نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۹۱ مطلب با موضوع «آینه» ثبت شده است

ترس‌های زیرزمینی

نزدیک بود یک پست بسیار بلند و بالا بنویسم درباره‌ی اینکه چرا بیشتر تمرکز و توجه ذهنی‌ام معطوف به مسائلی است که در طبقه‌ی بی‌اهمیت قرار می‌گیرند. بعد درگیر شدم با مفهوم اهمیت، و به این نتیجه رسیدم که هرکدام از آن غیرضروری‌ها در زمان و به فراخور شرایط نسبت به دیگران اهمیت پیدا می‌کنند. بعد مواجه شدم با طیف وسیع و متعددی از فعالیتهایی که همه هم ضروری بودند و هم غیرضروری، بسته به اینکه در چه حالی باشم، چه زمانی باشد، چه کسانی اطرافم باشند، و در چه قالب اجتماعی بیرونی قرار گرفته باشم. داشتم به حال این پراکندگی فکری میکردم که متوجه شدم هنوز چیزهای دیگری هست که باید وارد برنامه شود! یا در آینده دور و نزدیک خواهد شد. 

بله، و خوشبختانه پس از ساعتی چند یاد یک وبلاگ این‌کاره افتادم و آخرین پستش که خیلی طولانی بود. این‌بار رسیدم به قسمت تحلیل اختاپوسی‌اش که عجیب آشنا و بدردبخور بود و برای همین لینکش را اینجا می‌گذارم تا اگر کسی خواست خودش بخواند. اصل موضوع درباره‌ی انتخاب شغل است، اما خیلی تحلیلی است و راهکاری که ارائه کرده برای خیلی مسائل دیگر هم قابل استفاده است. اگر لینک را باز کردید، برای شرح مفصل آنچه اینجا فقط مرور کرده‌ام دنبال عکس هشت‌پا بگردید! :)


براساس این تحلیل، هرکدام از ما آدمها یک هشت‌پای آرزوها و خواسته‌ها داریم. برای پیدا کردن این هشت‌پا، باید سری به زیرزمین خانه‌ی ذهنمان بزنیم و پیدا کنیم چه چیزهایی برای ما مهم است و در جستجوی چه هستیم. هرپای این جانور نماینده‌ی یکی از ابعاد زندگی است. مثلا یکی محور زندگی شخصی است، یکی محور از پس مخارج و ضروریات زندگی مادی برآمدن، یکی رعایت اخلاق و شایسته رفتار کردن، یکی مقبولیت اجتماعی، و چه و چه. مثلا خواسته‌های محور اجتماعی چیست؟ مشهور شدن، قدرت زیاد بدست آوردن، مورد تحسین قرار گرفتن، تأیید شدن، یا کسب احترام زیاد. خواسته‌های محور شخصی چیست؟ دنبال علاقه رفتن، استعدادهایمان را شکوفا کردن، اعتماد به نفس بالا و رضایت از خود داشتن، و غیره. صحبت این است که خواسته‌های ما روی هرکدام از این محورها ممکن است با خواسته‌های محور دیگری در تناقض باشد. و درست به همین دلیل، هیچکس نمی‌تواند هشت‌پای آرزوهایش را راضی کند! 

اما ما آدمهایی نیستیم که هرکدام با خوشحالی و با تمام سرعت و ترس از به اتمام رسیدن زمان، یکی یکی به خواسته‌ها تحقق ببخشیم. خیلی وقتها موفق به نظر می‌آییم ولی احساس عمیق رضایت نداریم. اینجاست که نویسنده پست مذکور، شما را دعوت میکند سری به زیرزمینِ زیرزمین، یعنی ناخودآگاه ناخودآگاهتان! بزنید، و توضیح می‌دهد که چطور هر کدام از چیزهایی که فکر میکنید به دنبالش هستید و برایتان مهم است را بازجویی کنید تا بفهمید از درون دل خودتان بیرون آمده یا کس دیگری در کاسه‌تان گذاشته. 

بعد که با خواسته‌های حقیقی تنها شدید، شما را دعوت میکند به زیرزمینِ زیرزمینِ زیرزمین بروید، و آنجا کشف کنید چه علاقه‌هایی داشتید که سرکوب شدند یا به دلایل دیگر مدت زیادی است که نتوانسته‌اند راهی به ذهن شما پیدا کنند. این کار برای این است که جای خالی خواسته‌های قلابی که در مرحله‌ی قبل حذف کردید را در هشت‌پا پر کنید. معلوم است که وقتی ذهنتان را از چیزهای دیگر پاک کنید، جا برای موضوعات بیشتری باز می‌شود. 

و اما بالاخره پس از این کشف و اکتشاف در تاریکی، کلید اساسی معما در طبقه‌بندی خواسته‌هاست. راه‌حل نویسنده‌ی پست آن است که خواسته‌ها را به پنج دسته تقسیم کنید، شبیه به یک قفسه یا کمد. مثلا یک کشوی سه‌تایی در نظر بگیرید که کشوی آخر از همه بزرگتر، بعد وسطی، و باریکتر از همه کشوی بالا است. روی کمد یک کاسه‌ی کوچک هست و کنار کمد یک سطل پلاستیکی برای کاغذهای باطله. خواسته‌هایی که اصلا دوست ندارید شکست بخورید، و برایتان مهمند، که تعدادشان باید کم هم باشد را می‌گذارید در کشوی بالا. آنهایی که مدتهاست بخشی از ما هستند و نمی‌شود باز هم رهایشان کرد، جایشان در کشوی وسط است. درباره‌ی من مثلا خرید لباس، یا رسیدن به مو! یا شاید فعالیتهای اجتماعی و دورهمی، چیزی است که استعداد خاصی برایش ندارم، اما باز هم نمی‌شود چنین کارهایی را به امان خدا رها کرد. و بالاخره در کشوی پایین چیزهایی که واقعا مهم نیستند و کنار بقیه جایی ندارند، می‌گذاریم. اگر وقت بود و امکاناتش هم بود، ممکن است بیایند کشوی وسطی یا بالایی، وگرنه که هیچ. 

اینجا سطل زباله هم هست برای رهایی از عادات و اخلاق‌های بد، یا هرچیزی که خود واقعی ما با عقل و منطق نمی‌خواهد داشته باشد. و آن کاسه‌ی کوچولو، بالای کمد، برای کارهایی است که به هرقیمتی آدم بخواهد انجامشان بدهد. بدیهی است که نمی‌توان از یک یا دو مورد بیشتر اینجا نگه داشت چون آنوقت خود به خود ویژگی اولویت‌بالایی تاثیرش را از دست می‌دهد. و همینطور فراموش نکنید که به هر قیمتی شامل روابط، خانواده، سلامتی و هرچیزی از این نوع هم هست. نویسنده‌ی پست نوشته خیلی از آدمهای مشهور تاریخ این مسیر را رفته‌اند، به قیمت همین‌ها. آدم البته مختار است که چه بخواهد، ولی من فکر کنم با سر و سامان دادن به همان کشوی باریک بالایی هم خوشحال باشم. 


پی‌نوشت 1. خواندن اصل پست به شدت توصیه می‌شود.

پی‌نوشت 2. آنقدر دوست دارم من هم پستهایم را با تصاویری مثل آنها که نویسنده گذاشته در وبلاگش تکمیل کنم، که حساب ندارد.

۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۵۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تعریف نشده، تصادفی، ایستا*

اجازه داده‌ام تعریف شوم، که برداشتم از خودم کارهایی باشد که کرده‌ام، و حرفهایی که شنیده‌ام، و تشویق‌هایی که شده‌ام. و بیشتر، این آخری‌ها، همین چند ساله‌ی اخیر، با هرچه که نشده‌ام. کم خواسته‌ام، پا پس کشیده‌ام، همین کلمات توصیفگر کاهش‌دهنده، اصلا همین کم خواستن یا پا پس کشیدن. اگر تعریف نیست پس چیست؟ 

وقتی تابلوی سبزرنگ گردنه‌ی خوش ییلاق، هشدار میداد که: از سرعت خود بکاهید! من یازده یا دوازده ساله، از صندلی عقب ماشین با خنده و تمسخر داد میزدم: ما کاه نداریم که بکاهیم!! به نظر کودکی بیشتر از آنچه تابلوی زیبای خاطرات شیرین باشد، یک نقشه است برای آنهایی که در بزرگسالی گم شده‌اند. نگاهش کنم و به خاطر بیاورم. قلبم تند بزند که ای وای گم شدم، شمال کجاست و جنوب کجا؟ بعد بروم آن سمتی که بیشتر آدمها می‌روند، لابد در خروج آنجاست. بروم، بروم، و بروم. آنوقت که به خیایان اصلی برسم، تازه بپرسم از اینجا چطور میروند به آنجا (مثلا خانه). و راننده‌ی تاکسی‌ای پیدا شود بگوید باید بری آن طرف میدان، آن پژو را میبینی کجا پیچید؟ با یک کورس هم نمیبرند. باید حتما شارژ گوشی کم باشد، کیف پول همراهت نباشد، و هوا رو به تاریک شدن باشد. گم شدن یعنی این آخر. 

کودکی شیرین است به خاطر ندانم‌هایش. بخاطر مسئولیت نداشتن‌هایش، به خاطر امنیتش. بزرگسالی خیلی بهتر است. اشتباه نکن، شیرینی ملاک بهتر بودن نیست. حتی یک مورچه هم بزرگ می‌شود و دانه می‌کشد. کودکی همان نقشه‌ی گنج گمشده است. خواستنش در بزرگسالی مثل این است که اصلا وجود نداشته باشی. کودکی چیزی نیست غیر از راحتی فناناپذیر، غیر از کیمیا، غیر از جاودانگی. 

چرا دور نمیشوم از تو؟ 

چون من موجود عجیبی هستم. کودک که بودم میخواستم بزرگ باشم و قوی. دنیا را فتح کنم، بهترین و موفق‌ترین. باشد، با تخفیف به خاطر تو آرام‌ترین. بگذارند کتابم را بخوانم. کتابهای جاودان، رویاهای جاودان، بازیهای جاودان. درخت آلبالوی توی حیاط، آب بازی و فراری دادن مارمولک‌ها، جاودان، جاودان، جاودان. اما بزرگ که شدم، مارمولکها، البالوها، کتابها و قصه‌ها، همه رفتند و جاودانه‌های دیگری آمدند. بالای همه چیز، منِ جاودان. منِ جاودان، منِ جاودان. 

باید دست بردارم از این شناختن‌ها. جاودانه وجود ندارد. نه تو تویی، نه من منم. فکر نکن، دوره نکن. 

جاودانگی، اگر هم وجود داشته باشد، صفت انسان نیست. جاودانگی مال شعرهاست، مال موسیقی و نقاشی و داستان‌هاست. آن هم برای مدتی. اثرش مثل آب دست دیگری دادن است. چه به بغل‌دستیت بدهی، چه دست به دست برسد به نفر دهم. همین کافی است. چه لیوان کوچک تاشو داشته باشم، چه قمقمه‌ی دو لیتری، چه فرقی میکند. مهم این است که بالاخره لیوانی از آب پر شود و برسد به دست کسی. همین.

هیچ تعریفی ثابت نیست. آدم اصلا برای آدم بودن به تعریف نیاز ندارد. تعریفها دل‌خوش‌کنک هستند، تا جایی که دست و پا را نمی‌بندند و مانع راه‌رفتنت نیستند. اگر جای یک زنجیر ظریف دور قوزک پا یا یک ساعت یا یک پلاک دور گردن باشند خوب است. اگر یک انگشتر زییا باشد که وسط روز از دیده‌ها دلبری کند، خوب است. اما آمد و شد یک زنجیر با وزنه‌ی سنگینی برای کشیدن. آمد و گردن را خم کرد، دستها را کشید و آویزان کرد. آنوقت چه؟ بند خوب نیست، تعریف خوب نیست. آدم هرچیزی را با خود نمی‌کشد در به در. 

 چون تو به دیگری شبیه‌تر از آنی هستی که فکر میکنی. در سینه‌ی همه قلب تپنده‌ای هست، هزار داستان هست. درد هست، شادی هست. امروز فرزندی و کودکی میکنی، فردا جای پدر یا مادر را میگیری، و پس فردا، باید مثل کودکی خودت از آنها مراقبت کنی. چاره‌ی رهایی از بندها این است که بدانی جاودانه نیستند. که تنها نیستی. که تو آنی نیستی که در فکرت بود. این فکر خراب شده (که از شرطی‌گری و وراجی با خودش رهایی ندارد)، طبیعتش این است که چشم و گوش تو، تمام حواس پنجگانه‌ات، پاهایت که سفر میروند، دستهایت که کتابی را ورق می‌زنند،  چیزهای جدید نشانش بدهد. چیزی که دوباره بتواند بچسبد و از هزارتوهای خط خطی سیاهش بکشاندش بیرون. یک جرعه آب است که آتش دلت را خاموش کند. که تو هم روزی بدهی به دلِ سوخته و تشنه‌ی دیگری.

درهم و برهم میگویی و بیربط. 

ثابتها و تعریفهای دست و پاگیر را بگذار کنار، قول میدهم نظرت عوض شود. 


* عنوان: ما انسانها خیلی شبیه به یک فرآیند تصادفی هستیم چون کارهایی که انجام می‌دهیم در لحظه‌ قابل پیش‌بینی نیست. اما در هر مقطع از زندگی و با گذشت زمان، ویژگی‌های ثابتی داریم (ایستایی)، مثل علاقه به موفقیت، دنبال کردن هدفها، و آرزوها. 
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

به دعوت یک آشنا: مثلا خرده شیطنت‌های من

یک آشنا یک مسابقه‌ از خاطرات شیطنت در دوران مدرسه گذاشته که من از اونجایی که بسیار مودب و غیرفعال بودم همیشه، اصلا کاندید خوبی برای رقابت نیستم. اما میشه مروری داشت و رگه‌های ضعیفی رو در پستوی ذهن پیدا کرد. 

اولینش کلاس دوم دبستان بود که سعی کردم معلمم رو با این سوال بنیادی در حساب شگفتزده کنم که چرا برای تنوع که شده یکبار از سمت چپ اعداد چند رقمی رو زیر هم جمع نزنیم؟ غافل از اینکه معلم ما شوخی سرش نمیشد و حتی با جدیت ما رو توجیه نکرد. در خاطره‌ای دیگر، همراه دوستم که مامانش معلم پایه‌ی قبل مدرسه بود رفتیم سر کلاس مامانش نشستیم. خانم ناظم متوجه شد و بلافاصله پس از اون یک دست من در دست مامان و دیگری در دست خانم ناظم با دو پا روی چارچوب در، کشیده میشدم. از ایشون اصرار که زشته یعنی چی، و از اوشون انکار که بذار بچه بمونه. جالب اینکه با دوستم کاری نداشت و فقط من رو کشوند برد بیرون. در پایه‌ی بعد سر نقاشی که از بس موضوع آزاد داده بودند سوژه‌هام تمام شده بود، تصویر صفحه‌ی اول کتاب رو کشیدم، و خدا شاهده که تمام سعی‌ام رو کردم یک پرتره‌ی حرفه‌ای دربیاد و کاملا شبیه بشه، هیچ شوخی هم نداشتم.. اما معلم کلی دعوایم کرد و داستان به دفتر مدیر کشیده شد و حتی معلم پایه بعد هم یک روز به رویم آورد که دخترم من اینطور شنیدم و خیلی ناراحت شدم و مامانت رو میشناسم و غیره! من تا مدتها نمیفهمیدم منظورش چیه و از چی حرف میزنه! بالاخره در کلاس پنجم بودم که معلمم زنگ هنر به این نتیجه رسیده بود خط درشت من از خط اون بهتره و با کمال سخاوت ندیده مشق من رو بیست میداد، گاهی هم سرمشقها رو من مینوشتم. یک بار دوستم دفترش رو داد من ببرم، معلم هم فهمید یک 18 کله گنده داد و من هم کلی خجالت کشیدم.

توی راهنمایی یک بار از شدت علاقه و تحسینی که برای فن بیان و ذوق ادبیات دوست صمیمیم قائل بودم، اصرار کردم یکی از شعرهاش رو سر کلاس دینی! بخونه، اونم رفت خوند و معلم هم کلا هیچی نفهمید و چند تا نقد کوبنده به شعر بست در حدی که دوستم بغض کرد و باز هم کلی شرمنده شدم از کرده خویش. در کار خیر دیگه‌ای دوتایی داوطلب شدیم بریم کتابخونه مدرسه رو مرتب کنیم، و چون خیلی بهمریخته بود خاکی پاکی و با مقنعه‌های چرخیده و عقب رفته و آویزون، خسته و کوفته از زیرزمین برمی‌گشتیم بالا که مدیر دستگیرمون کرد و توبیخ شدیم برای بدحجابی. 

اما اوج شیطنت من وقتی بود که تصمیم گرفتم مهران مدیری بشم و اخبار و تقویم تاریخ رو توی مدرسه اجرا کنم. یک تیشرت یقه‌دار بنفش داشتم و کلی ذوق برای مجری شدن. تقریبا همه کارها، از جمع کردن بچه‌ها تا نوشتن متن و تقلید صدا رو خودم انجام دادم. برنامه‌مون قسمتهای دیگه‌ای هم داشت اما بخش ساعت خوشش خیلی خوب بود. همه خندیدند، حتی بچه‌های دبیرستانی. یک بار دیگه برای واکسن کزاز احساس ضعف داشتم و منو بردن خوابوندن آب قند درمانی کردند. پشت سرم دو نفر دیگه هم به گروه غش اضافه شد و مدیر با چشم غره گفت: ببین چیکار کردی!

دبیرستان و پیش‌دانشگاهی چیزی توی این مایه‌ها یادم نمیاد، فقط یادمه سیزده آبان پرچم آمریکا رو نقاشی کرده بودن روی زمین، که بچه‌ها موقع رفتن و برگشتن از مدرسه از رویش رد بشن. خود دبیر پرورشی هم ایستاده بود جلوی در. من از روی پرچم پریدم! 


اما فکر میکنم یکی از بهترین معلم زبانهایم توی کیش رو واقعا اذیت کرده باشم. مسئله این بود که میخواستم "An act of kindness" در قبال کسی انجام بدهم، این موضوع یکی از متن‌های کتاب زبان بود و اولین باری بود که جدی درباره‌اش فکر میکردم. تصمیم گرفتم از معلم ترم قبلم تشکر کنم. ازونجایی که بسیار خجالتی بودم هرچه هیجان و احساس داشتم توی یک نامه با خودنویس نوشتم و مراتب تشکرات و غیره رو ابراز کردم و کارت خوشگلی هم ضمیمه کردم و در نهایت، باور کنید یا نه، پاکت را دادم به خدمتکار موسسه. خانم بور و روشنی که بسیار جوان و زیبا بود. گفتم این رو بدید به خانم فلانی، و چون کودکی که زنگ دری رو فشرده در رفتم. و سادگی من تا اینجا که تا چندین سال همان موسسه و همان معلم نازنینم و همان پیاده‌رو که او از جهان کودک میامد به سمت کلاس و من از کلاس میرفتم به سمت حقانی و چشمهایی که هیچوقت به هم دوخته نشد. 

۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۱ ۶ نظر
دامنِ گلدار

یکجا میفروشیم

چه می‌شد اگر آدمی دلبسته‌ی چیزی نبود، و هرچه آرزوی دور و دراز بود رها میکرد و میرفت دنبال زندگی جلوی چشمش. 

چه می‌شد اگر من خودم را با همین قدر از دانش  و تجربه قبول می‌کردم، آیا آنوقت می‌توانستم تصمیمهای معقول‌تر و سنجیده‌تری بگیرم؟ آنوقت راضی می‌شدم با دل و جان وقت بگذارم، کار کنم؟

ما که عمری بی اعتماد بودیم به مونای قصه و حسرت کشیدیم و دست‌یاقتنی‌ها را باور نکردیم، بگذار یک بار هم رهایش کنیم ببینیم چه گلی به سر خودش می‌زند. 

در این راستا تمام اسباب خیالی لوکس و شیکمان را که تا بحال از پشت شیشه فقط نگاهش کرده‌‌ایم یکجا میفروشیم. یک کتاب و  قلم و زیراندازی ساده نیاز است تا دمی بیاساییم. مونا هم حساب و کتابش را با خودش صاف کند. 

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۲۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چالشِ حرکت در مسیر راست

این عنوانی است که قبلا انتخاب کرده بودم برای اینکه بگویم باید هدف را در ذهنم داشته باشم و از کوتاهترین و واقعی‌ترین راه به سمت آن حرکت کنم. هدفی ملموس و کوتاه‌مدت. 
معمولا من هدف‌های کلی‌ای دارم و راهی هم برای رسیدن به آنها در ذهن ندارم. بعد به تدریج و در طول زمان، توجهم از آن "کلاً ضربدری روی نقشه‌ی ذهن" به مسیرهای فرعی‌ای که به خیال خودم شباهت یا رابطه‌ای به هدف دارند، جلب می‌شود. آنوقت به جای آنکه یادم باشد هدف چه بود، خودم را با کنکاش در چگونگی ارتباط هدف با فرعیات مشغول نگاه می‌دارم!
از این رو با چالشی روبرو هستیم به نام حرکت در مسیر راست!

امروز مصاحبه‌ای داشتم برای کار که احتمالا جور نمی‌شود. دلیلش هم این است که من تجربه‌ی مستقیمی برای این کار ندارم.

- خب چه شد که فکر کردید میتونید اقدام کنید؟
+ فکر کردم چون میدانم ارتباط کارشان با چیزهایی که من کار کرده‌ام چیست پس می‌توانم مرتبط باشم. از طرفی موقعیت اینترنشیپ بود، و باز هم فکر کردم که تجربه قبلی چندانی نیاز ندارد. 
- خب؟
+ هیچ دیگر، نیاز داشت!
- ؟
+ مثلا نمونه‌ی کار قبلی، نمونه‌ی کدهای قبلی، کلا چرا زمینه‌ای که کار نکردم را انتخاب کرده‌ام..
- واقعا چرا؟

و اینجا بود که برگشتم برای این عنوان متنی بنویسم.

نتیجه‌گیری مثبت
این است که خوب شد حداقل توی سیکل پرسه در فرعیات، این مصاحبه را انجام دادم. حالا که شکست خوردم باید برگردم و برای چیزهایی که می‌دانم در ارزیابی‌ام مهم‌اند، تلاش بیشتری کنم. نمونه‌هایی از مختصر مفیدترین کارها، انتخاب یک پروژه، تحقیق و اجرا کردنش، و بعد به اشتراک گذاشتنش روی وب است. باور کنید یا نه، هزار بار تا بحال به این قصد رفته‌ام و آخرش هم زده‌ام به فرعی. 

- واقعا چرا؟
+ چالش است خب!

نتیجه‌گیری منفی
ولش کنید. مثلا اینکه من تا آخر عمر قرار است دور خودم بچرخم. من هیچوقت نمینشینم کاری را از اول تا آخرش و به طور ملموس و معین انجام بدهم. من هزار کار را دوست دارم دوهزار کار دیگر را دوست ندارم، و آخرش هم یکی را نمیتوانم انتخاب و دنبال کنم.

- بالاخره الان را بچسب. آینده رو ولش کن. 
+ آره، ماکسیمم محلی، من با مینیمم مطلقش چه کار دارم!

نتیجه‌گیری خنثی 
ادامه میدیم به دنبال کار گشتن، تا همه بگن تجربه‌ات کمه، بعد برمیگردیم به یکی از نتیجه‌گیریهای مثبت و منفی.

- چه کاریه!
+ والا!

در انتها...
بخوانید و عبرت بگیرید. هرچند که هیچکدامتان من نمیشوید و مشکلاتمان و دنیای درونی‌مان یکی نیست. آدمها قهرمان زندگی خودشانند، هرقدر کوچک و هرقدر خوار، هرچقدر ناشی و هرچقدر مغرور. هر قصه‌ای برای خودش زنده است.
۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

او کوچک است

1
دلبسته‌ و خام یک آرزو میشوم، یک خیال. باد پروازم می‌دهد، از زمین به بالا و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه، آنجاست! ای باد آنجا! مرا ببر به آنجا! 
پروازم می‌دهد: خودت بگیرش! من بادم، پرواز میکنم!
از بالای سر آرزو رد می‌شویم، انگار نزدیکش باشم. دستم را که دراز میکنم ولی مثل ستاره‌‌ای غریب و دور جاخالی می‌دهد.
آرزو کوچک می‌شود، نقطه‌ می‌شود ولی محو نه. آرزو چشمم را گرفته، هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم. آرزو یک نقطه است.

باد می‌ایستد. لالایی هوهو و وزوزش قطع شده: خیال بس است. 

2
رسیدن به هدف‌های طلایی و آرزوهای پرزرق و برق ممکن است به همراه خودش کوری بیاورد. چیزی آنقدر مهم و بزرگ به نظر برسد که بقیه را اصلا نبینی. آنقدر بت غول‌پیکر و دست‌نیافتنی‌ای باشد که عقل را گذاشته باشی کنار، نخواهی برنامه‌ بریزی و با قدم‌های عادی و کوچک به طرفش بروی، و کلا به جای ملموس کردن و شناختن بیشترش روز به روز مقدس‌ترش کنی و بگذاری‌اش همردیف با آرزو. 

بت را باید شکست، حقه‌ی جادو را برملا کرد، و آرزو داشتن را واگذار کرد به بلندهمتان، که فکرهای بزرگ دارند.

3
به باد می‌گویم آخر آنچه مرا چرخ می‌دهد و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه میبرد، خیلی کوچک است. مشکل آنجاست که دل هم کوچک است، و دنیا هم. 

باز هم ولی هرکسی بت دنیای خودش را می‌شکند. چه بگویم.
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

منتظر بودم بیایی!

بالاخره آنقدر ننوشتم تا سرم پر شد از ابر و ذرات معلق و تاریکی و غبار. هیچ‌ چیز تویش قابل پیدا شدن نیست. یعنی آدم می‌تواند فکر کند و تصمیم بگیرد بدون اینکه بنویسد؟ فکر نکنم!
یعنی وقتی ننوشتن را انتخاب میکنم در واقع فکر نکردن و نادیده گرفتن هرچه آن بالا ذهنم را مشغول کرده انتخاب کرده‌ام. یکجور زندگی کردن روی دنده‌ی خلاص است که فقط فرمان را کمی اینور آنور میکنم به جایی نخورد. هیچ پالایشی در کار نیست. فقط بودن و گذراندن است. 
وقتهایی هم هست که فکر میکنم هنوز آنقدر ایده‌هایم جمع نشده که بخواهم درباره‌ی چیزی بنویسم. ترجیح میدهم هرچه حس و لحظه و تجربه‌ی جدید است ببلعم، مزه مزه و بعد نتیجه‌گیری کنم، و آنوقت اگر از سانسور شخصی‌ام جان سالم به در برد، بنویسمش. در حالی که نوشتن توی تمام آن مزه مزه کردنها قایم شده، اصلا اگر ننویسم هیچ‌چیز از هیچ چیز باقی نمی‌ماند. فراموش می‌شود، به سادگی.
حالا نه اینکه تمام چیزهایی که نوشته می‌شود هم تا آخر مثل روز اولشان بمانند. نه، خودت عوض میشوی و فکرهایت و دیگر یادت نمیاید که چه چیز را کی نوشتی و با چه فکری. اما برای انتگرال‌گیری‌های کوتاه‌مدت، خب خیلی لازم و به جاست، همین نوشتن را میگویم. کوتاه‌مدت مثلا چقدر؟ نوشته‌های معمول و بعضی از درونیات من گاهی تا یکسال، و آنهایی که عمیقترند و همیشه با هم درگیر میشویم تا چند سال معنی‌دار و معتبرند. بعضی وقت‌ها هم نوشته‌ها رنگ و بوی دیگری می‌گیرند. آنموقع معمولا به آنچه در این سفر رنگی‌رنگی بر من گذشته فکر میکنم. چه شد که عوض شدم؟ چیزی را پذیرفتم؟ اتفاقی افتاد؟ 

غرض اینکه میخواهم این تعلیق را برای مدتی تعطیل کنم. کدام تعلیق؟ 
"مونای قصه‌ی ما رسید به سی و چهار سالگی. نشست و از خودش پرسید یعنی زندگی دارد از جلوی چشم من میگذرد؟ کجا میرود؟ آیا سال دیگر هم من جایی نشسته‌ام و با خودم فکر میکنم که هستم، چکاره هستم؟ 
مونا فکر کرد دنیا چیست و خودش چیست؟ ربطش به آن چیست؟ فقط گل و بلبل و درخت و کوه دوست دارد؟ قرار است برای مدتی با ادمهایی که دوستشان دارد باشد و بعد چه؟ به خودش گفت هرجا باشم کمک میکنم، به کاری مشغول میشوم. از بودنم لذت میبرم. از خورشید و از هوای تازه. ولی باز فکر کرد، قرار است چه بشود؟ و دلشوره گرفت."
چطور تعطیل میکنم؟ خیلی راحت؛ میایم اینجا، دوباره مینویسم که چه کردم و به کجا دارم میروم. آدمی نبوده‌ام که هدف بگذارم در بیست و سه سالگی مثلا ازدواج کرده باشم، یا در سی سالگی با ده تا مقاله استاد دانشگاه شده باشم، یا فلان یا فلان. اما باید با همین دغدغه‌هایی که دارم درست رفتار کنم. نگرانی‌هایی کلی و فلسفی مثل کار، مسئولیت انسانی، و خدمت به اجتماع، بهتر کردن ارتباطم با دنیای خارج و تلاش برای عرضه کردن و به اشتراک گذاشتن. این حق فکرها و ایده‌هاست. حق ذهن من هم نیست که بخواهد تنهایی با اینها شلوغ شود. 

پس بروم باقی داستان را بنویسم، بلکه تعلیق همه چیز کم شود.
۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از کجا ببینمت؟

دو پست پیش‌نویس دارم اینجا، که مدت زیادی است دارند خاک می‌خورند. یکی اسمش بوده "من، من، من" و اینطور شروع می‌شود: "میگویم اگر قرار باشد همیشه باشی و نگذاری هیچ‌جای دیگر را ببینم، میخواهمت چکار؟" آن یکی اسمش هست: "ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزاد است،" و شروع شده با "باید اعترافی بکنم.." تمام هم نشده. 

اولی راجع به منیّت و خودمشغولی‌ام بود، حالا چه برآمده از خودکم‌بینی باشد یا خودنگرانی، یا خودسازی مفرط، یا هرچیز خود خودی دیگر. نوشته نشد ولی در کل این چند ماهه دائم در موقعیتهای مختلف از گوشه ذهن و جانم سربیرون آورد، لازمه نوشتن از یک عدد "من پررنگ" ای که خودش را ولو کرده همه‌جا، نمی‌گذارد از زندگی سردربیاورم. واقعا اگر قرار باشد همیشه باشی و نگذاری هیچ‌جای دیگری را ببینم، میخواهمت چکار؟ ای نفس غمگینِ کوچکِ بیحواس؟

دومی را اصلا یادم نیست چه میخواستم بنویسم. اما یکی از احساساتی که آن هم چندین بار سر از جانم بیرون کشید در این چند ماهه دربند بودن است، و بیشتر هم دربند عقیده و آراء و چیزهایی که درست و ارزشمند برایم به نظر می‎‌رسد. چندین بار سر پافشاری و چیزی که فکر میکردم حق اولیه‌ام است که بدستش بیاورم، یا نکته‌ام را ثابت کنم، یا واقعا نشان بدهم چه برایم مهم بوده و چرا، عزیزانم را رنجاندم. و آنوقت مسئله‌ام بزرگتر شد که کوچکتر نشد. بیزار شدم، از خودم پرسیدم چرا آنقدر باید بحثی یا حرفی مهم باشد که من بخاطرش این کار را کنم؟ اصلا ارزشش را داشت؟ و شما را نمیدانم، اما این جایی است که براحتی می‌گذرم از سر درک شدنم یا حق به جانب بودنم، و اصولا "عقیده‌ات را نگهدار برای خودت،" یا "شکایتت را بگذار برای وقتی دیگر،" و "کلا، به این انسان نازنین بیچاره چه مربوط تو چه احساسات ناگشوده‌ای داشتی در درونت؟!"

اینجاست که دلم می‌خواهد اگر هم کمبودی هست، با خوشحالی قبولش کنم. دربند نگیرد مرا، تعلق ایجاد نکند برایم، نشود یک داستان ادامه‌دار و پخش کند خودش را در همه لحظه‌هایی که زنده‌ام. پیش از این فکر میکردم آزادگی فقط در این است که بتوانی چیزی که داری ببخشی و نخواهی. یا اصلا هیچ چیز را برای خودت نخواهی. ولی میبینم چیزهایی هست، مثلا همین دل‌مشغولی‌ها، که آنقدر با خودت کلنجار می‌روی و نقد می‌کنی و مقایسه و فلان و بهمان، که باعث می‌شود بخواهی این را آن را، اینطور بودن را، آنطور بودن را. نه خواستن در لحظه و کردن، خواستن‌هایی رویایی، بی‌ریشه، حسرت‌آور، قلب‌سوراخ‌کن، جانفرسا، چه بگویم. 

اگر فرض کنیم حجابی بین درون و بیرون تمام انسانها وجود دارد، من ضخامتش را وابسته به کیفیت ابراز احساسات میدانم. هرچه بیشتر و بهتر انسان احساسش را درک کند و آن را بتواند برای دیگران ابراز کند، این حجاب هم کمتر. من نه براحتی خودم را درک میکنم و نه (در نتیجه) براحتی ابرازش میکنم.

در این مورد شخصی اگر بخواهم نظر بدهم، چنین حجابی باعث می‌شود که دغدغه‌ی "من" برایم بیشتر شود. بالاخره هرکسی در زندگی‌اش به جاهایی می‌رسد که بفهمد چیزی کم است یا بخواهد تغییر کند، ولی حجاب، بار درونی را زیاد می‌کند. این را اضافه کنیم به نقد  و خودمشغولی، و آنوقت یک دنیایی در درون شکل می‌گیرد که هیچکس نه دیده و نه شناخته. حالا بیا و تلاش کن برای نشان دادن خودت، که از قضا این هم مشکلی است. نتیجه اینکه آنقدر تشنه می‌‌شوی برای نشان دادن بعضی چیزها یا ایجاد کردنشان در دنیای بیرون (این هم تصمیم خجسته‌ای است که درون و بیرون را آشتی بدهی)، که زیاده از حد جدی میشوند، تا جایی که ناخواسته و براحتی کسانی را که دوست داری به این خاطر می‌رنجانی. 

این بود که ابتدا فکر کردم "ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است،" باید تعبیر دیگری از همان "من، من، من" باشد. حالا به نظر می‌آید اینها همه با هم یک چرخه معیوبند که هریک آب به آسیابِ آن دیگری می‌ریزد. 

***

دیشب قبل از اینکه به آن خواب عمیق فرو بروم ایده‌ای پیدا کردم برای نوشتن در اینجا و صلح با خودم و زندگی. می‌گفتم: "ای زندگی! از اینجا که یک غریبه‌ی همیشه تنها هستم اگر ببینمت، نشاطی نداری، چطور باید عاشقت شد؟ از آنجایی که یک عاشق بیخیالم اگر ببینمت، میترسم واقعی نباشی، تمام شوی و من بمانم همانطور تنها و ساکن، از آنجا که یک مسافر صبورم اگر ببینمت، خوبی، فقط نمیدانم در کدام سفرم؟ تو خودت بگو، از کجا ببینمت؟"

جوابم را از صادقانه‌ترین تپش‌های دل باید بگیرم.

***

مدتها قبل، از استادم آقای کیانی کتابی خریدم به نام ستاره‌ی عشق، که درآنجا هفت مقام عشق، از نظر(یا طلب) تا فنا را در قالب داستانی گنجانده بود. توی داستان استادی داشت برای بچه‌های کلاسش همین مقامها را توضیح میداد، هرجلسه یکی. آخر هر جلسه از آنها میخواست به شیوه‌ی عملی آن مقام را تمرین کنند. روشی برای این تمرین عملی در هیچ‌جای کتاب نبود. مثلا چطور باید تمرین آزادگی کرد؟  نفهمیدم. از استاد پرسیدم، جوابی داد که شبیه جواب سوال من نبود: "این چیزها مثل راز است که هرکسی باید خودش کشف کند، هیچ کس به دیگری یاد نمی‌دهد. مثلا یک روز از کنار درختی رد میشوی دستت را میگذاری روی تنه‌اش و گوش می‌دهی که چه می‌گوید." 

اگر این چرخه را از جایی متوقف کنم، موفق شده‌ام. تمرین‌های عملی را فقط با زندگی کردن و تجربه میشود انجام داد. فکر را بگذارم کنار. تمرین کنم آزاد باشم. 
۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از تأملات یک عدد جامعه‌نشناس

خبر حمله‌ به پارلمان انگلیس را دیروز می‌شنیدم و اینکه می‌گفت فلان گروه تروریستی مسئولیتش را بعهده گرفته است. آنقدر جنگ و خونریزی و اخبار انفجار و کشتار انتحاری پخش شده و شده که دیگر حساسیت همه‌مان را گرفته، انگار معمولی است اتفاق افتادنشان. بعد نخست‌وزیر انگلیس را نشان داد که می‌گفت در بعضی از دورترین نقاط جهان آوازه‌ی دموکراسی لندن پیچیده و ما همیشه قوی و استوار در برابر چنین حمله‌هایی می‌ایستیم. و واقعیت این است که رئیس‌جمهور آمریکا و فرانسه و آلمان و ترکیه و خیلی دیگر از کشورهایی که در این چند سال هدف داعش و دیگر گروه‌های افراطی بودند هم حرفهایی می‌زنند مشابه همین حرفها. 

و آنوقت ما به فکر و غم فرو می‌رویم که چرا دنیا اینطور شد یکدفعه؟ چرا بعضی‌ها نمی‌خواهند دنیا در آرامش باشد؟ 

و از طرفی هم رؤسای کشورها فکر می‌کنند اگر چنگ و دندانشان را برای هم تیزتر کنند، موقع ورود شهروندان به کشورشان هزارجور انگشت‌نگاری و عکس‌برداری و سابقه جمع‌آوری کنند، دوربین‌های مخفی در همه‌جا کار بگذارند، نیروهای امنیتی را چند برابر کنند، شکنجه‌ها را سخت‌تر و زندانها را وحشتناک‌تر و پرتعدادتر کنند، جلوی تروریست ایستاده‌اند. 

نه دیگر، نشد. یعنی اینها ایستادگی خودشان را می‌کنند، آنها هم کار خودشان را. 

درست من را یاد روش‌های تربیتی کودکان می‌اندازد. فکر نمی‌‌کنم الان کسی شک داشته باشد که تنبیه بدنی کارساز نیست، داد کشیدن سر کودک ناسازگار فقط اوضاع را خرابترو لجبازی را بیشتر می‌کند و غیره. اما چرا در عرصه‌ی سیاست اینقدر دید انسانی و تغییرات فرهنگی و عمقی و آموزشی و حتی علمی، جایش خالی است؟ نمی‌دانم.

شما قدرنمندان عزیز در کل دنیا بهتر نیست پیدا کنید ریشه‌ی پیوستن یک شهروند به فلان گروه تروریستی از کجاست؟ با چه انگیزه‌ای، یا چه ایده‌ای جذبش می‌شوند؟ چه آموزشی می‌بینند که حاضر می‌شوند از جان خودشان بگذرند و جان آدمهای بیگناه را مثل آب خوردن بگیرند؟ فکر نمی‌کنید این همه برنامه و اهداف چندساله را اگر صرف شناخت تنوع و قشرهای مختلف جامعه کنید آثار و آسیبهای روانی و اجتماعی کمتری به دنیا تحمیل می‌شود؟ 

خواهید گفت که "تو نمیدانی، اینها شستشوی مغزی است. آموزش انحرافی است، که از بچه‌ها سواستفاده می‌شود که در این راه بروند و برسند به جایی که دیگر در زندگی چیزی ندارند که بخاطرش بمانند غیر از یک ایدئولوژی افراطی." ولی این باز هم از مسئولیت من و شمای به زعم خودمان فهمیده کم نمی‌کند. این دلیل نمی‌شود که اگر فلان مدرسه آموزش کشتار و حمله‌ی انتحاری می‌دهد، ما فقط تشخیص بدهیم که چطور این حمله را خنثی کنیم. چرا نباید این بچه‌ها، نوجوانها، و جوانها جذب مدرسه‌های ما و بخش سالم جامعه شوند؟ چرا باید خودشان را آنقدر جدا و منفصل از جامعه ببینند که فکر کنند ارزشی، اعتبار، و هویتی برایشان هست در پیوستن به یک گروه تروریستی؟ چرا مشکل را از ریشه نمی‌خواهید درمان کنید؟ تا کی پز فرهنگ و دموکراسی را بدهیم و بخواهیم از آن محافظت کنیم در حالیکه آدمهایی که هرکدام بالقوه بوجود آورنده‌ی این معانی پرزرق و برق هستند با نفرت از ما فاصله می‌گیرند و گول آموزش‌های ضدانسانی این گروه‌ها را می‌خورند؟ تا کی می‌خواهید از ریشه و نسب و قومیت و کشور محل تولد بعنوان معیار خوب و بدتان استفاده کنید؟ چرا نمی‌پذیرید این اولین اصل دموکراسی که همه از بدو تولد با هم به یک اندازه محترم هستند و حق زندگی دارند؟ چرا احساس مسئولیت نمی‌کنید که آدمی که گیرم بیست سال در کشور شما زندگی کرده به اینجا رسیده؟ نه اینکه همه مسئولیت به عهده شما باشد، نه. ولی چرا مسئله را از دید کمک و اصلاح و آموزش حل نمی‌کنید؟ چرا اینقدر خصمانه، اینقدر سرد و بدون ذره‌ای دلسوزی برای این آدمها، و بدون اندکی احساس شرمساری از خودتان؟ که نکند پر قبای دموکراسی‌تان لکه‌دار شود؟ به نظر من خیلی وقت است هیچ‌جا دموکراسی پیدا نمی‌شود. چون بخشی از دموکراسی اعتراف به اشتباه شما یا پذیرفتن مؤثرتر بودن نظر دیگری است، آنوقت عقیده‌ی شما پایین می‌آید و آدمهای مقابلتان بالا می‌روند. 

حالا به انگشت‌نگاری ادامه بدهید. حالا به دیدگاه‌های نژادزده‌تان و فاصله انداختن بین آدمها ادامه بدهید. حتما اگر اینبار تروریست اهل کشور ایکس بوده بقیه‌ی اهالی ایکس هم حمله‌های تروریستی بعدی را انجام خواهند داد. هوش سرشارتان را می‌ستایم. حتما هم راه مبارزه با تروریست را به این ترتیب پیدا می‌کنید، فقط نه این تروریستی که ما به معنی می‌شناسیم، بلکه تروریستی که یک اسباب‌بازی است در دست و بر زبانتان.

پانوشت 1: به خاطر همین حرفها معتقدم فلسفه معلمی و آموزش بهترین و زیباترین روش زندگی کردن در دنیا است.
پانوشت 2: شاملو اگر منظورش این باشد که در دل من هست می‌گوید: مرگ من سفری نیست/هجرتی است/ از سرزمینی که دوست نمیداشتم/بخاطر نامردمانش./خود آیا از چه هنگام اینچنین آیین مردمی از دست بنهاده‌اید؟ فقط من اینقدر ناامید نیستم.
۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۲۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

کیفیت رضایت

رضایت داشتن، بی‌ارتباط با قوی بودن و تاب تحمل داشتن نیست. بالاخره آدم یک لحظه در زندگی بجایی می‌رسد که -به فکرش، نظرش، یا احساسش اینطور می‌آید- دیگر هیچ راه چاره‌ای برایش باقی نمانده است. چیزی را میخواهی و بدست نمی‌آید. آن لحظه می‌تواند برای سالهای سال طول بکشد. محکومیتی دائمی به بیچارگی و شکایت و توی سر زدن. 

اما شاید هم برای چند ثانیه‌ای توی آینه نگاه کردی و فهمیدی که "آرامش/امیدواری/خوشبختی/هر چیز دلخواه دیگری اگر در این نیست پس در صورتی دیگر حتما باید باشد!" و مطمئن شدی که هرچه بشود معنایی باید باشد که هیچوقت نابودشدنی نیست و همانجا همیشه برای تو می‌ماند تا بالاخره بروی و پیدایش کنی. اینطور است که بجای کشیدن حبس ابد در پستوی تاریک ذهن،  فقط چند لحظه زندان را با تمام وجود احساس کرده‌ای و دریافته‌ای که مجبور نیستی ناراضی باشی؛ که آرامش/امیدواری/خوشبختی/هر چیز دلخواهد دیگری حتما در شکلی دیگر هست و برای رسیدنت چشم براه است، جایی که هنوز نمیدانی کجاست. 

به این آگاهانه قدم به زندان بیچارگی نگذاشتن، و این ذهن را باز گذاشتن به فرمهای بیشمار دلخوشی (حتی اگر شده بقول حافظ با خون جگر* حاصل شود)، می‌گویم کیفیت رضایت داشتن. 

فاصله‌ی این دلخوشی تا ناخوشی همین یک دم است، و رضایت از هر لحظه‌ی زندگی (به نوعی شکرگزار بودن) بخاطر سپردن این واقعیت است که می‌شود در هر دمی یک دلخوشی پیدا کرد که ناخوشی‌ها را بشورد ببرد گم و گور کند. 

*: اشاره به بیت شعر "گویند سنگ لعل شود در مقام صبر   آری شود و لیک به خون جگر شود"

۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار