نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

دلیلی دیگر برای نوشتن؛ شما چطور فکر می‌‌کنید؟

"جالب می‌نویسید،" این را آقای گ می‌گوید که چند ماهی است کلاس‌های هوشمندسازی را برایمان برگزار می‌کند. سریع‌تر از آنکه بخواهد بداند دلیل هرکارش چیست، می‌تواند تمام حالتهای ممکن را امتحان کند و جواب بگیرد. امروز اصلاً در فاز کارکردن نیست، برای همین دارد دفتر من را میخواند. دفتری که خودم به ندرت میخوانمش: "حالا می‌رویم سراغ این مشکل که چرا وقتی مثلاً دور 3 و Control value نزدیک 100 درصد است (یا خود 100 درصد) و آن را یکباره نزدیک Setpoint میکنیم یه نحوی که Control value به صفر برسد، خاموش نمی‌کند...من این را روی Heating تست کرده‌ام تابحال. روی Cooling مشکلی نداشت.."

از هر زمان که یادم می‌آید، از کلاس اول راهنمایی تا کارشناسی ارشد، همیشه با یک لبخند گشاد و صداقت کامل هر وقت حرف جزوه شده توضیح داده‌ام که من جزوه برمیدارم ولی خودم نمیخوانمش. فقط برای آنکه موقع گوش دادن نوشته باشم، اینطوری بهتر میفهمم و تمرکزم هم بیشتر است. خیلی‌های دیگر هم همینطوریند. وقتی مینویسند بهتر درک می‌کنند. حالا نمیدانم بعدتر یادداشتها را میخوانند یا نه. کنجکاوم که بدانم.

اما در کنار جزوه نوشتن، خیلی چیزهای نوشتنی دیگر هم بود. وقتی کوچکتر بودم و خیلی زیاد در خانه بحثم می‌شد. سر چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای که فقط برای خودم مهم بود. من فقط ناظر بودم. یکدفعه نمیدانم چطوری مسئله تبدیل می‌شد به بک دعوای مفصل! آنموقع‌ها اصلاً نمی‌توانستم عصبانیتم را کنترل کنم. احساس بعدش هم عصبانیت بود، هم گناه، و هم غصه. آنوقت می‌نوشتم. وقتی که می‌نوشتم و خودم را خطاب قرار می‌دادم هیچ خطری وجود نداشت. همه چیز آرام و متمدن بحث می‌شد. آنقدر با خودم تحلیل و تبادل نظر می‌کردم که مسئله تا جایی حل میشد و دلم آرام میگرفت. آنموقع دیگر آماده بودم که بروم عذرخواهی کنم یا از دل بقیه درآورم.

بعدترها، هروفت هر مشکل دیگر هم داشتم می‌نوشتم. دلم تنگ بود مینوشتم. بیحوصله بودم، مینوشتم. تنها بودم، مینوشتم. آخر همه دفترهایم سر کار پر از مکالمه‌های دونفره با خودم شد.

زمانی که صرف نوشتن می‌شود همیشه با فکرهمراه است. انگار نمی‌شود که بنویسی اما به آن فکر نکنی. اما من متوجه شدم که برعکس این داستان هم کاملا در موردم صادق است: وقتی که میخواهم فکر کنم هم می‌نویسم. اینطور است که همیشه سر کار با دفتر و قلم می‌روم. نه برای یادداشت چیزهایی که مهمند و باید نگهداشته شوند. آنطور چیزها بهتر است روی فایلهای کامپیوتر جایی ذخیره شوند. من اصلاً نظم و انضباط اینطور مرتب کردن اطلاعات را ندارم. من دفتر می‌خواهم که بتوانم مثل یک کاغذ چرکنویس فکرهایم را رویش بیاورم. هر اصطلاح جدید، هر ایده، هر سؤال، هر جوابی که برایش پیدا می‌کنم، تست‌ها و فرضیه‌ها، همه و همه نوشته می‌شوند. آنوقت با یک مداد یا خودکار رنگی رویشان تأکید می‌کنم. هرکدام درک شده و تکلیفش معلوم است دیگر مهم نیست. بقیه را دوباره در صفحات جدید می‌آورم. تمام ریز آنچه که از ذهنم می‌گذرد توی دفتر است.

یک جایی وسط این دکترایی که هنوز تمام نشده، وسط همه ضعفهایی که از ریاضی و رشته و مطالب علمی‌اش همیشه میدانم که کم داشته‌ام، وسط همه اعتماد به نفس‌های نداشته و روزهای پر از تنبلی و بی‌انگیزگی، عصبانی شدم: "چرا باید اینقدر وقت صرف کنم برای نوشتن؟ آخر برای یک لاک‌پشت ناامید و ترسو مثل من چرا باید اینجایش هم اینقدر ناکارآمد باشد؟ اگر وقت داشتم درست! خودم هم کیف می‌کردم از اینطور نوشتن و یادداشت‌برداری. ولی بیا با خودت فکر کن! ببین در این تب کارها توچه شیوه‌ی زمانبری داری. نگاه کن به بقیه. آنها چطور فکر می‌کنند؟" اما چند دقیقه تأمل کافی بود تا برگردم به خودم، و بگویم همین که هست. تو اینطوری هستی و بقیه آنطوری. این مسئله‌ی تو است. زندگی و پازل تو است. با این شرایط باید حلش کنی. بعدها در جستجوهایم برای اسپرگر فهمیدم که دیگرانی هم هستند که همین‌طوری فکر می‌کنند. حالا از دیدن دفترهایم عصبانی نمی‌شوم. قبولشان کرده‌ام، مثل وقتی که آفتاب تنت را گرم می‌کند، حتی اگر نور خورشید توی چشمت باشد. 
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

سرچشمه

نه، این یک نقد جدی درباره رمان The fountainhead نوشته‌ی Ayn Rand (ترجمه به فارسی سرچشمه) نیست. نه، من این رمان را برای آنکه کارهایی که مجبورم انجام دهم را انجام ندهم نمیخوانم. نه، من برای گذراندن وقت اینجا نیامده‌ام که اینها را بنویسم. نه، من خوب نیستم. فکرها توی سرم سنگینی می‌کند، از گوشه و کنار. هرکدام حرفش را میزند، در خیال نوشته می‌شود و فرار می‌کند. انگار بگوید: "ببین! من هم فکر تو هستم و هم نیستم. اگر میتوانی من را بگیر، اگر جرأتش را داری از من دفاع کن، به من واقعیت بده، به من توجه کن، تمرکز کن، اگر می‌توانی من را تکرار کن، من متعلق به تو نیستم، اگر دوستم داشتی اینطوری نبودی، اینجا نمیرسیدی، روزها را پشت هم از دست نمیدادی، برای برداشتن قدم اول اینقدر شک نمیکردی، من میروم، اگر توانستی خودت پیدایم کن،"

خودکشی همیشه یک فکر بیهوده، در حد چیزی است که هیچوقت مجذوبم نکرده‌است. خودکشی تسلیم شدن است به این ایده که تو هیچ‌چیز نیستی. تسلیم شدن بدتر از شک داشتن و بد زیستن است. در زندگی، هرچقدر هم خالی، همیشه امیدی هست، اما در مردگی هیچ. هفته‌ها پیش یک مطلب خواندم درباره عملکرد پیشگیرانه سیستم بهداشت هنری فورد در دیترویت آمریکا. آنها با هدف اینکه نرخ خودکشی‌ها را به صفر برسانند طرحی را اجرا کردند با این مضمون: بجای آنکه افرادی که با سابقه خودکشی به آنها مراجعه میکردند را تحت مشاوره و مراقبت قرار دهند، سعی کردند افراد مستعد را پیش از رسیدن به تصمیم به خودکشی شناسایی و همراهی کنند. سؤالهایی پرسیدند به این شکل: 

- چند بار در دوهفته قبل احساس ناامیدی کرده‌اید؟
- چقدر احساس کردید که از انجام کارهای همیشه‌تان کمتر لذت می‌برید؟ 

و اگر جواب به این دو سؤال نمره بالایی داشت، سؤالهای بیشتری مطرح می‌شد: درباره اختلالات خواب، تغییر در اشتها، و فکر آسیب رساندن به خود. از تمام بیماران درهربار مراجعه این سؤالها پرسیده می‌شد. اگر تشخیص داده می‌شد که بیماری در بهداشت روانی با مشکل روبرو است برایش طرح کمکی در نظر گرفته می‌شد: رفتاردرمانی شناختی، دارو، مشاوره گروهی، یا بستری در صورت نیاز. مشاورها شامل اعضای خانواده بیمار بودند. از آنها خواسته میشد که وسایل خطرناک مثل اسلحه یا هر شیء دیگر که امکان خودکشی را تسهیل کند، از اطراف بیمار دور کنند. کارمندان آموزش دیدند که اطمینان حاصل کنند برای بیماران مستعد خودکشی حتما قرار مراجعه بعدی داده شده باشد. بیماران موظف شدند برای خودشان "طرح ایمنی" بنویسند. برای مثال، یکی  از خانمهای تحت درمان مرکز به نام لین دو نسخه از طرح امنیتش در خانه دارد: یکی کنار تختخواب و دیگری درآشپزخانه. در این لیست کارهایی که میتواند انجام دهد وقتی افسرگی به سراغش می‌آید را نوشته است. مثلاً می‌تواند در بالکن بنشیند، یا طراحی یا نقاشی کند. لیست شماره تلفن مشاورهایش را هم دارد، و یک یادآوری کوچک که این احساس گذرا است، همانطور که قبلاً هم گذشته. 

برای لین آنچه اهمیت داشت ایستادگی بود، ایستادگی خودش و مشاورش. یادش می‌آید که در یکی ازآن دفعاتی که مشاورش تشویقش می‌کرد و کمک میکرد تا راه‌های مقابله با افسردگی‌اش پیدا کند به او گفته بود: "من فکر نمیکنم هیچ امیدی وجود داشته باشد، من احساسش نمی‌کنم، درکش نمی‌کنم، من میخواهم تو آن را برایم نگه داری چون اینجا نیست،" مشاورهایش هیچ وقت از کمک کردن باز نایستادند. او از روز اول این پیام را دریافت کرد که آنها میدانند که می‌توانند کمکش کنند و این کار را انجام می‌دهند. لین فکر نمی‌کند معالجه شده است. اما می‌داند که با این نوع درمان یادگرفته زندگی کند، و حتی با وجود اختلال دوقطبی جان سالم بدر ببرد. او میداند که زنده است و همین دلیل موفقیتش است. 

من هم میخواهم مثل لین یک طرح ایمنی برای روح و روانم داشته باشم. این هم یکی از آن فکرهای فراری است. من اگرچه خودکشی فیزیکی نکرده‌ام، ولی ممکن است بارها زندگی را از رگ‌هایم بیرون کرده‌باشم. ممکن است بارها چشمهایم پراشک شده باشد بی‌دلیل. ممکن است بارها خودم را از بودنم محروم کرده‌باشم. و همه اینها را ممکن است ندانم چرا و چطور. شاید خیلی طول بکشد، مثل واینندِ رمان سرچشمه بفهمم من واقعا چه میخواستم؟ چرا روحم را زندانی کردم؟ مثل دومینیک خانم قصه چرا باورم نمیشد که میشد از زندگی لذت برد، و با دنیا آشتی کرد؟ هرتکه‌ای از این شخصیت‌ها یک تکه‌ای از من؛ می‌توانم همیشه با آنها زندگی کنم، میتوانم از خوب ها بپرسم چطور بهتر شدند، و از بدها بپرسم چطور بدتر. اما برای آنکه اینها به جمع فکرهای فراری نپیوندند اول باید طرح ایمنی‌ام را داشته باشم. باید دقیق بدانم هروقت هوسم میکند روحم را زندانی کنم چه کارهایی هست که من را منصرف کند، چه کارهایی می‌توانم انجام دهم؟ هوارد روک من کجاست؟ 

فکرهای فراری، شما همیشه یک تصویر کلی و غیرقابل باور درذهنم هستید! برای همین ماندگار نیستید. بروید، بروید و من را با یک ذهن آفتابی تنها بگذارید. بگذارید یک ابر کوچولوی نازک برای خودش این ور و آنور برود. من می‌نشینم زیر این آسمان و آنوقت می‌فهمم که رد پای روک رااز کجاها باید پیدا کنم. چطور باید روحم را از زندان بیرون بیاورم و آزادش کنم. چطور باید حرفش را بهتر بفهمم و از دنیا نترسم. 
۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بگذار و بگذر

گاهی وقت‌ها اگر خیالاتی باشی و زمین و زمان را بهم ربط بدهی شاید دنبال آن بگردی که فلان اتفاق بد بخاطر کدام یک از کارهای ناپسندت رخ داده، ترس برت دارد که حالا چکار کنی؟ چطور حسن نیتت را به خدا و دنیا نشان بدهی؟ و ساده‌ترین نتیجه لاجرم ترک عادت ناپسند است. 

غافل از اینکه اگر تو به این عادت بد معتاد نبودی که دیگر عادت نبود، یک بار، دوبار، و هربار با احساس گناهی افزوده‌تر از قبل. اینجا که میرسم به تو می‌گویم بی‌ارزش هستی و قدر زیبایی را نمیشناسی، نمیدانی میشد چه احساس بهتری را تجربه کنی اما به جایش تصمیم گرفته‌ای به این عادت فرومایه و خالی از معنا دست بیاویزی، درحالیکه میدانی حالت را  بهتر نمیکند. تو شاید ارزش بیش از این را نداشتی. در پس این گفت و شنود ما افسرده می‌شویم. چه کسی هست که اینطور با خاک یکسان شود و ناراحت و دلزده نشود؟

به من بگو بفهمم، اگر من بواسطه این حال و روز لیاقت جای بهتر و زندگی سالم‌تر را نداشته باشم و دائم ترس مرا عقب و عقب‌تر بکشاند تا جایی که سقوطم حتمی باشد، چطور انتظار داری دیگر معتاد نباشم؟ مگر من تعریف دیگری هم داشته‌ام؟ مگر پنجره دیگری را نشانم داده‌ای؟ پنجره‌ای که بتوان با آدمهای آن سمتش خویشتن‌پنداری کرد، فکر کرد آنها نزدیکند و واقعی، کافی است دستت را دراز کنی تا دستت را بگیرند. 

روانشناس‌ها اسمش را بگذارند خودانتقادگری و گاهی مکالمه ذهنی، و من اسمش را بگذارم شناخت از خود (مگر نه اینکه هرکس خودش را شناخت خدا را شناخته؟)، فلسفه زندگی، بینش و درک، تفکر، جزء جدایی‌ناپذیر من، چراها چراها و چراها..هرچه که هست جای ترس را بازتر کرده و حالا باید برود. 

***

روزی از روزهایی که در کلاس استاد کیانی نشسته بودم همان بحث آشنای دموکراسی در انتخاب سبک و احترام به نظر دیگران مطرح شد. اینکه اگرچه موسیقی‌ها متفاوتند اما همیشه باید درنظر داشت چیزی که ما نمی‌پسندیم ممکن است مورد علاقه دیگری باشد، پس مطلق خوب یا بد وجود ندارد. در همین ارتباط بود که استاد داشت از علاقه خود به ردیف و خوبی‌ها و آثار مثبتش بر زندگی می‌گفت که شنیدم: "البته ما ادعا نداریم که از کسی بهتر هستیم،.. ولی کمتر هم نیستیم.. " و ادامه داد: "چون فروتنی هم (به معنی تواضع) مثل غرور است، فرقی ندارد آدم نه باید خودش را بالاتر ببیند نه پایین‌تر.. " و من ماندم چطور میشود که فروتنی هم نوعی غرور باشد (و مثل همیشه سؤالم را نگه داشتم برای دلم)، ولی آنقدر که استاد آزاد و محکم این حرف را زد مثل یک قانون ناشناخته در سرم حفظش کردم. 

چند وقتی تحت اثر این حرف فکر میکردم آدمی که همیشه حواسش به خودش است (مثلاً کاری که میکند درست است یا نه، عواقبش چیست، چرا آن را دارد انجام می‌دهد و ...) واقعاً مغرور است، هرچند که این توجه به خود از روی ترس باشد و هرچند که ناخودآگاه باشد. برای هرکاری باید از خود گذشت. 

***

 یکی از آن دفعاتی که با دکتر آقائی‌نیا سر توانایی‌های من بحث می‌کردیم و طبق معمول روی دنده نمیتوانم سوار بودم گفت: "اشکالت اینه که حاضر نیستی حد توانایی خودت را کشف کنی!.."

***

پوست‌انداختن حس خوبی است، خداحافظی با خود قبلی و زندگی در یک وجود دست نخورده. تولدی دوباره شاید. آزادی هرگز با انسان بهتری بودن بدست نمیاید، آزادی وقتی است که بتوانی در هنگامه روز و شبهایی که می‌آیند و می‌روند، گاهی خودت را فراموش کنی. بدون حد و مرز. آنوقت چه ایده‌هایی خواهی داشت؟ چه کارهایی دوست داری که انجام بدهی؟ کدام جای دنیا را دوست داری؟ چه چیزهایی برایت جدید هستند؟ هنوز میخواهی درچرخه اعتیادآوری که برای خودت ساخته‌ای سیر کنی؟ فکر نمیکنم.
۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

من را ببخش

سلام خاله‌پری عزیزم. حالت چطور است؟ یا من برایت بگویم چطور بودی امروز؟ امروز که آمدیم دیدنت قبل از ساعت 3 دیدیم تو را با تختت آوردند سی‌تی اسکن از سر و سینه بگیرند. اول بگویم سی‌دی‌اش را گرفته‌ایم و عموجون که دید گفت سینه‌ات مشکلی ندارد، و گفت مغزت در حال ترمیم است. منتهی امروز هوشیاری‌ات کمتر از روزهای قبل است، می‌شود گفت 4. دیگر هرچه گفتم دستم را فشار دهی حرکتی نداشتی، فقط ابرویت یک بار بالا رفت. من این را می‌گذارم به حساب آن وقت‌هایی که میخوابی تا انرژی‌ات جمع شود. بیخیالِ دستگاه تنفسی که حالا تمام اکسیژنت را تأمین میکند، بیخیالِ آنکه سینه‌ات ترشح دارد، بیخیال. بیا دلمان را به باد بدهیم، به قول حافظ، هرچه باد باد. فشار و ضربان قلبت خوب بود، ورم پایت هم کمتر شده بود. یک مقداری روی بازوها و دست و انگشتانت پوسته پوسته بود، که امیدوارم چرب کنند. وقتی که کنار آسانسور بالای سرت بودم پلکت تند تند تکان میخورد، خیلی شبیه به پلک زدن عادی آدم، فقط تند. عزیز جون بالای تخت ایستاده بود و صدایت میزد: پری جان، پری خانم، پری جان؟ و من دلم کباب شد، مادر چشمهایش خیس شد، و عموجون بهت‌زده نگاهت می‌کرد. اعتراف میکنم همه ما از همین حالا که تنها 32 روز از آن اتفاق گذشته ناامیدیم. اشتباه می‌کنیم. من را ببخش، اگر گاهی ایمانم به تلاش ستودنی‌ات را از دست می‌دهم. حالا که مثل  نوزاد کوچولوی در تقلای زندگی دارم به رشد و پیشرفت تو و راه‌افتادنت نگاه می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم که چرا به جای آنکه دلم را آرام کنم و به تشویقت ادامه دهم تنها کاری که از دستم برمیاید گریستن و غصه خوردن است. آه که قرار است باور کنم درسم تمام می‌شود، که باور کنم کار مفیدی انجام میدهم، و باور کنم که به تو می‌توانم کمک کنم. یادت باشد تو هم قرار است خوب شوی، قول داده‌ای به من عزیز دلم. دیگر وقتت را نمیگیرم، فدایت شوم، به امید خدا فردا بهتر می‌شوی. 

۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

سلام خاله پری عزیزم، امشب خیلی خسته هستم. پرسیدم از مامان گفت حالت مثل دیروز بوده، رنگ و رویت شاید بهتر ولی هنوز عکس‌العملت ضیعف بوده، سطح هوشیاری را کماکان 5 زده‌اند. ظاهراً یک ضد انعقاد ضعیف برای لخته پایت میگیری. تنفست کمی از دیروز بهتر است. من شاید باید اعتراف کنم کمی از امیدواری و ایمانم کم شده. اما مگر قرار بوده من شکست‌ناپذیر باشم؟ از دوباره شروع میکنیم. من با انگیزه خانه علم و نذر محک که برای تو و مش‌صفر و خانمش دادم امیدم را زنده نگه می‌دارم و تو با استراحت کردن، انشالا که توانت بیشتر شود و دوباره خیال ما را کمی راحت‌تر کنی. خاله‌پری عزیزم، این به هیچ وجه شبیه یک پایان غم‌انگیز نیست.. من آماده‌ام، اصلاً من آمده‌ام برای گرفتن همین نقش، دوست دارم پرستاری از تو را، دوست دارم کار کردن با تو را، من آماده‌ام، جوانم، صبورم، و از همه مهمتر عاشقم. عاشق تو. خدا بداند، تو هم بدان، هرچند که شاید دلت راضی نشود، ولی من خالص و مخلص در خدمت تو هستم. راهش را پیدا میکنم، یاد میگیرم، میشنوی؟ خدا جان میشنوی؟ خیر ما را در خدمت به خاله‌پری و شریک شدن این سختی قرار بده. اجازه بده تا بتوانیم کمی از باری که عموجون، سارا، سعید، سینا و خود خاله‌پری به دوش می‌کشند را تحمل کنیم. ما را در کنار هم نگه دار. ما را صبور کن. تو بخواه که راه خدمت و قدرشناسی جلوی ما باز شود. به من کمک کن معنی ایمان به تو و این دنیا را بهتر بفهمم. نگذار پوچی سراغم بیاید، نگذار بپرسم چرا.

البته اگر آنقدر تنفست دچار مشکل نمیشد و پرستارانِ مشغول آی سی یو کمی قبلتر از آنکه عموجون تو را در آن حال که با هر نفست یک ضربان قلب داشتی پیدا کرده به دادت رسیده بودند، شاید بهتر خودم را نگه میداشتم. بهرحال اگر قرار باشد تو در این حال با نوسان بین هوشیاری بالا و پایین بهتر شوی، استدلال من این است که الان مینیمم هوشیاری‌ات (که ما اسمش را فاز خواب میگذاریم) نسبت به قبل خیلی بهبود داشته، قبلا هیچ واکنشی نداشتی، در حالیکه دیروز که خواستم دستم را فشار بدهی اجرا کردی، هرچند ضعیف و انگشتهایت هم تکان مختصری داشتند. سارا هم امروز کف دستت را قلقلک داده و آن را پس کشیدی. اینها همه یعنی پیشرفت، شاید باید خیلی محکمتر از این جلوی این روزهای سخت بایستیم خاله پری جانم. قول داده‌ای به من که خوب شوی. من چشم براهت هستم.

۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

هزار نکته در این کار و بار دلداری است..

دلدار و دلداری ..

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دلِ تنگِ سبزه‌هلو

سلام خاله‌پری جانم، بگو ببینم امروز حالت چطور است؟ خدا را شکر که آنزیمهای کبدی‌ات پایینتر آمده، انشالا که بزودی طبیعی می‌شود. بعد تعریف کن ببینم چرا امروز دیگر چشمهایت را باز نکرده بودی؟ خسته بودی یا خوابت میامده؟ خاله‌پری گلم این اتفاقی است که برای همه ما افتاده، دلم میخواهد به تو بگویم زندگی هیچکداممان دیگر بعد از این حادثه مثل قبل نیست، هرچند، من هنوز هم روزهایم به بطالت برای پروژه انجام ندادن میگذرد، قول میدهم آن هم تغییر میکند. غرض اینکه نگران نباش و خودت را هم نباز. هرچیزی که پیش بیاید و هرچقدر هم که سخت باشد، همه با هم در آن شریکیم. برای تو سخت است، برای ما سخت است، برای تو تلخ است، برای ما تلخ است، به آن امید که آخرش شیرینی باشد و روشنایی. که در آن هم همه دوباره شریک شویم. اینها فقط یک مشت حرف مثبت نیست، من را باور کن، خودم تازه دارم متوجه میشوم که قرار است چه ناراحتی‌هایی بکشیم. اما دلم میخواهد آماده باشیم، طوری که اصلا نفهمیم چه بر ما میگذرد، فکر و ذکرمان فقط این باشد که چطور دوباره پیش هم در صفا و آرامش و دلخوشی جمع شویم. همه کار کنیم برای آن، زندگی مگر از این زیباتر تعریفی هم دارد؟


کم کم فصل سبزه‌هلوها دارد از راه میرسد، امروز که پدر هلو خریده بود جایت را خالی کردم، پیش چشمم بودی. سبزه‌هلوها هم برایت در نیایش‌اند.
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک تکه نور

سلام خاله پری جانم، حالت چطور است؟ حال هیچ کدام ما چندان خوب نیست ولی اگر تو بهتر شوی همه بهتر میشویم. قوی باش. از دیروز چند بار به این فکر کردم که اینکه گفتی اگر عموجون نبود چکار میکردی چقدر امید و عشق به زندگی درش نهفته است. شاید وقتی که فکر میکردیم تو با آن همه نظافت و دقت و به جان خودت زدن زندگی را برای خودت سخت میکنی اشتباه میکردیم. تو همان زندگی را آنقدر دوست داشتی و داری. برگرد عزیز من، برگرد. اینجا جایت خالی است، برگرد. 
دیروز سی‌تی آنژیو را نگرفتند. جلالیان، دکتر بی‌تجربه که با بدشانسی تشخیص غلط داد و آنقدر زمان را باعث شد از دست بدهیم، گفت شاید این باعث شود فشار مغزت بالاتر برود. دکتر جراحت دکتر قدسی اما توصیه کرده که حتی‌الامکان امروز انجام شود و مامان که صبح به آی‌سی‌یو زنگ زد گفتند هماهنگ شده. حالا منتظر هستیم که سی‌تی را بگیرند. 
فکر میکنم از دو روز پیش که سطح هوشیاری‌ات پایینتر آمده تشخیص اینکه در چه حالتی هستی برای دکتر سخت شده. نیاز دارد به مشاهده منظم، ولی تو چند تا عکس‌العمل متناقض نشان داده‌ای شاید، نمیدانم. روزهای اول به حرفها و اسمها عکس‌العمل داشتی اما این دو روز با محیط ارتباطی نداری، چشم یا دستت ممکن است تکان بخورد، و میگویند لوله ساکشن توی دهن هم اذیتت میکند و آب دهانت هم قورت میدهی. خبر خوشی که من را امیدوار کرده این بود که از 26 تا تنفست در هر دقیقه 20 تا مال خودت و 6 تا از دستگاه است. نگران بودم چون خوانده بودم اگر مرگ مغزی اتفاق بیفتد دیگر نمیشود نگاهت داشت. خوشحالم که مغز مهربان و ظریفت زنده است. فکر میکنم جواب سی‌تی بگوید که مغزت چقدر توانایی دارد، و من امیدوارم دکتر بگوید آسیبی که به مغزت رسیده آن را در وضعیت حداقل هوشیاری قرار داده، که بعد امیدوار باشم که تا 12 ماه وقت هست تا تو بتوانی قدمهای کوچک پیشرفت را با پشتکار و عشقت به زندگی برداری و خوب شوی. اگر هم بگویند در حالت زندگی نباتی هستی باز هم میتوانی جزو آن موارد نادر باشی که برمیگردند، نه؟ به خاطر اینهمه آدمی که در حقشان خوبی کردی، دوستت دارند، از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، مگر نه؟ 

دیروز یاد درس فارسی دبستان افتاده بودم، شاید کلاس سوم. آنکه قوانین راهنمایی را داشت. خانه شما بودم، چقدر برایم سخت بود. یادت هست تو کتاب خواندن را یادمان دادی؟ یادت هست روخوانی من چقدر بهتر از سها بود؟ او که اصلا بچگی کتاب نخواند، بسکه شیطان بود! یادت هست پرسیدم خاله پری خدا چیه؟ گفتی خدا یه تیکه نوره؟ یادت هست تو بودی که آیت الکرسی را یادم دادی؟ چقدر آیه آخرش برایم سخت بود، آنجا که میگوید خدا کسانی که ایمان آورده‌اند را از تاریکیها به سمت نور هدایت میکند، به سمت خودش، به سمت تکه‌های نور. خاله پری خدا چیه؟
۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دل خجسته، صورت عبوس

1
 
من بی‌ایمانم. تقریبا نسبت به هرچیزی. درست است یک سری اعتقادات و روابط خوب با طبیعت و نظام هستی دارم، و غیر از خدا کسی را ندارم، آن هم در تنهایی؛ که بیشتر زندگی من را تشکیل داده است. اما همین آدم خوشبین به همه‌چیز اگر پای زندگی خودش در میان باشد بی‌ایمان است، شکست خورده، و انگیزه‌هایش بر باد رفته. با وجود این دیروز در کلاس ردیف آقای کیانی حرف زیبایی شنیدم:  
".هر فکر و ایده خوبی که به ذهن ما میرسد از جانب خداست"
از سمت دیگرش هر کاری که به ذهن ما میرسد که انجام دهیم میشود یک ثانیه فکر کرد به دلایل پشتش، و اینکه واقعا دوست داریم آن ایده را یا نه، کمکی به کسی میکند یا نه؟ دلمان را آرام میکند یا نه؟...
نمیدانم چرا احساس میکنم این همان ایمان است، اینکه هرچیز خوبی هدیه‌ای است از خدای این دنیا، به دلیلی در دست ما، چه قدرتی! 
 
همیشه احساسم در طول این 8 ماه که روی اختلالات طیف آتیسم و سندرم اسپرگر تحقیق میکردم همراه با عذاب وجدان بود. فکر میکردم کار درستی نیست که وقتی همه آدمهای دور و اطرافم زندگی را با چنگ و دندان چسبیده‌اند و برای خودشان هدف دارند، من اینجا دائم این فرضیه را برای خودم مطرح کنم که چیزی هست، و بگردم و بگردم، کلمات کلیدی مباحث را پیدا کنم، مفاهیم را به هم ربط دهم، تستها را بزنم، شک کنم، بیوگرافی آدمهای مشابه را بخوانم، دنبال سرنخ بگردم و بگردم..تا سر آخر احساس کنم که بله، این همان عبارتی است که اینجای زندگی من را توضیح میدهد! سندرم اسپرگر، افسردگی، ترس از در معرض بودن، و بالاخره تا هفته پیش کشف گرایش جنسی: غیرجنسی (asexuality).
 
2
 
تقریبا چند روز است کارم این شده که شبها روی اینترنت دنبال روشهای برقراری و بهبود کیفیت ارتباط بگردم. چند تا وبلاگ هم پیدا کرده‌ام که از روابطشان مینویسند. خیلی برایم تازگی دارد، من واقعا هیچ تجربه‌ای از یک رابطه عاطفی یا عاشقانه نداشته‌ام.  شاید اصلا نیازش را نفهمیده‌ام. بارها شده به خودم برگردم و بپرسم: یعنی حواس من کجاست وقتی مثل هر آدم دیگر بزرگ میشوم و مراحل زندگی را میگذرانم؟ واقعا در خواب زمستانی‌ام؟! 
 
آنشب دیگر طاقتم تمام شده بود، گیج و مبهوت مانده بودم، تمام جستجوها را کرده بودم ولی هنوز آرام نداشتم. به انگلیسی تایپ کردم مشاوره آنلاین، و زنگ خطر در گوشم به صدا درآمد که: وقت تلف کردنت کم بود، حالا میخواهی گوگل مشاوره هم بهت بدهد؟! خیالش را راحت کردم که حواسم هست، هرحرفی که شنیدم بدون فکر رویم تاثیر ندارد. خلاصه  اینجا همه حرفهای دلم را با چت برای یکی از شنونده‌های آنور خط نوشتم. از راهنمایی‌هایش معلوم بود آدم حسابی است، کلی خیالم راحت شد. قرار شد من درباره تمام گرایش‌های جنسی از جمله غیرجنسی بودن (asexuality) تحقیق کنم. روز بعد، با ناباوری فروم AVEN را میخواندم و هرلحظه آرامشم بیشتر میشد. سرم پیش وجدانم بلند بود که قبل از این پیش‌فرض ذهنی‌ای نسبت به غیرجنسی بودن نداشتم. تمام حرفهایی که روی چت با راهنما زده بودم همه نشانه داشت. من بخش دیگری را از خودم پیدا کرده بودم. 
 
 
یک مدل فال حافظ گرفتن مخصوص هست که خیلی کیف دارد. لای کتاب را باز میکنی، بعد میبینی ای دل غافل! این همان شعری است که بار قبل آمده، اصلا اینجای کتاب خودش دوست دارد هی بیاید و بیاید! بعد با اجازه حافظ هی ورق میزنی و هی میخوانی، کمی فکر میکنی و دوباره ورق میزنی، تاجایی که بالاخره این وسطها یک شعری میاید مثل آب روی آتش، دلت را آرام میکند و تو آسوده میشوی. به حافظ میگویی قربانت بروم دیگر وقت رفتن است، کلی خوشحال شدم از همصحبتی.
 
4
 
شاید 4 جلسه باشد که من سر کلاس استاد گوشه خجسته و ملک حسین  دستگاه نوا را میزنم. اصلا به دل خودم نمینشیند. مضرابهایش را بلدم و ملودی‌اش هم همین‌طور، ولی هربار که میزنم برای استاد گیر دارم. آنوقت استاد برایم میخواند..و من میفهمم که هنوز درکش نکرده‌ام. میگوید تو هم باید برای خودت بخوانی تا در سرت جا بگیرد. فکر میکنم بعضی حالتهای ردیف آشناترند و برخی غریبه‌تر. خجسته به طور مرموزی غریبه است، و با اینکه طرب و نشاط آشکاری در آن نیست اما شاید بشود گفت پر است از ایمان و امید. دائم تکرار میکند حرفش را، هربار یک دلیل کوچک دیگر می‌آورد و بعد انگار دستت را بکشد که پاشو، پاشو، غصه بس است. فکر میکنم دل خجسته چطوری است؟ لابد آرام و راضی است. حرف دایی یادم میاید: دایی جون تو هنوز داری بدو بدو میکنی؟ در راه آمدنی تصمیم میگیرم که آرام باشم، غصه نخورم، امیدوار باشم و قوی، تصمیم میگیرم موقع اجرای خجسته فکرم پاک باشد، حتی اگر صورتم عبوس است.

حالا راضی‌ترم، حرفهای استاد آرامم کرده، حرفهایش بوی خدا میدهد. 
 
 
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشکلات ورود به حلقه دوستی و واکنش انزوا

یک غروب بهاری شاید سه سال پیش که هوا هنوز اینقدر خشک نبود که خبری از رگبار نباشد، از دانشگاه برمیگشتم که باران گرفت. سیل‌آسا می‌بارید و تمام چاله‌های خیابان را آب گرفته بود. در هوای تاریک رو به شب، تقاطع ولیعصر/طالقانی دست کمی از یک دریاچه گل‌آلود کوچک نداشت. من کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. میدانستم با این حجم باران ترافیک چند برابر روز عادی می‌شود و خبری از اتوبوس سپاه نیست. فکر کردم "اگر زود نجنبم حتی ممکن است به اتوبوس‌های رسالت هم نرسم." همانطور خیس آب ایستاده بودم که یک ماشین شخصی برایم نگه داشت. یک خانم و آقای جوان بودند. دروغ است اگر بگویم که  از ابتدا متوجه نیت خیرشان نشدم. قصد آنها این بود که به عابرهایی که گرفتار باران و ترافیک شده‌اند کمک کنند. خوشحال شدم، در ماشین را باز کردم، سرم آمد تو با لبخندی بر لب، ولی در عرض نیم ثانیه منصرف شدم و در را بستم. پسر با تعجب نگاه میکرد، و دختر با مهربانی تعارف میکرد که بنشینم تا مرا تا مترو برسانند. من نگاهم را پایین انداخته بودم، سرم را به علامت منفی تکان دادم و ازماشین فاصله گرفتم. آنها پس از چند ثانیه مکث، رفتند. 

آن فضا خیلی خصوصی بود. بیشتر از آنکه من بتوانم درک کنم. بیشتر از آنکه جرات داشته باشم وارد حریمش شوم. 

معمولا تشخیص دوری و نزدیکی فاصله با آدمها برای من خیلی مشکل است. خیلی وقتها برایم مهم نیست که حرفهایم را به یک غریبه بزنم. خیلی وقتهای دیگر از آشناها فراری‌ام. بیشتر وقتها اجازه ورود به جمع‌های آشنای بیش از یک نفر را به خودم نمیدهم چون اعتقاد دارم که باعث شکسته شدن حریم افراد گروه میشود. از این نگاه من همیشه بیرون حلقه هستم و این نجوشیدن فقط به خاطر این تفکر ساختگی است: من مزاحم ارتباط گروهی آنها میشوم اگر خیلی نزدیکشان شوم. به همین دلیل ساده من انزوا را برای خودم خریده‌ام، براحتی حل نمیشوم در جمع، باور کرده‌ام که فرق دارم با بیشتر آدمها، و شاید به این استنباط دامن زده باشم که سرد و غیرصمیمی هستم. فقط به این دلیل که درکی از چگونگی نگاه داشتن فاصله و حریم شخصی بین خودم و سایرین ندارم، و احتمالا بیشتر موارد محافظه‌کارانه عمل میکنم و بهرحال با جمع قاطی نمیشوم. بعنوان مثال، فرض کنیم من خانم یا آقای توی ماشین را جایی تنها میدیدم. آنوقت شاید خیلی راحت سر صحبت را باز کرده بودم، درمورد یک موضوع مورد علاقه‌ام اظهار نظر کرده بودم، و اگر او از خودش و مشکلاتش گفته بود راهنمایی‌اش کرده بودم. اما همین آدم اگر جایی با دوست دیگرش ایستاده بود، امکان نداشت سناریوی قبل تکرار شود. انگار این آشنا و ناآشنا بودن آدمها نیست که جسارت و جرأت قاطی شدن را به من میدهد، بلکه موقعیتی است که من در رابطه با آنها دارم. انگار بخواهم مطمئن شوم که این آدم در این لحظه سرتاپایش برای من حاضر است! انگار وقتی یک نفر می‌شود 2، 3، یا 5 نفر من دیگر جایی بینشان برای خودم نمیبینم. مثل اینکه همه شان با هم رفته باشند توی یک اتاق و در را هم قفل کرده باشند!! 

این رفتار را کمی می‌شود در کودکان روی طیف آتیسم دید. وقتی مطمئن می‌شوند که کودک دیگر همه وقتش را با آنها می‌گذراند همکاری‌ گروهی‌شان بیشتر و اخلاقشان ملایم‌تر می‌شود. در حالیکه تعامل در یک گروه بزرگتر خیلی برایشان چالش‌برانگیزتر است. برای من که یک دختر هستم واکنش تهاجمی نیست، بلکه انزوا است، شاید فقط به خاطر یک برداشت غلط از رفتارهای اجتماعی در گروه همسالان. 


۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار