از اونجایی که بسیار مودب و غیرفعال بودم همیشه، اصلا کاندید خوبی برای رقابت نیستم. اما میشه مروری داشت و رگه‌های ضعیفی رو در پستوی ذهن پیدا کرد. 

اولینش کلاس دوم دبستان بود که سعی کردم معلمم رو با این سوال بنیادی در حساب شگفتزده کنم که چرا برای تنوع که شده یکبار از سمت چپ اعداد چند رقمی رو زیر هم جمع نزنیم؟ غافل از اینکه معلم ما شوخی سرش نمیشد و حتی با جدیت ما رو توجیه نکرد. در خاطره‌ای دیگر، همراه دوستم که مامانش معلم پایه‌ی قبل مدرسه بود رفتیم سر کلاس مامانش نشستیم. خانم ناظم متوجه شد و بلافاصله پس از اون یک دست من در دست مامان و دیگری در دست خانم ناظم با دو پا روی چارچوب در، کشیده میشدم. از ایشون اصرار که زشته یعنی چی، و از اوشون انکار که بذار بچه بمونه. جالب اینکه با دوستم کاری نداشت و فقط من رو کشوند برد بیرون. در پایه‌ی بعد سر نقاشی که از بس موضوع آزاد داده بودند سوژه‌هام تمام شده بود، تصویر صفحه‌ی اول کتاب رو کشیدم، و خدا شاهده که تمام سعی‌ام رو کردم یک پرتره‌ی حرفه‌ای دربیاد و کاملا شبیه بشه، هیچ شوخی هم نداشتم.. اما معلم کلی دعوایم کرد و داستان به دفتر مدیر کشیده شد و حتی معلم پایه بعد هم یک روز به رویم آورد که دخترم من اینطور شنیدم و خیلی ناراحت شدم و مامانت رو میشناسم و غیره! من تا مدتها نمیفهمیدم منظورش چیه و از چی حرف میزنه! بالاخره در کلاس پنجم بودم که معلمم زنگ هنر به این نتیجه رسیده بود خط درشت من از خط اون بهتره و با کمال سخاوت ندیده مشق من رو بیست میداد، گاهی هم سرمشقها رو من مینوشتم. یک بار دوستم دفترش رو داد من ببرم، معلم هم فهمید یک 18 کله گنده داد و من هم کلی خجالت کشیدم.

توی راهنمایی یک بار از شدت علاقه و تحسینی که برای فن بیان و ذوق ادبیات دوست صمیمیم قائل بودم، اصرار کردم یکی از شعرهاش رو سر کلاس دینی! بخونه، اونم رفت خوند و معلم هم کلا هیچی نفهمید و چند تا نقد کوبنده به شعر بست در حدی که دوستم بغض کرد و باز هم کلی شرمنده شدم از کرده خویش. در کار خیر دیگه‌ای دوتایی داوطلب شدیم بریم کتابخونه مدرسه رو مرتب کنیم، و چون خیلی بهمریخته بود خاکی پاکی و با مقنعه‌های چرخیده و عقب رفته و آویزون، خسته و کوفته از زیرزمین برمی‌گشتیم بالا که مدیر دستگیرمون کرد و توبیخ شدیم برای بدحجابی. 

اما اوج شیطنت من وقتی بود که تصمیم گرفتم مهران مدیری بشم و اخبار و تقویم تاریخ رو توی مدرسه اجرا کنم. یک تیشرت یقه‌دار بنفش داشتم و کلی ذوق برای مجری شدن. تقریبا همه کارها، از جمع کردن بچه‌ها تا نوشتن متن و تقلید صدا رو خودم انجام دادم. برنامه‌مون قسمتهای دیگه‌ای هم داشت اما بخش ساعت خوشش خیلی خوب بود. همه خندیدند، حتی بچه‌های دبیرستانی. یک بار دیگه برای واکسن کزاز احساس ضعف داشتم و منو بردن خوابوندن آب قند درمانی کردند. پشت سرم دو نفر دیگه هم به گروه غش اضافه شد و مدیر با چشم غره گفت: ببین چیکار کردی!

دبیرستان و پیش‌دانشگاهی چیزی توی این مایه‌ها یادم نمیاد، فقط یادمه سیزده آبان پرچم آمریکا رو نقاشی کرده بودن روی زمین، که بچه‌ها موقع رفتن و برگشتن از مدرسه از رویش رد بشن. خود دبیر پرورشی هم ایستاده بود جلوی در. من از روی پرچم پریدم! 


اما فکر میکنم یکی از بهترین معلم زبانهایم توی کیش رو واقعا اذیت کرده باشم. مسئله این بود که میخواستم "An act of kindness" در قبال کسی انجام بدهم، این موضوع یکی از متن‌های کتاب زبان بود و اولین باری بود که جدی درباره‌اش فکر میکردم. تصمیم گرفتم از معلم ترم قبلم تشکر کنم. ازونجایی که بسیار خجالتی بودم هرچه هیجان و احساس داشتم توی یک نامه با خودنویس نوشتم و مراتب تشکرات و غیره رو ابراز کردم و کارت خوشگلی هم ضمیمه کردم و در نهایت، باور کنید یا نه، پاکت را دادم به خدمتکار موسسه. خانم بور و روشنی که بسیار جوان و زیبا بود. گفتم این رو بدید به خانم فلانی، و چون کودکی که زنگ دری رو فشرده در رفتم. و سادگی من تا اینجا که تا چندین سال همان موسسه و همان معلم نازنینم و همان پیاده‌رو که او از جهان کودک میامد به سمت کلاس و من از کلاس میرفتم به سمت حقانی و چشمهایی که هیچوقت به هم دوخته نشد. 

۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱ ۶ نظر
دامنِ گلدار

کارگران مشغول کارند

آمدیم بیانی شویم ولی مهاجرت فکر کنم شانزده تا پست را از هزارتوی وبلاگ قبلی‌مان ریخته بیرون. همیشه قدیمی‌ها یک حال بهتری دارند برایم. کارگران با بیحوصلگی میخواهند کار کنند!

۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۴:۵۲ ۷ نظر
دامنِ گلدار

این کیه؟

خودم این نقاشی رو دوست داشتم. اول که داستان لرز رو میخوندم و نمیفهمیدم، رسیدم به مرحله‌ای که لازم بود هر ذره‌ای که از داستان دستگیرم شده رو بذارم کنار هم و از مجموعشون یک معنی استخراج کنم. نتیجه شد این تصویر. بعدها، یعنی در طول یک ماهی که مشغول به نوشتن و درک کردن و تغییر دادن نظراتم و انتقاداتم! به داستان بودم، هیچوقت این نقاشی زیر سوال نرفت. 


در واقع بعد از این کار من کلی نظریه‌های پست مدرن رو مطالعه کردم تا بتونم اشکالهای درست از داستان بگیرم، یا جایی که واقعا عالی کار شده تحسین کنم. متن و موضوع و همه‌چیز تغییر اساسی داشت، اما این نقاشی ثابت موند. فقط تصمیم گرفتم برای تطبیق بیشترش یکی از دستهای آدمک رو با ن های قرمز بپوشونم. همین :) 


میشود دو نتیجه گرفت از این اتفاق: شخصیت‌پردازی و تصویرسازی‌های داستان خیلی خوب بود که واقعا هم همینطور هست. و دوم اینکه درک تصویری بسیار جلوتر از درک معنایی اتفاق می‌افته. یعنی حداقل من ممکنه ندونم فلان چیز یعنی چی، ولی میتونم نقاشی‌اش رو بکشم و احساس و درکم رو از طریق تصویری که درمیارم بیان کنم. 



نقد لرز


دنیا بدون نظریه‌ها هم راهش را خواهد رفت


کتابی که از رویش پست‌مدرن رو می‌خونم اسمش داستان‌ کوتاه در ایران، جلد سوم: داستانهای پسامدرن نوشته دکتر حسین پاینده است. نظریه‌ها رو فصل به فصل معرفی کرده و بعنوان مثال از بین داستانهای کوتاه ایرانی برای هرکدوم دو داستان رو نقل کرده (حدود 10 صفحه از کل داستان). و بعد توضیح داده چرا این داستان از زاویه نظریه‌ی مورد بحث قابل تحلیل هست. کتاب عالی هست و از خوندنش خیلی لذت میبرم. فقط در تعدادی از نمونه‌ها به نظرم میرسید که قالب داستان کلا از روی نظریه نوشته شده‌اند در حالیکه باید برعکس باشه. یعنی مثلا نظریه مرگ مؤلف که میگه این نویسنده نیست که شخصیت‌ها رو کنترل میکنه و شخصیتها برای خودشون هویت مستقل دارن و تصمیم می‌گیرن که سرنوشتشون چطور باشه. خب این یک نظریه است که میتونه قطعیت داستان رو زیرسوال ببره و به خواننده نشون بده که همه چیز یک سمت ندارد و نویسنده خدای داستان نیست و منطقی که میچینه برای ماجراها واقعیت کل لزوما نیست. بعد منِ نویسنده بیایم داستانی بنویسم که شخصیت از داخلش درمیاد و قصد جان نویسنده رو میکنه و اون وسطها توی جر و بحث مولف و شخصیتش، به صورت آموزشی خواننده هم با نظریه مرگ مؤلف آشنا بشه!


در صورتیکه درست این هست که من داستانی رو بخونم، و اون داستان روایتی باشه نزدیک به من یا چیزی که به نوعی تفسیری از دنیاست، و من اگرچه از نظریه‌های ادبی‌ای که ریشه‌های شکل‌گیری چنین سبک داستانهایی رو توضیح میدهند بیخبرم، اما مایه و مفهوم داستان رو با گوشت و خونم میتونم احساس کنم. از این نظر باز هم داستان لرز داستان خوبی بود، و آفرین.


۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار