نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۹۱ مطلب با موضوع «آینه» ثبت شده است

نمیتونه سیاه باشه

دورهمی بود خانه‌ی خاله‌پری و فکر کنم سر ناهار توی پذیرایی جمع بودیم. به عادت همیشه نشسته بودم روی مبل‌های این طرف میز، با بشقاب ناهار در یک دست و لیوان دوغ لابد در دستی دیگر و خطابه می‌کردم: "آخر پایان دنیا نمیشه که به همین هیچ و پوچی باشه، یکجوریه که همه احساس کنن آخرشه، تموم شده کاراشون، بتونن درکش کنن. نه چیزی که از خارج به ما تحمیل بشه و نتونیم ازش نتیجه‌ای بگیریم. یعنی اگر من حتی در اشتباه هم هستم، یا قدر زندگی را هم نمی‌دانم، یا هر خطایی ازم سر زده، یا در مسیر کاری قدم برداشته‌ام و دارم چیزی یاد می‌گیرم، آنقدر باید اجازه و زمان زندگی داشته باشم که بتوانم خودم را و کارهایم را بفهمم، اگر ترسی دارم که برایم همیشه وجود داشته یعنی همین ترس بخشی از زندگی من است، و هر خطا و نقص و البته کار درستی که بتوانم تا زنده‌ام در قبال آن انجام دهم، باز از من سر زده و بخشی از حل این مسئله در زندگی‌ من می‌شود. پس در نهایت، من این حق را باید داشته باشم که تا آخر مسیر خودم بروم،..." و به این ترتیب استدلال می‌کردم چرا دنیا نمی‌تواند در سال 2012 یا 2020 یا 2424 یا هر عدد خوشگل دیگری پودر شود و برود به هوا. خب البته اگر ادامه‌ی درک ما از خودمان و زندگی و مسئله‌ای که با آن در طول عمر گلاویزیم هم همراهمان پس از پودر شدن وجود داشته باشد، در آنصورت قبول است. یعنی زندگی فقط صورتش عوض شده. نمیخواهم بگویم مرگ غیرمنتظره نیست و غافلگیری برای انسان وجود ندارد. میخواهم بگویم آن لحظه، نمی‌تواند بی‌معنی و بی‌حاصل باشد، می‌شود از دید آنهایی که خارج از ما هستند به نظر بیاید که چه ناتمام، و چه ناغافل. ولی برای خود آدم؟ نه نمیشود.

 یاد این خاطره افتادم شاید بدلیل تنها چیزی که فکر کنم از پست مدرن تا حالا فهمیده‌ام، یعنی نسبی بودن. نسبی بودن خیلی چیز عالی‌ای است. خیلی با من هم سازگاری دارد. آزادی می‌دهد به اینکه هر فکر و ایده‌ای را محترم بشماری، البته نمی‌دانم تا چه حد طرفِ اصالت و صحت آن هم حفظ می‌شود در این آزادی و آیا اصلا با معیاری قابل اندازه‌گیری هست یا نه. 

حالا اینکه هرکدام از انسانها با یک مسئله متولد می‌شوند یا در طول زندگی مسئله‌شان را پیدا می‌کنند و میفهمند و با آن کنار می‌آیند، نسبیت را وارد زندگی می‌کند. تصویر ثابتی که هر آدمی متولد می‌شود و از زندگی باید لذت ببرد و در آن موفق باشد و هیچ غم و غصه‌ای نداشته باشد، پاسخگوی همه ما نیست. در زندگی باید معنایی باشد مستقل از این صورتها؛ یعنی دور از خوشیها، سختی‌ها، موقعیت‌ها و جاه‌طلبی‌ها و گاه ناملایماتش، مگر آنکه هریک از اینها تغییری در روح آدم ایجاد کنند. آنموقع روح من ممکن است از چیزی به هیجان درآید و حالش خوب شود و روح شما از چیز دیگری. چیزی که روح من به آن احتیاج دارد آنی نیست که به درد روح شما بخورد و القصه.

پ.ن. عجیب است که بعضی چیزها از کجا در ذهن باقی می‌ماند. یکدفعه یاد یکی از روزهای مدرسه افتادم. فکر کنم کلاسهای آمادگی برای تیزهوشان بود. فکر کنم من سوم راهنمایی بودم. بعد از ظهر بود، بعد از کلاس بچه‌ها داشتند راجع به اینکه جمع تمام رنگها سفید میشه یا سیاه بحث می‌کردند. من فکرم در راه برگشت خیلی مشغول این موضوع بود. تصویر خیلی روشنی دارم حتی از نور عصر شاهرود و پیاده آمدن از سمت چپ خیابان شهربانی رو به بالا در مسیر مستقیمی که می‌رسید به سر کوچه‌مان. 
۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۱ ۴ نظر
دامنِ گلدار

در من جاری

میخواهم فکرم را جمع کنم و چند خطی کنار هم بگذارم، نمی‌شود. فکر میکنم کار از این مهم‌تر هم هست، پس فکرم میرود چندجای دیگر، چند کلیک دیگر و چند دقیقه‌ی دیگر می‌گذرد و دوباره برمی‌گردم همینجا. قرار است همین نوشتن فکرم را مرتب کند. 

دارم مزه‌مزه میکنم چه احساسی باید داشته باشم. ساده‌لوحانه فکر می‌کنم برای آنکه اتفاقی که میخواهم بیفتد لازم است در درونم شرایط پذیرشش ایجاد شود. آنوقت فکر میکنم که همین فکر کردن به موضوع و از آن نوشتن هم، بخودی خود کار مهمی است. منظورم این است که همان جرقه‌هایی که یکدفعه ذوق را در وجود آدم می‌آورد که برود و کار دلخواهش را انجام دهد، همان‌ها را باید جدی گرفت و ادامه داد. در آن صورت فکر میکنم حق مطلب ادا شده. 

مثلا من چند بار است ار فکر اینکه بروم ذوق کرده‌ام. باقی زمانها صبورانه یا یا بی‌صبری انتظار کشیده‌ام. ولی دلم میخواهد حالا که چند بار طعم ذوق و شادیِ رفتن را حس کرده‌ام جلوتر بروم. تصور کنم، تجسم کنم، خیالبافی کنم، و در نهایت برای خودم برنامه بریزم. نه اینکه تابحال اینکار را نکرده باشم، نه، فراوان، فراوان! ولی نوع تجسمش همیشه مثل یک سری کارتن که جایی انباشته شده‌اند، بوده. میخواهم تمرین کنم که از حالا در زندگی‌ام جاری شود. آنقدر تمرین کنم که از فرم یک آرزو و انتظار خسته‌کننده خارج شود. 

استاد راهنمای ارشدم می‌گفت میدانی پروژه کی جواب می‌دهد؟ وقتی که از شدت کار کردن دراز شدی رو به قبله و دیگر توانی و ایده‌ای که عقلت به آن قد بدهد، برایت باقی نمانده. آنوقت میبینی که یک جواب‌هایی داری میگیری! :| :)) این جانی که مانده را باید بگذارم برای جاری شدن.
۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

به دلشوره وا ندهیم! و چرا

هر آدمی وظیفه‌ دارد آرامش را برای خودش فراهم کند. خیلی روشن است (البته برای من) که آرامش درونی بالاتر از هر حس و نعمت دیگری در زندگی است، چون یک انسان با روح سالم و متعادل خیلی قوی‌تر از انسانی با جسم سالم و روان بهم‌ریخته است. بهتر فکر می‌کند، مهربان‌تر است، صبور است، شاد است، و خیلی نشانه‌های خوب دیگر هم می‌شود در او یافت.

از سمت دیگر اما انسانها موجوداتی اجتماعی هستند. زندگی اجتماعی از نظر روانی در شناخت انسان از خودش تاثیر دارد. آدمها برای هم مانند آینه‌اند. حتی اگر کسی علاقه‌مند به شناختن انسانهای دیگر نباشد هم، باز می‌تواند بواسطه‌ی ارتباطش با دیگران خودش را از زاویه‌های جدیدی ببیند، تجربه بدست آورد، و در نهایت رشد کند. چیزی که به تنهایی اصلا امکان‌پذیر نیست.

با این وجود روابط اجتماعی برای گروهی از ما آدم‌ها سخت و اضطراب‌آور است. تا جایی که می‌دانم هیچ سیاه و سفیدی در این مورد وجود ندارد. حتی بچه‌ها و بزرگسالانی از طیف آتیسم که به سختی ارتباط چشمی با دیگران برقرار می‌کنند قادرند با تمرین و یا از ابتدا با افراد نزدیک، مثل پدر و مادر، معلم‌ها، و یا بعضی دوستان، رابطه‌ی خوبی برقرار کنند. خیلی از ما به ظاهر مشکلی نداریم، اما در بعضی شرایط و موقعیت‌های اجتماعی درونی متلاطم و ناآرام پیدا می‌کنیم. باز هم خیلی از آدمها در خیلی از موقعیتها چنین احساسی دارند، مثلا سخنرانی در یک مراسم مهم، سمینار علمی، جلسه‌ی کاری، ولی صحبت من از شرایط ساده‌تری است. شرایطی در حد شرکت در یک کلاس گروهی، یک مهمانی شلوغ و آدمهایی که رابطه‌ی خیلی صمیمی و نزدیکی با ما ندارند، و خیلی از موقعیت‌های دیگر که از حد صحبتهای صمیمی و خودمانی دو سه نفره بزرگتر باشد. برای بخصوص دخترهای اسپی،  ریشه‌ی این مسئله در احساس متفاوت بودنشان با دیگران است. درست یا غلط، این یک حس درونی است و به نظر من اگر فقط یک نمایش، تظاهر، یا به منظور جلب توجه بود، اینقدر فرد را در ابعاد وسیع به موضوع مشغول نمیکرد.

کیفیت متفاوت بودن و خاص بودن هم کمابیش در هر انسانی نسبت به دیگران وجود دارد، هیچ دو آدمی کاملا یکسان نیستند. ولی تفاوتی که از آن صحبت می‌کنم از نوع پذیرفته شدن و تعلق داشتن به یک گروه است. اینکه رنگ پوست ما با سایرین متفاوت باشد و احساس امنیت در حضورشان نکنیم، اینکه لهجه‌ی ما متفاوت باشد و جرأت صحبت کردن نداشته باشیم، اینکه نظر ما متفاوت باشد، علائق ما متفاوت باشد، و تمایلی به نشان‌دادنش نداشته باشیم. می‌شود نتیجه‌گیری کرد دلیل ارتباط اجتماعی محدودتر ما کمیاب بودن جمع‌های همفکر و همخوان با ماست.

گاهی اوقات فشار روانیِ ناشی از در اقلیت بودن خیلی زیاد می‌شود. فکر میکنی همه با تو مخالفند، یا تو با همه مخالفی! نمیدانی تو بدبینی یا واقعا از دید دیگران عجیب و غریب هستی. میخواهی اهمیت ندهی و کار خودت را بکنی، که البته ایده‌ی خوبی است، ولی همیشه هم نمی‌شود بیخیال شد. در واقع ادامه دادن به بیتفاوتی و انکار اهمیت وجود دیگران، حداقل در من، موجب می‌شود که کم‌کم گوشه‌گیر و منزوی شوم، فاصله‌ام را هرروز بیشتر کنم، و سرآخر هم احساس خوبی نداشته باشم. از آن طرف هم ماسک زدن و تظاهر به راحتی کردن در حالیکه در درون ناآرام هستیم، رفته‌رفته آرامش و سلامت روحی‌مان را بهم می‌ریزد. هیچکس نمی‌تواند برای همیشه به یک دروغ ادامه بدهد و از خودش فاصله بگیرد.

پس راه حل چیست؟ فاصله گرفتن چه از خود حقیقی و چه از دیگران حرکت خوبی نیست. از طرفی هم چنین موقعیت‌های اجتماعی حساسیت‌زا هستند و گاه می‌توانند تمام ذهن آدم را برای مدتها به خودش مشغول کنند.

قبل از هرچیز، انسان باید در برابر حساسیت‌های محیطی‌اش محکم باشد. یعنی با شجاعت و اعتماد به نفس زندگی کند. معمولا اقلیتهای مختلف بیشتر قادر به همدردی با یکدیگر هستند. مثلا همجنسگرایان درک بهتری از احساسات معلولان و رنگین‌پوستان دارند، چون همه از سمت متوسط جامعه به نوعی مورد تبعیض قرار گرفته‌اند. درست است، آگاهی‌بخشی و اطلاع‌رسانی موثر خواهد بود. اما برای فرهنگ‌سازی چه راهی بهتر از عمل کردن؟ یعنی من این جسارت را داشته باشم که همه جا خود واقعی‌ام باشم، حتی اگر بدانم از سمت جامعه براحتی پذیرفته نمی‌شوم. ترس و بی‌اعتمادی و انزوا را کنار بگذارم و فکر کنم این متوسط جامعه که در تعداد از جامعه‌ای که من به آن تعلق دارم بزرگتر است، باز هم نمونه‌ای از یک انسان آسیب‌پذیر است و می‌توان به او کمک کرد. هریک از این آدمها که خیلی دور از من به نظر می‌آیند ممکن است یک نقطه، یک موقعیت باشد که احساس کنند در اقلیت قرار دارند. پس باید خودم پیشقدم در کمک کردن و درک کردن شوم، تا دیگران هم در ارتباط با من یک مثال و الگو داشته باشند. نمی‌‌توانم قبول کنم که آدمهایی وجود داشته باشند که در همه‌ی ابعاد انسانی متعلق به متوسط جامعه‌ی امروزی ما باشند، و تعدادشان هم زیاد باشد، یعنی در همه‌ی زمینه‌ها تیپیکال باشند.

اما جدا از "فلسفه همدلی اقلیت‌ها" و این مقدمه‌چینی، چرا نباید تسلیم دلشوره‌ی ناشی از حساسیت و استرس (حالا منشاءاش هرچه که میخواهد باشد، چه روابط اجتماعی که بحث اینجاست، چه هر عامل دیگری) شد، و در غیر اینصورت پایان این مسیر کجاست؟ جمع‌بندی من از جواب این است:


  • چون عکس‌العمل نشان دادن به آدمها و حرفها و کارهایشان، آنهم با این درجه از تنوع و گوناگونی، اصلا امکانپذیر نیست. من براحتی تبدیل به یک انسان دم‌دمی مزاج می‌شوم که عادت کرده در برابر هر عملی موضع‌گیری کند. به تدریج هرکسی می‌تواند از این نقطه‌ی ضعف من سوءاستفاده کند. آنوقت حساسیت بی‌اندازه‌ام مرا تبدیل می‌کند به بازیچه و اسباب دست دیگران. واقعیت این است که ما تنها کنترل اعمال و رفتار خودمان را داریم و نه هیچکس دیگر، و مشروط کردن آرامشمان به نوع رفتار و یا وجود دیگری همیشه ما را بدتر از قبل در معرض خطر یک زندگی پرتنش و ناآرام قرار می‌دهد. پس اگر می‌خواهیم استقلال شخصیت خودمان را از دست ندهیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون توجه بیش از حد و حساسیت نشان دادن باعث می‌شود کل نیروی ذهنی و فکر ما درگیر شود. آدم از دل گذاشتن به زندگی و کارها و انسانهایی که برایش مهم و دوست‌داشتنی‌اند بازمیماند. دائم دلش برای خودش میسوزد، توی خودش میرود، و توجهش از همه چیز دیگر بریده میشود. انگار داخل مارپیچ پایین رونده‌ای گرفتار شده باشد که ته ندارد. آنوقت یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند چه چیزهای با ارزشی را فقط بخاطر اینکه روی یک چیز حساسیت داشته، نتوانسته ببیند یا بفهمد یا از آنها مراقبت کند. خلاصه اگر به زندگی و آدمهای زندگی‌مان علاقه‌مندیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون حساسیت دائمی و به دنبال آن دلشوره و اضطراب مزمن، فقط آثار روحی و روانی ندارد، بلکه جسم فرد را هم بیمار می‌کند. یعنی هرروزی و شاید هر دقیقه‌ای می‌بینید یک جایتان درد می‌کند. انگار آدم قبلی نیستید، از استخوان، تا ماهیچه،  از گوارش تا بینایی و شنوایی و خواب و خوراک، همه چیز از سر تا پایتان عوض می‌شود. این شاید شدیدترین اثر استرس است، ولی از طرفی جای شکر و سپاسگزاری هم هست. به این‌خاطر که وقتی روح بیچاره آنقدر به حال پریشان و بیمارش عادت کرده که خود قبلی‌اش را به یاد نمی‌آورد، این علائم جسمی باعث می‌شود که فرد بفهمد چیزی سرجایش نیست. نادیده گرفتنش خیلی مشکل‌تر از حالات روحی و بدبینی و بی‌انگیزگی است، هرچند که به این دردهای جسمی هم میشود عادت کرد. خلاصه اگر سلامتی خودمان را دوست داریم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
حالا چه کنم؟ من در روابط اجتماعی بخصوص با همسالانم اینطور دلشوره میگیرم، و فراوان می‌توانم مثال‌ها و رفتارهای حساسیت‌برانگیز در اطرافم پیدا کنم. فکر میکنم تنها راه درست همان شجاعت داشتن و نمایش بیرونی سبک مخصوص به خودم است، این یعنی آزادگی در برابر ترسیدن و کنار کشیدن. بعلاوه‌ی داشتن ایستادگی و اعتماد به پایه‌های ثابت اخلاقی و ارزشی‌ام، برای آنکه فراموش نکنم من آدم واحد و یکپارچه‌ای هستم، چه در اقلیت باشم و چه در اکثریت. از آن سمت هم که می‌دانم در هرکسی بالاخره چیزی هست که بتوانم بخاطرش او را دوست داشته باشم و بیشتر درکش کنم. شاید اینها کمک کنند تا پیوندهای بیشتری هرچند ضعیف بین دنیاهای متفاوت از هم ایجاد شود. پیوندهایی عمیق‌تر و متعادل‌تر.

پی‌نوشت: ممکن است یک تصویر به این پست در آینده اضافه شود.
۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

صوفی‌دل

قسمت شد و من کتاب چهل قانون عشق اثر الیف شافاک خانم نویسنده ترک را خواندم. برای من حس خوبی داشت و از نظر تکنیک روایت هم عالی بود. از خیلی از جملات و بحث‌هایش میشد به سادگی نگذشت، و بیشتر فکر کرد و بیشتر ماند، ولی باز هم من مطابق عادت بچگی، نتوانستم سریع تمامش نکنم. هر فکر دوباره‌ای بهتر است موکول شود به دور بعدی خواندن کتاب!

1

دیشب، یعنی دوشب بعد از تمام شدنش با ته‌مانده‌ای از حال و هوای کتاب تنها بودم. ساعت یک نیمه‌شب بالاخره داشت خوابم می‌برد، و همزمان پس زمینه‌ی ذهن من به تقلید از یک دیالوگ بین شمس و مولانا* این فکر بود که همین فردا/پس فردا است که من از پوسته‌ی فعلی‌ام خارج شوم و بالاخره زندگی کنم. این طور فکری از من در حین خواندن کتاب برنمی‌آید، و شک ندارم کار ضمیر ناخودآگاه است.چند فکر آشفته دیگر هم در جریان بود که الان یادم نیست. خواب عمیقی نشد و کمی بعد در عالم مکاشفه بسته شد و چرخی زدم و این بار خیلی عادی به خواب رفتم.

در اینکه شمس قهرمان کتاب و قوی‌ترین شخصیت آن است، هیچ بحثی نیست. اما تمام شخصیتهای دیگر هم به نوعی با شمس پیوند می‌خورند، و زندگی‌شان و قهرمان‌بازی یا ضدقهرمان‌بازی شان روایت می‌شود. نکته‌ی غافلگیرکننده برای من آن بود که در این داستان من خیلی بیشتر از آنکه با شمس بتوانم همذات‌پنداری کنم، خودم را شریک در حال و هوای مولانا می‌دیدم. مولانایی که اول خالی از عشق بود، و بعد عاشق شمس شد، و بعد دلتنگ شمس و آخر از همه شاعر. در شمس خیلی ویژگی‌هایی است که انسان بخواهد داشته باشد، سبک زندگی آزادانه و بی‌قیدش، درکش از طبیعت و هستی، شجاعتش، ولی انگار همه‌ی اینها را به‌جای اینکه برای خودم بخواهم، برای معشوقم بخواهم. دوستشان دارم، و دوست دارم که به آنها عشق بورزم، بدون آنکه حسادتی داشته باشم که چرا شمس نیستم. مولانا هم جدا از شمس نبود، برای هیچکدام همدم بهتری جز دیگری وجود نداشت. 

2

دیشب حوالی ساعت یازده خیلی احساس خستگی و کسالت داشتم. رفتم پشت پنجره اتاق خاله‌پری، اینجا از شهریور پارسال که آن اتفاق افتاد، شده گوشه‌ی اختصاصی و مخفی من. میروم پشت پرده نیمه‌اش و چشم‌انداز اتوبان همت و ساختمان‌های شهرک غرب را نگاه می‌کنم. این همان چشم‌اندازی است که خاله‌پری اوایل که خانه را خریده بودند، نشانمان می‌داد. انصافا در شب  هم با آنهمه چراغ ریز و درشت از برج‌های برافراشته و ماشین‌های در حال حرکت، خیلی قشنگ بود. 

پارسال آنجا ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم، انگار خدا پخش شده باشد توی آن منظره درندشت و پهناور دم غروب، که هوا هنوز روشنی دارد، و دعا می‌کردم و زیرلب برای خودم غم‌انگیز ابوعطا زمزمه می‌کردم. 

دیشب در همان گوشه‌ی اختصاصی و در تاریکی انتهای شبش، همه‌جا پر شده بود از چراغ‌های طلایی و آبی درخشان کمرنگ، کوچک و بزرگ. انگار جمعیتی بزرگ بود که هرکس با یک شمع در دست آمده بود (و پیش میامد). انگار آمده بودند بدرقه، یا جشن گرفته باشند برایم. انگار نگاهم می‌کردند و می‌گفتند همه چیز را ول کن، شجاع باش، خدا بد نمی‌آورد. آنها می‌گفتند که در آستانه‌ی تغییرم. حرکت ماشین‌ها ولی شعرشان را مختل کرد. برایم اول شبیه هیچ چیز نبود، فقط یک اتوبان بود. بعد از چند دقیقه خلوت آن هم یک رودخانه شد و نماد جریان جاری زندگی. 

تازه یادم می‌آید که نه به آسمان نگاه کردم، نه ابرش، و نه ستاره‌اش. 




* شمس می‌داند که مولانا پوسته عالم و فقیه بودنش را بالاخره می‌شکند، و زیر آن پوسته شاعری است که تمام مردم دنیا تحسینش می‌کنند. مولانا در آن زمان از اینکه شمس فکر می‌کند او می‌تواند شعر بگوید متعجب است. مولانا آنموقع حتی به فکرش هم نمی‌رسیده روزی شاعر شود.  
۱۸ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اشکِ خمیازه

اینجا اتاق انتظار کلاس آقای کیانی است :) کله‌ام را انداخته‌ام پایین شاید دارم صدای ساز بچه‌ها را می‌شنوم که وسطش نیلوفر به ماهرو میگوید عروس راه دور میشی ها! نگاه میکنم. قیافه ماهرو کسل است. نیلوفر با شیطنتی که خیلی وقت است ازو ندیده‌ام رو به من می‌پرسد تو خمیازه میکشی اشکت در میاد؟ مبهوت نگاهش میکنم و بعد از کمی فکر با لبخند بیخیالی می‌گویم آره فکر کنم اگر خیلی عمیق باشه اشکم هم دربیاد :)) جواب میشنوم که واسه همینه عروس راه دور شدی دیگه! :))) 

و ما خشنود از یادگرفتن یک ضرب‌المثل متناسب با موقعیت سر تکان می‌دهیم. 
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

متخصص انگشت سبابه

دلم میخواست یک جایی بود وارد میشدم و به من صاف و ساده میگفت چه جاهایی‌ام سالم است و چه جایی بیمار. چه کارهایی کنم که بهتر شوم. یک آدمی حکیم مانند. 

حالا با این همه فلوشیپ و بورد تخصصی، اول آدم باید خودش تشخیص بدهد پیش کدام نوع دکتر برود. این قسمتش آنقدرها هم بد و مشکل نیست. مسئله اصلی این است که در مطب آن دکتر فرضی و متخصص هم فقط معایناتی در محدوده‌ی همان تخصص انگشت سبابه روی تو انجام می‌شود. اگر انگشت سبابه و انگشت کوچکه با هم درد بگیرند، متخصص شما فقط می‌تواند آزمایش بدهد و دارو برای اینکه انگشت سبابه‌تان  خوب شود، برای انگشت کوچکه بفرمایید متخصص انگشت کوچک را ببینید. البته صبر کنید، صبر کنید، ما توی این کلینیک متخصص هردویش را داریم، کافی است یک وقت دیگر بگیرید، به همین سادگی. خبر خوب اینکه انگشت سبابه‌تان هیچ مشکلی نداشت. سالم سالم است.

پ.ن. 1: از آقای کیانی شنیده‌ام که در گذشته  رسم بوده که وقتی به دیدار بزرگی یا حکیمی می‌رسیدند، از او خواهش میکردند که: "من را نصیحت کنید،" و همان برایشان حکم تحفه و یادگاری داشت که در زندگی به کار ببندند. حالا وسط این تشخیصهایی که حداقل دو پزشک داده‌اند که مشکلات جسمی من (سردرد و درد عضلات و از خواب پریدن) ریشه در استرس و شرایط ذهنی دارد، اینجا جای یک عالم و حکیم را خالی کردم که بروم ببینمش و یک راهنمایی، فقط یک راهنمایی کند من دلم آرام بشه.

پ.ن. 2: به فرض هیچ حکیمی دم دست نباشد، آدم همیشه می‌تواند برود سعدی و حافظ و مولانا بخواند، کتاب خوب بخواند، با آدمهای خوب هم‌صحبت شود، به طبیعت برود، و خلاصه دنبال حرفهای خدا بگردد از زبان آفریده‌هایش.

پ.ن. 3: همیشه کلید و راه حل همه چیز توی دل است، اصلا یک چیزی است این دل نمیدانم چطور چیزی.
۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

گمشده

دیروز در مسیر رفتن به کلاس چیزی کم داشتم. دلم تنگ بود برای کسی، یا لحظه‌ای، یا صدایی، یا حسی، ولی نمی‌دانستم آن گمشده چیست. 
۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۹:۵۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دیوار محبت ما

قدیمها که هنوز مضرابهای چپ و راست سنتور برایم عجیب و رمزی بود، اگر استاد توضیح میداد، بازهم قانع نمیشدم. فکر میکردم حالا چه فرقی دارد، اینطوری یا آن مدلی؟ حتی یک بار با لحنی شاکی پرسیدم: "مگر شما نگفتید مضرابگذاریها جوری است که دست نوازنده راحت‌تر حرکت کند؟ من اینطور راحت‌ترم!" همه خندیدند. باز میگفت صدای مضراب راست و چپ با هم فرق دارد، باز هم کافی نبود برایم. می‌شد راست را ضعیفتر بزنی یا چپ را قوی‌تر. رفته رفته حرفش را فهمیدم. ارزش دیکته مضرابها را بیشتر درک کردم. اگر میخواستم از ردیف و هرچه که یاد میگرفتم مثل زبان موسیقی استفاده کنم، باید نظم و قاعده‌ی آن را هم می‌پذیرفتم. نمی‌شد بنویسم صلام، و بگویم چه فرقی دارد؟ این هم سلام است. 

الان یکی از نعمتهای جدید زندگی این است که شاگرد قدیمی کلاس شده‌ام. یک مقدار حس پوسیدگی به آدم می‌دهد اولش. بعضی وقتها حس جاودانگی است البته، که فکر کنی من برای حدود 10 سال هر شنبه ساعت 4 و نیم اینجا بودم! بخصوص وقتی متوجه باشی که تغییر کرده‌ای. قسمت شیرین‌ترش این است که وقتی شاگردهای جدید می‌آیند و درسهای قدیمی تو را کار می‌کنند میتوانی دوره کنی برای خودت. یکی از بچه‌ها دوجلسه پیش درآمد اول شور را میزد، یکی قبلترش فرود دلکش به خیالم. استاد برای شاگرد ماهوری یک اشتباه را میکشد بیرون. توضیح می‌دهد: ببین این مضراب وسط را میتوانی هم به قبلی بچسبانی، که اینطوری می‌شود، هم به بعدی‌اش بچسبانی، که اینطوری است، ولی میبینی؟ هیچکدام صدای این یکی را نمی‌دهد: درست وسط هر دو است، نه مال اینه، نه اون، ولی هم مال اینه هم اون. بعد سر شاگرد شور هم همین را گیر می‌اندازد، تکه‌ی "ای صنم، ای صنم" درآمد اول: نه به این میچسبه نه به اون یکی، ولی هم مال اینه هم مال اون. استاد با ذوق تمام همین تم را می‌گیرد و برای ما از ساختمان مثال می‌زند. می‌گوید قدیم‌ها که خانه‌ها دیوار مشترک داشتند، هرکدام از همسایه‌ها فکر می‌کردند آن دیوار مال خودش است. بنابراین اگر به شکلی در آن توسط یک سمت تخریب یا تصرف می‌شد، دیگری شاکی بود و اعتراض می‌کرد. درحالیکه در واقع این دیوار هم مال او هست، هم مال او نیست. بعد با خنده ادامه می‌دهد که حالا شهرداری مشکل را اینطور حل کرده که به جای یک دیوار مشترک دو دیوار نازک باشد، هرکدام برای یکی از همسایه‌ها!

به نظرم استاد می‌تواند همین تم را بگیرد و برای ما بینهایت مثال پیدا کند. آنقدر که برود تا بن دندان زندگی‌های شخصی و اجتماعی‌‌مان و برای یک لحظه هم که شده زیر روشنایی‌اش بفهمیم کجای کارمان می‌لنگد. 

***

امروز با بیحوصلگی و در ریتم تنبلوار صبحگاهی‌ام، دارم خودم را مقایسه می‌کنم با دیگران. این کار را همیشه انجام می‌دهم. گاهی وقتها انرژی‌دهنده‌ است، خیلی وقتها تخریبگر. اگر خوبی‌ای را ببینم که فکر کنم متعلق به دنیای خودم است، خوشحال میشوم و سعی میکنم پررنگ‌ترش کنم. اگر خوبی‌ای را ببینم که فکر کنم از "منِ تا به اینجا" دور است، حسود میشوم و غمگین. آن آدم بت می‌شود و من خاک اطرافش! دیگر وجود ندارم. 

حالا امروز باز دارم خودم را مقایسه می‌کنم. یکدفعه یادم می‌آید از "هم مال من هست، هم نیست." می‌توانم بجای آنکه خودم را نقد کنم که چرا تابحال اینطور نبوده‌ام، بپذیرم که مال من نیست و با حرص و حسادت نخواهم بدستش آورم. هرلحظه هم می‌توانم اینقدر آزاد باشم که فکر کنم مال من هم هست، و اصلا بعید و دست نیافتنی نیست. 

***

خودم را تجسم میکنم نشسته کنارش. همه توانم را جمع می‌کنم تا نگاه چشمهایش کنم و بگویم: انگار اینجور چیزها هم مال من هست، هم نیست. بعد آرام و مطمئن لبخند میزنم و دستش را محکم می‌گیرم. 
۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

تفریح و تفریح (و تفریح و..)

براساس یک تفکر قدیمی، انسان با سختی کشیدن راضی می‌شود. طبیعتش طوری است که دوست دارد کار بزرگ و مشکلی را با موفقیت به سرانجام برساند. حتی اگر آنموقع هم تحمل کردنش برایش سخت باشد، غر بزند، یا ناامید شود، جزئی در درونش هست که باز هم دوست دارد تلاش کند و با هر سختی که هست به هدفش برسد. 

وقتی که آدم خسته شد، برای دوباره برگشتنش به کار نیاز به تفریح دارد. برای اینکه ابرهای شک و افسردگی کنار بروند و دنیایش آفتابی شود و دوباره آرزوی دوست‌داشتنی‌اش را در آسمان ببیند، باید استراحت کند. آنوقت آن جزء تلاشگر دوباره روحیه می‌گیرد و برمی‌گردد سر کار. باز خسته می‌شود و تفریح میکند و باز روحیه می‌گیرد و همینطور تا جایی که بالاخره به چیزی که میخواست برسد. 

ولی در برابر جزء تلاشگر، یک موجود دیگری داریم درون دل که دنبال راحتی دائمی است. دلش می‌خواهد همیشه تفریح کند و برای خودش آزاد باشد. هیچ مسئولیتی نداشته باشد، همه‌ی امکانات برایش فراهم باشد و خلاصه رویایی‌ترین و ایده‌آل‌ترین تصویر ممکن از دنیا، آنطور که امروزه برای همه‌مان جا افتاده است. انگار یادمان رفته است که تفریح از اول برای برگشتن به هدف و سختی کشیدنمان بوده. 

خودم فکر میکنم وقتی برنامه‌ام آنقدر آزاد نیست، بیشتر از کارهایی که دوست دارم لذت میبرم. منظورم فقط این است که اگر در طول شبانه روز بدو بدو یا سختی کشیدنی در کار نباشد، خیلی زود زندگی یکنواخت و بیحاصل بنظر میاید. بحث سر سختی و بزرگی یا کوچکی هدف نیست (چون نسبی است)، بلکه سر اینکه چقدر آدم برای از میان برداشتن موانعی که سر راهش هست پشتکار و جدیت به خرج می‌دهد. فرآیندی که خودبخود روح را پاک می‌کند و آدم را یک آدم بهتر. 

مکانیزم تفریح و تفریح، فقط فرار از در پشتی و تلاش برای روبرو نشدن با مسائلی است که به نظر سخت می‌آید. بالاخره داریم مینشینیم سر شاخه‌ی واقعیت. آمین.
۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

معضل پز عالی و جیب خالی

صبحی شبکه‌ی خبر روشن بود و گزارشی از یک خانم راننده‌‌ی تاکسی وطنی را نشان می‌داد. ظاهراً یکبار جوانکی مسافرش بوده و سر صحبت دوستانه‌ای را باز کرده‌ بودند. جوانک اعتراف می‌کند که با قصد دزدی آمده، اما راضی نمی‌‎شود از یک خانم دزدی کند، بخصوص حالا که در جریان سختی زندگی‌اش هم قرار گرفته‌است. دیگر بهتر است بگویم "جوانمردِ" داستان، طوری که راننده همان موقع متوجه نشده، یک تراول صدهزارتومانی را گذاشته توی ماشین. بالاخره آنها در صلح و صفا از هم خداحافظی کرده‌اند. خانم راننده (نقل به مضمون البته) خاطره را اینطور تمام می‌کند که "من شش صبح  که بلند میشوم و برای کار می‌روم، امیدم به خداست که خودش روزی‌ام را برساند. گاهی تعجب میکنم که چطور با این درآمد ناچیز روزهایم به خیر می‌گذرد. همین است که گفته‌اند از تو حرکت، از خدا برکت. این همان برکت زندگی است."

بنده‌ در همان لحظه، مثلا ساعت نزدیک به 9، هنوز پای میز صبحانه بودم. اتفاقا امروز برنامه‌ام خیلی هم مهمتر از قبل بود چون باید قبل از ساعت 11 میرسیدم دفتر پست مفتح برای ثبت‌نام کارت ملی هوشمند. دیگر شرکت نمی‌روم. خیلی وقت بود تصمیمش را گرفته بودم. آن آدمها، آن مقررات، آن پروژه‌ها، همه جالب و دوست‌داشتنی بودند. اما انگار به من ربطی نداشتند. احساس بطالت میکردم از زندگی‌ام. نتیجه‌ی کارها برای خودشان جمع نمی‌شد که به گذشته نگاه کنم و بگویم من "این" کاره‌ام. گذشته فقط بیت‌های کوچولو و مقطعی کار را نشان می‌داد که زمانی شروع، زمانی تمام (یا شاید حتی نیمه‌تمام) و بعد به فراموشی سپرده شده‌اند. شبیه شیر آبی که چکه کند و روزانه 5 قطره آب روی زمین بریزد. من میخواستم ابر باشم و ببارم. نمی‌‌شد. ابری هم اگر بود، بزرگ هم اگر بود، سیاه هم اگر بود، باران نداشت. البته این نظر همه‌ی آدمهای آنجا نبود، ولی چه فرقی دارد؟ آخر آخرش خودت باید راضی باشی و بس. 

وجدانم همان ساعت 9 کذایی بیدار شد: "چطور است که یک راننده که حداقل یک مهارت را بلد است باید از صبح خروسخوان بزند بیرون برای درآوردن دو قران پول، جان و مالش در معرض تهدید و خطر باشد، کلی فرسایش ماشین و دود و ترافیک را تحمل کند، آنوقت تو ملوکانه تا ساعت 8 و نیم بخوابی و هیچ فشاری هم رویت نباشد. کلی هم برنامه و مهارت جدید درنظر داشته باشی که یاد بگیری. آنوقت با وجود اینکه در هیچکدام هنوز وارد نیستی خواب ببینی که میخواهی تحلیلگر داده یا چه میدانم محقق پردازش داده‌های آماری یا چه میدانم، نویسنده داستان کوتاه شوی! نه کار و تلاشی، نه سختی‌ای، فقط سلیقه‌ی عالی و ادعا!" وجدان میگفت تعجبی ندارد که من با این وضع حتی پس از سالها به هیچکدام از خواب و خیالاتم نرسم. راست میگفت.

وجدان را برداشتم و زیر آفتاب قدم زدیم تا بالاخره به انجام رساندن تعویض کارت ملی کمی خیالش را آسوده کند. ولی باز هم عصبانی‌تر شد، چون می‌توانستم همین کار نصفه‌روزه را حداقل دو ماه قبل انجام بدهم و حالا بخاطر این اهمال‌کاری معلوم نیست من 5 ماه دیگر در چه حال و کجا به سر میبرم. 
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار