نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۲ مطلب با موضوع «افسردگی» ثبت شده است

گر نکوبی شیشه‌ی غم را به سنگ

می‌خوام بگم پدر و مادرهای ما این حس امنیت و مراقبت رو حتی وقتی از حالای ما کم‌سن‌تر بودند برایمان ایجاد کردند، پس چیه که من آنقدر میترسم و شک دارم درباره‌ش؟ میگم این انصاف نیست که اونموقع بچه و نفهم بودم و اونها مدیر و عاقل، حالا که بیشتر میتونم درک و همذات‌پنداری کنم و توی موقعیت قرار گرفتم انگار اونها کمتر از داستان سر در میارند. میگم آره اصلا پیری و فرسودگی بخشی از طبیعت زنده بودن هست، لطفی نداره اگر هر روز یک شکل ثابت باشی و هیچی خم به چهره‌ت نیاره، ولی این‌ هم نشد که تو خودت هم تغییر کنی و با سرعت دوبرابر از هم دور بشیم. من شاید نگاه گلم کنم هر روز و بفهمم داره چی بهش میگذره ولی وقتی خودم یک زمان کرم بودم و حالا پروانه شدم دیگه کل تعریفم از گل دگرگون شده، چطور همه‌چیز رو کنار هم جا بدم؟ 

میگم این انصاف نیست که همه دلخوشی شما کنار من بودنه، اونوقت من این سر دنیا نشسته باشم بیخبر از اصل حالتون و بسنده کنم به لبخند توی دوربینهای قشنگ‌انداز. میگم شما که از بچه جمع‌کردن دست برنمیدارید، منم که باید از بچه موندن کناره بگیرم. همینه که میگم مگه چقدر سخته، چطور این کار رو کردین که به نظر من اینقدر بزرگ میاد؟ چرا من نتونم مدیر عاقل احوالات این روزها باشم؟ چی نمی‌دونم که باید بدونم؟ چقدر باید بدونم اصلا؟ مگر مسئله دانستنه؟  ابدا.

میگم واقعیتی که برای هرکس یکجوره چه اصراریه که ثابت کنیم دیدگاه خودمون واقعی‌تره؟ 

چرا بگیم تو همه‌ی عمرت در اشتباه بودی، تو تباه شدی، راهش اینه؟ اشتباه همین ثابت موندنه، در حالیکه سطح زیر پای ما دائم داره می‌چرخه، برای همه‌مون. 

میگم چرا هرچی داری در طبق اخلاص نمی‌ذاری و خلاص؟ چرا دست نکشی از بازی، چون فقط وقتش هست؟ چرا از این حباب ایده‌آل خارج نشی و خاک‌مالی نکنی دست و پا تو؟ مگه چقدر باید میدونستی؟  

۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

آفتابی در میان

«...ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..»

مشیری، آنوقت که چنین حسی را در کلمات ریخته لابد فکر کرده زیبایی دیدن روزی آفتابی آنقدر زیاد است که به یک ثانیه زنده بودن می‌ارزد. مولانا وقتی سروده "آفتابیش در میان بینی، دل هر ذره‌ای که بشکافی!" از دنیاهای آفتابی پنهان خبر داشته، درست مثل کسی که نقشه‌ی گنجهای زیرِ زمین را بداند، چه موعظه باشند و مشق علم و استادی، چه عاشقی و شور شعر.
مشیری دل بهار را شکافته، مولانا دل قاعده و شریعت را. من، آدم بی‌ثبات این روزها، گاهی یادم می‌آید که دل غرغرها وگلایه‌ها و ناامیدی‌هایم را باید بشکافم. یکدفعه یادم می‌آید که هی تو، آدمهایی را دوست داری و این دوست‌داشتن قدرش از هرچه مشکل ریز و درشت که اسمش را واقعیت زندگی بگذاری بیشتر است. حتی وقتی تنهایی صدای پرنده‌ها را دوست داری، زیبایی طبیعت را دوست داری، شنیدن موسیقی، یاد گرفتن، پیاده‌روی، نوشتن، اصلا کمر راست کردن روی فرش و خستگی گرفتن و چند دقیقه به خواب رفتن را دوست داری. 
همیشه آفتاب مولانا را زیبایی علم و کشف تعبیر میکردم. حالا تعبیرهای معمولی‌تری از آن پیدا کرده‌ام. خیلی ساده میگوید به هرچیزی بهتر نگاه کن. همان اول ایست نکن. این همه‌اش نیست. برو و ادامه بده و وقتی به قدر کافی آن را شناختی حتما آفتاب زیبایش برایت طلوع میکند. امیدوار باش. مولانا خواسته بگوید امیدوار باش، به‌هرچیز و هرکسی. از هیچ ذره‌‌ی کوچکی، ناامید نشو. 
اما شیطنت مولانا اینجاست که میانه را تعریف نمیکند. من تا کجا پیش بروم تا برسم به آفتاب، آخر؟ 
اگر آفتاب‌سنج داشتم، لابد میگذاشتمش روی زنگ، که هروقت سرد و سایه میشد و من یادم می‌رفت که جایی هست که اینقدر خشک و بی‌روح نباشد، خبرم کند. آنوقت شروع می‌کردم همه‌جا را به دنبال آفتاب گشتن، کورمال‌کورمال روی میز و پشت کتابخانه و زیر فرش و توی جیب شلوار و طبقه‌ی پایین و ته کمدها را زیر و رو میکردم، لیست شماره‌های تلفنم را نگاه میکردم، از پنجره پایین را برانداز میکردم، یا آسمان را دید میزدم. بعد لابد قلم و کاغذ را برمیداشتم و در اتاق ذهنم را یواشکی باز میکردم و هرچه خرت و پرت اضافی آنجا بود میریختم توی کاغذ، تا از حجم واژه‌ها پر شود. بعد نفس عمیقی می‌کشیدم و مثل کسی که تازه خودش را برای ورزش گرم کرده باشد برمیگشتم سر کاری که بودم. لابد مولانا در آن موقع سری تکان میدهد که: ببین آخر، انتظار آفتاب پیدا کردن هم دارد. من در دلم به او می‌خندم و میگویم قربانت بروم، شما که نگفتی چطور به میانِ دلِ این اوضاع بهم‌ریخته برسیم، اما پرتوی آفتابی که وعده داده بودیش تا اینجا رسید و فعلا عازم راه شدیم. شما عاشق‌ها که مقصد ندارید آخر! همین رقص با نسیم بهاری کل زندگیتان را می‌سازد. والا.

۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

سبزی‌پلو با طعم اعتماد‌ به نفس

این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشته‌ام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بی‌نگرانی می‌ایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کره‌ی محلی را با گشاده‌دستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفته‌ام ته‌چین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظه‌ها دارد جایش را در ژن‌هایم پیدا می‌کند. بیشترِ پیازها را در کاسه‌ای جدا میگذارم برای لای برنج، و می‌روم سراغ سرخ کردن مرغ‌ها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشم‌بلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیم‌ساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب ته‌چین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکرده‌ام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیب‌زمینی را پوست میکنم به قصد ته‌دیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحله‌ی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغ‌ها در ظرفی دیگر، شیشه‌هایی سبزی‌خشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ ته‌چین روبرویم، پیاز سرخ‌کرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایه‌به‌لایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایه‌ی بعد از نو. بعد فرم یک خانه‌ی اسکیمو را به ته‌چین اهدا میکنم و در را می‌گذارم تا روی شعله‌ی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیم‌ساعت هنوز آخ نمی‌گوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسل‌کننده نسبت به نسخه‌ی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزی‌پلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است..

باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزی‌پلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟

هان؟

هوم؟

خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایده‌ای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، می‌توانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزه‌ی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دوره‌ای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم می‌آید. 

گفتم، روز بعد همه‌چیز رنگ دیگری داشت، انرژی‌ام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بی‌حالت، به صورت "خیلی‌خوب"ِ خندان و مقتدرانه می‌دادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نم‌نمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسه‌ی بازرگان‌ها(!) برگشتم به ادامه‌ی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزی‌پلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزوم‌های بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی می‌دیدم. همه‌چیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی‌ بعد از بیداریش به جا مانده بود. 

و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.

من توهم هستم یا واقعیت..

برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!

برای یک روز در توهم بودم. 

واقعی بودی!

اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است. 

می‌تواند، بلی.

یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایده‌ای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بی‌پایه، یک حالت مخدر و منفعل‌کننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟

تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیده‌ای، لمس کرده‌ای و تغییر کرده‌ای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟ 

فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.

تکرار و تمرین!


+ بازنشر از پانزدهم اردیبهشت.

۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۵۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

به مناسبت هشتم مارس

یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکده‌ای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوه‌ای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که می‌گفت "اگر این امکانات را مایه‌ی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی درباره‌ی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکره‌های جدید، جالباسی‌های چوبی و کارشده‌ی همرنگ و همجنس میز و نیمکتها. میزهای دونفره با صندلیهای چوبی. روی همین نیمکتهای  قوس‌دار که حالا بعضیهایشان حتما لق شده‌اند بود، که آن آخرِ آخر - نزدیک به پنجره‌ی ته کلاس- آبمیوه‌ها را گذاشتم. شیرینی را اصلا یادم نمیاید خودم گرفتم یا بابا اینها آوردند. 

آدمِ تنها جلب توجه همه است. از مسئول انتشاراتی که از ترم اول خانم دکتر صدایت کند تا مسئول سمعی بصری که برایت با آن لحن تند و شاکی‌‌ و عینک ذره‌بینی‌اش درد دل کند که "دکتر فلانی نذاشته دوساعت برم عمران مراقبت بدم. حقوق خودش از فلان رسیده به هفت ملیون فکر میکنه مال منم همینقدر بالا رفته" و بعد گردوی توی دستش را نصف میکند و می‌دهد به دستم: "بفرما. حالا کلاس برا چی میخوای؟ مگه فرجه نیس؟" میگویم چون فرجه است و کلاسها تعطیل شده میخواهم برای بچه‌ها جبرانی بگذارم دیگر.. "میان؟" و سری تکان می‌دهد، "تهرانی نیستی نه؟ دیدی گفتم نیستی.." 

همه می‌گویند مبارک باشد. فکر میکنم یک جعبه خشک و یک جعبه تر. به همه باید برسد، چند کیلو کافی است؟ آن آقای خدمتکاری که به آزمایشگاه سر میزد چه؟ آن یکی که در کلاسها را برایمان باز میکرد چه؟ خانم فلانی در آموزش چه؟ حالا اینها به کنار، من که رویم نمی‌شود دانه دانه شیرینی بدهم به همه. 

چه مبارکی خانم جان، چه مبارکی؟ عمری که تلف شد، شیرینی را بدهم که ماله کشیده باشم روی این همه ترس و نادانی؟ دور زدن خودم؟ کار کردن روی چیزی که نمیدانی و پایه‌اش را نداشته‌ام از اول؟ خب از اول هم قرار بوده همین باشد. قرار بر یاد گرفتن بوده. میدانم، میدانم، کمک کم گرفتم، دید واقعی نداشتم، سنجیده عمل نکردم، تخیلم بر علمم می‌چربید. کل‌نگر و پیشگو بودم به جای آنکه منطقی و مستند کار کنم. در یک کلام درجا میزدم. اما، امروز پس از سه سال این را درک کرده‌ام که این بدرستی خودِ من بوده. آدمی که در مواجهه با مشکل اینطور تا میکند. این آدم آن روز از تزش (که قبولش نداشت) دفاع کرد. دور هرچه تحقیق و صحبت از رشته‌اش بود را خط کشید. گفت اشتباه کردم. دستهایش خالی شد و فکر کرد در آینده هرکاری میکند غیر از این کار. باید از این شش سال درس می‌گرفت. 

جلسه‌ی دفاع طولانی بود. دو ساعت و نیم، شاید نزدیک به سه ساعت. پریسا و مامان و بابا پشت سر هم و پشت استادها بودند. نسترن ده دقیقه‌ای بعدتر آمد. سعید وقتی رسیده بود که تقریبا صحبتم تمام شده بود و مشغول پاسخگویی به سوالات بودم. دو یا سه دور (احتمالا دور سوم فرمالیته) که شش استاد هرکدام سوالهایشان را بپرسند. پشت درهای رمزدار طبقه‌ی چهار، سعید نگاهکی از دریچه‌ی شیشه‌ای به داخل انداخته و پنداشته بود که "انگار خیلی خبری است! مزاحم نشوم" و همانجا نشست روی ردیف صندلی‌های سه‌تایی وسط راهرو، تا پایان آن سه ساعت. در که باز شد با دهانی باز صدای خفیفی از گلویش درآمد، سرش رو به سمتی که نماینده‌ی تحصیلات تکمیلی با عجله سالن را ترک میکرد چرخید و دستی برایش تکان داد، آقای نماینده تپل و کوتاه و در عین حال سرشلوغ و مردد، همانطور که فاصله‌اش متر به متر زیادتر میشد، نیم‌نگاهی انداخت و راهش را گرفت و رفت "اون آقاهه رو من میشناختم، اصفهان هم خوابگاهی بودیم.." به سعید گفتم ایشان به زور خودش را انداخت توی جلسه‌ی دفاع من چون چیزی سردرنمیاورد و هیچ روز خدا هم در اتاقش برای دانشجو ننشسته بود. تمام وقتش جلسه با فلان مدیر و مقام و کار خارج از دانشگاه بود. بزحمت روز و ساعتش را تنظیم کردم.

بهرحال، آن روز دفاع کردم، از خودم، از خامی‌ام، از عمیق‌ترین اشتباهاتم و دست و پا زدن‌هایم، چون هرچه باشد من به پای هرچه که آن موقع دوست داشتنی و کامل و خیره‌کننده نبود، عشق ریختم. من هیچ‌چیز نبودم جز همین‌ها. 

برگشتیم. سعید با ماشین خودش و من مامان بابا و شیرینی و گل‌ها با ماشین خودمان. ساعت هشت شب آنقدر کسی در دانشکده نبود و شیرینی‌ها باد کرد. مثل حالا حوالی ساعت هشت و نیم غروب داشتیم میرفتیم خانه‌ی خاله‌پری که همیشه نماد گرمی و محبت بود و الان نماد همبستگی. خاله‌پری که دفاع ارشدم آمده بود و برگشتنی با یک ماشین و اسباب و اثاثیه دفاع فشرده نشسته بودیم و کمرش درد گرفته بود. عزیزجون بود، سعید که به لطف استفاده از جی‌پی‌اس سه ربعی از ما زودتر رسیده بود و سارا و آقای صمدی‌پور فیزیوتراپ و حتما چند مهمان هم آمده بودند عیادت. بالاخره رسیدیم و شیرینیمان را با هم خوردیم و لذتش را بردیم. خاله‌پری با آن حواس جمعِ همیشه توی اخبارش و در حین فیزیوتراپی در حالیکه همه ذهنشان مشغول به چیزهای دیگر بود، روز زن را به ما و بخصوص چندین‌بار همزمانی‌اش با دفاعم را به من تبریک گفت! بلی، اینطور است که برای من روز جهانی زن روز دفاع است و خود به خود هم تویش یک خاله‌پری است.

این دوره باید تمام شود، دوره‌ی شش‌ساله‌ی دکترا، یا هرچیزی که آدم در آن درجا میزند و دوستش ندارد. هرچیزی که فکر میکنی سخت است و تمامی ندارد. که راهی ندارد جز بریدن و رها کردن و بعد ماندن در تاریکی و ضعفش که حالا با این پرونده‌ی ناتمام چه کنم؟ آسمانِ به زمین رسیده را چه کنم؟ دقت کن، نه اینکه هیچوقت استعفا ندهی، بلکه فقط وقتی که از روی ضعف و خستگی است. 

داشتم می‌گفتم، آدم فکر میکند نمی‌تواند تمامش کند، تا وقتیکه با مشکل بزرگتری روبرو شود. آنوقت می‌فهمد که هیهات، آن یکی در برابر این پشیزی هم نیست، اصلا بچگانه است. این احساسی بود که من داشتم وقتی مجبور شدم قورباغه‌ی تز را قورت بدهم. وقتی که دیدم چطور زندگی خاله‌پری و همه آدمهای نزدیکش یکدفعه دستخوش اتفاقات تلخ و سخت شد. و حالا آن روزها گذشته است. دکترا و تلخیهای حادثه. ما جان سالم به در بردیم. هنوز روی زمینیم و مشغول با اموری کمابیش مشابه قبل. فرق امروز با دیروز در پختگی است. درست مثل اینکه تازه هفت سالت شده باشد و نابغه هم نبوده باشی اما سه سال قبل سر کلاس اول گذاشته باشندت. سختی‌اش از این جنس است. 

این دوره هرکجای تاریخ که باشد، برای هر گروه آسیب‌دیده و در اقلیتی که باشد، یک روز تمام می‌شود. اعضای آن گروه میفهمند که باید از خودشان، ضعفهایشان، اشتباهاتشان، و تلاشهایشان دفاع کنند. آماده می‌شوند که حتی اگر بهترین و بالاترین رتبه را کسب نکرده‌اند، اگر خیلی خیلی معمولیند، اگر به جای هشت ترم دوازده ترم وقت گذاشته‌اند، بالاخره از خودشان دفاع کنند. چون قرار نبوده که آنها تبدیل به جنسِ دیگر یا موجودی با نیروی فرازمینی شوند تا لیاقت مدرک را پیدا کنند. آنها قرار است به خاطر خودشان شایسته‌ی تقدیر شناخته شوند. همه‌ی ما که تقلای شناخته شدن، موفق شدن، و اثبات حقانیتمان را داریم باید یادمان بماند، تا قبل از رسیدن به چنین مرحله‌ای ما بچه‌ی چهارساله‌ای هستیم که بین هفت‌ساله‌ها نشسته و هفت‌ساله نبودنمان چیزی نیست که مربوط به ما باشد. همینقدر که خواسته‌ایم سر کلاس باشیم و دست و پا میزنیم شایسته‌ی تقدیریم. مشکلاتی هست که بزرگتر از ناامیدی ماست و روزی که چشم ما به درک آنها باز شود خود به خود آماده‌ایم که از هویت شخصی، حرفه‌ای، و اجتماعی‌مان دفاع کنیم و فارغ از تمام شکهایمان زندگی کنیم. 


روز زن مبارک. 

۱۸ اسفند ۹۷ ، ۰۷:۲۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خداحافظی با یک نظریه*

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت. 

هوس تازه 

اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. هرچقدر بیشتر مورد آزمایش قرار بگیرند دقیق‌تر می‌شوند، اما وقتی ارتباط با گروه و جسارت آزمایش کردن درعمل کم باشد، خب دیگر، فلسفه‌ها هم راه به جایی نمی‌برند و دنیای شخصی همانطور کوچک و بی‌تجربه باقی می‌ماند. 

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. هر آدم جدید برای خودش یک دنیای جدید است. می‌توانم خودم را در آن تعریف کنم، از نو. می‌توانم خوبی‌هایم را نشان بدهم، و بدی‌هایم را پنهان کنم. می‌توانم یک فرشته شوم. اگر بخواهم فرشته شوم. فرشته بودن از اینکه خودم باشم بهتر نیست. مهم آرامش من است. دریای درونم که با وجود بادها آرام و امن است. 

من می‌توانم جسورتر باشم. کارهایی را انجام بدهم که تا پیش از این نکرده‌ام، خودم را غافلگیر کنم. حرفهایی را بزنم که آشنایان قبلی‌ام فکر نمی‌کردند هیچوقت از زبانم بیرون بیاید، اگر متعلق به خودم بدانمشان. هر آدم جدید، مکان جدید، بوی جدید، هر چیز جدیدی با خودش یک دنیای تازه همراه دارد، یک لوح سفید، یک داستان نانوشته در زندگی من. می‌تواند برایم منشاء حس و الهام‌های جدید باشد. سفر کردن یک خوبی‌اش این است. حس و نگاهم که جدید باشد، حتی آدمهای قدیمی و جاهای قدیمی هم برایم تازه می‌شوند. تازگی مسری است. 

خیالی کمابیش خام 

گاهی قدم برمی‌دارم و به آزادی‌هایم لبخند می‌زنم، ولی یکدفعه غافلگیر می‌شوم. چیز آزاردهنده‌ای بین دنیای قدیم و جدید مشترک درمی‌آید. دوباره ارتباط و بروز دادن برایم سخت می‌شود و ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم. باز ناامید می‌شوم و کناره می‌گیرم. شاید کلاس جدید باشد، یا شهر جدید باشد، ولی نگاه‌ها همان است که قبلا دیده‌ام. قضاوت‌ها و برداشت‌ها ریشه‌اش عمیق‌تر از آن است که امیدوار باشم شهر به شهر شدن تغییری در آن ایجاد کند. آخر ما از یک کشور و دوره زمانی مشترک آمده‌ایم. برداشت من، نگاه آنها، تصور من، نگاه آنها، خیالات من، نگاه آنها. باید مشکل را جور دیگری حل کرد، نگاه قدیمی خودم را چه کسی عوض کند آخر؟ 

ارتباط برقرار کردن با خارجی‌ها خیلی راحت‌تر است. بعضی بایاس‌هایی را که در جامعه‌مان داریم، ندارند. از آن طرف از خیلی چیزها هم بی‌خبرند. از گذشته و از مشکلات ریز و درشتم، از چیزهایی که برایم خنده‌دار است یا غم‌انگیز. گاهی آنقدر دنیای جدیدی روبرویم قرار می‌گیرد که غریبگی می‌کنم و خودم میکشم کنار. از اعماق دلم نمی‌توانم برایشان صحبت کنم. حکم سخنرانی را پیدا می‌کنم که از ناشناخته‌ها حرف میزند. سخت بتوانند همدلی کنند، بیشتر تعجب و حیرت و تحسین و گاهی هم دلسوزی و تأسف است. اما بهرحال، زبان دل همه‌جا یکی است. هیچ‌چیز هم که نفهمند می‌توانند دستی روی شانه‌ات بگذارند تا چند لحظه‌ای تنها نمانی و دلگرم شوی.

بی‌اعتمادی کشنده است!

این وسط از بعضی‌ها هم فراری‌ام. از ساعت‌فروشی که بیست متری در دانشگاه می‌ایستاد و از زمان دانشجو شدنم می‌دیدمش تا دوازده سال بعدتر، همان محدوده، با همان موهای بلند فرفری و صورت سوخته و لبخند بر لب، می‌ترسم. معصومه با شیطنت می‌گفت رابط یا جاسوس است! از سر کارگری که دو هفته است ساعت چهار و نیم که از خانه میزنم بیرون آن دست کوچه ایستاده و همین‌طور که به ساختمان‌های نیمه‌تمام نگاه می‌کند مرا هم می‌بیند، میترسم. شاید مجبور باشم راهم را دور کنم و از سمت دیگر کوچه به ایستگاه برسم. یک جور آشنایی که هم در آن آشنایی است و هم غریبگی. دوست ندارم با هیچکدامشان چشم تو چشم شوم. اگر یکی دوبار سر راهم قرار بگیرند مهم نیست، ولی این آشنایی تؤام با غریبگی در طولانی‌مدت آزاردهنده است. بی تفاوت و نامطمئن از کنار آدمهای ثابت و ماندگار گذشتن آزاردهنده است. بی‌اعتمادی کشنده است.

خداحافظی

اینها را نوشته‌ام تا گره‌ای از کار خودم باز کنم. تمام مدتی که به تحلیل این روابط در خودم فکر میکنم یک مثال دیگر هم در ذهنم وول می‌خورد. کسی که به خاطر کسب محبوبیت دائم گروه دوستانش را عوض می‌کند، بعد که رابطه‌ها جدی می‌شود و مشکلات و ناسازگاری‌ها خودش را نشان می‌دهد، یا اصلا به محض اینکه دیگر "بهترینِ" جمع نیست، ادامه نمی‌دهد. بومیان استرالیا اعتقاد دارند هرچیزی که در دیگری دوست داشته باشی ویژگی خوب خودت هم هست، و برعکس، هرچیزی  که در او نپسندی یعنی خودت هم به آن دچاری. دلم خبر می‌دهد شباهتی هست بین ناامیدی و فرار من و مرکزتوجه‌ بودن این آدم. من فرض را گذاشته‌ام که خریدار ندارم و تلاشی هم نمی‌کنم که دیده شوم. نظریه‌ی لوح سفیدم می‌خواست وادارم کند که اگر آدمهای مقابلم عوض شوند، مشکلاتم حل می‌شود. او با همین منطق جلو رفته و چیزی بیشتر از همان دوستی‌های سطحی بدست نیاورده. اگر آرامشی داشت، قدیمی‌ها رنجیده نمی‌شدند از دستش.

اینجا جایی است که باید با این نظریه خداحافظی کنم. دیگر به درد من نمی‌خورد. تنها چیزی که لازم دارم کمی تمرکز است روی خودم، قاطی شده با خوش‌بینی همیشگی‌ام نسبت به انسانها، بعلاوه مقادیری امیدواری و دلداری و ایمان که خدا خودش جورش کند برایم. 

فکرهای تازه تازه

همین نسیم خنک پاییزی که به صورتم می‌خورد پر از تازگی است. دیگر چه می‌خواهم؟ چشمها و مغزم باید خیلی خواب باشند اگر نگاه و فکرشان همان بماند که در خانه بود. 


* با هر سختی بود نوشتم تا بماند برای آینده‌ها که یادم نرود کجا بودم.
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تلخی دلنشین من

یکی از دوستان عزیز و انرژی مثبت دانشگاهی‌ام زنگ زده که چه شد میخواستی رزومه‌ات را بفرستی برای حق‌التدریس؟ اینطور که پیداست استاد کم دارند، چند نفری همین دم به زنگاه گفته‌اند که نمی‌آیند برای این ترم. درس ارشد هم میخواهند. میگویم من نیستم، الان خودم هم یادم نیست درسها چه بود، چطور بیایم دانشگاه بین المللی قزوین کلاس ارشد بگیرم؟ آن هم الان که نیمه شهریور است. باورش نمی‌شود، می‌گوید از پسش برمیایی..از اینکه حرفم را باور نمیکند دلخور میشوم، میگویم اصلا علاقه ندارم، قصد ندارم کار آکادمیک داشته باشم در آینده، اصرار می‌کند بگویم چرا، "آخر اگر علاقه نداشتی که تا دکترا نمی‌آمدی!" توضیح می‌دهم "خب این تجربه را که کردم بعد متوجه شدم که این چیزی نیست که بخواهم." می‌گوید آخرش همینطوری خبر میدهی که هیئت علمی شریف شده‌ای!! باشد، اشکالی ندارد. من را نه درک کن و نه باور کن، دوستِ قدیمیِ چون جان عزیز.

انرژی مثبت همیشه در کلمات مثبت و موقعیت‌های موفقیت‌‌آمیز و پله‌های ترقی پیدایش نمی‌شود. آن هم وقتی یک نفر اینقدر  دیدگاهش منفی شده درباره‌ی یک چیزی. آنوقت شمای شنونده دائم بیا بگو "این خوبه، تو میتونی، اگر این نه پس دیگه چی میمونه؟، اینت از من بهتره،" و فلان و بهمان. خب دل خرابش را که خرابتر میکنی با این حرفها. به او میرسانی دنیایش رسیده به آخر، یا باید کوتاه بیاید و با انزجار از این نردبان موفقیت طلایی برود بالا، یا همان پایین‌ها بماند و فرصتهای زندگی‌اش را از دست بدهد. 

حالا چه فایده، پشت سر دوست که نمی‌شود صحبت کرد (هرچند که من کردم!). وقتی که غمگین باشی بهرحال اینطور غرولندها هم پیش می‌آید. چه خوب که کسی باشد و قبول کند منفی‌بافی‌هایت را، همین حالی که داری. آنوقت اولین خوشبختی‌ات این می‌شود که جزئی از واقعیت دنیا شدی. حتی همان طعم تلخش هم بیشتر به زندگی معنا می‌دهد تا انکارهای شیرین. 

می‌خواهم آیین شکرگزاری را برای این روزهای بی‌انرژی و پر رخوت و بی‌دلیل محزون بجا آورم. چون می‌دانم موقتی است. گذشته از آن، اینها یک یادآوری کوچک هستند برای تجدید عهد و پیمان با خودم. مثل داغی یک استکان چای است. کم‌کم تحملت را می‌برد بالا و پوست دستت را آستردار می‌کند، تا بفهمی قبل از لذت بردن و پانشینی چای، چند ثانیه‌ای هم دستت می‌سوزد.

۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

فیلمی که دوستش میداشتم

راهم را از بین مسافرهای بی آر تی باز می‌کنم و می‌آیم توی ایستگاه. چه خوب که ساعت 6:15 عصر هنوز هوا روشن است. مسیر همیشگی‌ام را خرامان خرامان طی می‌کنم تا برسم به پله‌های برقی که حالا هردوتایشان درست کار می‌کنند. روبرویم همان پسرکی که دستمال کاغذی می‌فروشد نشسته، و من، مثل هرروز و فراری از فکر کردن درباره‌ی کارهایی که از دستم ممکن است برآید، فقط با احساس گناه و سرِ پایین‌انداخته از کنارش رد می‌شوم. گاهی وقت‌ها دوستش هم می‌آید، گاهی انگار با هم بازی می‌کنند، و گاهی هم کوله‌اش کنارش هست. صبح‌ها پیدایش نمی‌کنی، "خوب است شاید صبح‌ها می‌رود کلاسی مدرسه‌ای..'' و این فکر می‌شود دلداری من و کلید بخشایش شانه خالی‌کردنم از زیر بار یک مسئولیت.

امروز با پله برقی که پایین می‌آیم، وقتی طاق نیم‌دایره‌ای سبزرنگ پل هوایی کم کم پرده از خیابان شهر برمی‌دارد، به لطف روشنی عصرگاهی، اتفاق تازه‌ای می‌افتد. آرام آرام انگار نظاره‌گر یک فیلم باشم، حرکت آدمها، درخت‌ها و ماشین‌ها، حرکت. همه چیز در یک حرکت آرام و منظم. آرامش، انگار این آخر فیلم باشد و الان وقتش است که نوشته‌ها بیایند با موسیقی تیتراژ پایانی. نمی‌خواهم چشم بردارم، بی‌اختیار قکر می‌کنم "من این زندگی را دوست دارم، من می‌خواهم قبل از مردنم حاصلی از آن گرفته‌باشم، من هم مثل همه‌ی آدم‌های دنیا می‌خواهم زنده باشم،'' آخ، که اصلاً یادم نمی‌آید قبلاً کی این حس را داشتم! به سرم می‌زند یک تئوری دیگر بدهم: " این زندگی، این روحیه، این فکر‌ها، مال من شده که بیشتر بشناسمشان. امروز در این قالب، فردا در یک شکل دیگر. واقعیت همین هست که هستی، تمام قواعد دنیا، زیبایی‌هایش، ایده‌هایش، در طول این سال‌ها نابود نشده، از قبل از زمان ما تا الان و آینده، بشناسش..''

در همین فکر‌ها آخرین پله‌ی برقی هم می‌رسد به سطح زمین و سینما خود بخود تعطیل می‌شود. مسیر همیشگی، از کنار مسجد پارک، تا رودخانه و گذشتن از پل، بعد از سوپرمارکت سر کوچه، بعد باز کردن قفل در، آسانسور، خانه، اینترنت.
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

سرریز

این از آن دست نوشته‌هاست که آنقدر در ذهنم چرخیده که دیگر نمی‌شود ننوشتش، بماند که در این روزها به ناچار روی یک احساس منفی سوارش می‌کنم. بهرحال می‌خواهم ببینم چه درمیاید!

این واقعیتش تلفیق چند جور احساس است. اولش اینطور شروع شد که من مثلاً داشتم راه میرفتم توی خیابان، و یکدفعه به نظرم می‌رسید که از زمان جاری پرت شدم بیرون! چه جوری؟ خب بجای انکه غرق راه رفتن یا اطرافم باشم اینطور بنظرم می‌آمد که الان من اینجا چه میکنم؟ این آدم‌ها، این روزها، این حرف‌ها، کل این دنیا، من کی هستم؟ چطور وقتی از پله‌ها میرم بالا تعادلم رو حفظ می‌کنم؟ چی میشه که میتونم حرف بزنم؟ و انگار همه‌ی چیزهای معمول دنیا یکدفعه برایم غریبه می‌شد، یا اینکه نگاه می‌کردی و از خودت می‌پرسیدی من الان توی این خانه، با این آدم‌ها..مادر، پدر، خواهر، انگار چند ثانیه همه‌چیز از تو جدا شده باشد، حتی معنی تو از تو!

آن روزها ناراحت بودم، هنوز هم کمابیش. ولی هربار حواسم پی خوبی یا زیبایی، یا ویژگی مثبتی در چیزی می‌رفت به زندگی برمی‌گشتم. آن وقت‌ها می‌شود بگویی که شاد هستی، حتی اگر نخندی آرامش داری و در دل راضی هستی.

این‌روزها، یعنی از دو سه‌سال پیش به این طرف، خیلی درگیر آدم‌های اطراف می‌شوم. آنها را فقط برای یک ویژگی اسکن می‌کنم، کی دارد کارش را با همه‌ی هوش و حواسش انجام می‌دهد؟ فکر می‌کنم در این زمینه آخر قیافه‌شناس هستم، مثلاً حتی اگر این یک آدمی باشد که به حال خودش و در فکر فقط ایستاده، مغزم می‌گوید: "ببین، چه آرامشی، غرق در زندگی. چند وقت است که غرق نشده‌ای؟ دائم مرا مشغول هیچ و پوچ می‌کنی که چه؟ یعنی واقعاً نمی‌شود تو هم بچسبی به یک چیز؟ فقط یک چیز و دیگر ولش نکنی؟ آخر چرا؟!'' من جوابی برایش ندارم. آخر این حس فقط حسرت است، بخاطر یک زندگی خارج از زندگی. یک وجود متلاشی و بهم‌ریخته.

خیلی باید عجیب باشد که اینجور وقت‌ها مغزت بفهمد که به چیزهایی فکر می‌کند که مربوط به او است، نه اطراف، نه یک فعالیت، به فکرها. همان‌هایی که تو را غریبه می‌کند با دنیا.

یکبار توی کتابخانه در همین فضا نشسته بودم، و به زحمت درحال تمرکز روی کارها. کنارم یک دانشجوی شاید سال اولی آمد نشست. یک کتاب باز کرد و مشغول بود تا اینکه برگشت از من سؤالی بپرسد:

- این سؤال را برام حل می‌کنین؟
- (با تعجب) جان؟
- این سؤال رو میگم.. جوابش رو میدونین؟ (و یک سؤال زبان چندگزینه‌ای را نشانم داد)
- (ژست مهربان و آدم بزرگتر را بخودم گرفتم) خب، بذار ببینم..درستون راجع به چی بوده؟ من فکر کنم این..نه، نه، باید این باشه، حسم اینه، بذار ببینم، آره همینه چون باید استمراری استفاده می‌کرد.
- مرسی

و بعد چند دقیقه بعد جزوه ریاضی‌اش رو باز کرد و مشغول شد،

- ببخشید شما این اثبات رو میفهمین؟
- ببینم...خب، تا حدی، هرجاش رو اشتباه میگم درستم کن.. (و برایش شکل میکشم و توضیح میدم)
- فهمیدم مرسی :)

و دوست کوچکم همین‌طور سؤالهایش را از من کرد و آخرش پرسید،
- ببخشید شما رشته‌تون چیه؟
- برق مخابرات..
- حدس میزدم!
- (من به زور) رشته شما چیه؟
- من ترم اول نساجی هستم،
- خیلی موفق باشین :) (و خداحافظی کرد و رفت)


و در عرض کمتر از یک‌ساعت از آن فضای بیرون زندگی خارج شدم، دوست کوچکم آمد و من را از تنهایی با خودم نجات داد، حالم را خوش کرد. شاید چون فهمیدم که از همین فضای خوره‌ی روح می‌شود شروع کرد، می‌توانی شریک فضای خالص و سرشار از شور زندگی ناخودآگاه یک وجود دیگر شوی. این است فایده‌ی دوستی و پیوند شاید. 
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

طرح بهداشت روانی (1)

این پست قرار است مقدمه‌ای باشد برای من که یک طرح بهداشت روانی (که اینجا کمی معرفی شد) بتوانم برای زندگی‌ام بنویسم. از آنجا که جوانمردانه نبود قبل از وفای به این عهد مطلب دیگری بنویسم (و چه دلیلی دیگر داشتم که اینجا سر خودم را بند کنم، اگر کمک گرفتن و تغییر روحیه در کار نباشد؟) بعنوان مقدمه یا آمادگی یا هرچیز دیگری فعلا قبولش می‌کنم. 

هدف اصلی به نظر خودم این است که من بتوانم در برابر یک سری احساس‌های منفی که روی روح و روانم چنبره زده‌اند، ایستادگی کنم و این مقاومت لحظه‌ای نباشد. مؤمن‌وار و با اعتماد به نفس در من بماند و بگذارد راه زندگی سالمی را پیش بگیرم. آنطور که 10 سال دیگر وقتی سرم را برمی‌گردانم به عقب نگاه کنم، از خودم راضی باشم. نمونه‌ی این حس‌های منفی:

کسالت، افسردگی، ناامیدی، بد/کم خواستن، عدم احساس تعلق به دنیا، انزوا، بی‌انگیزگی، و شاید کمبود احترام شخصی

خیلی وحشتناکه نه؟ واقعاً دستم درد نکنه با این موجودات هنوز نفس میکشم :)) یکی از اولین دفعاتی که پیش مشاور رفتم خیلی جدی گفت: "اصلاً شما نباید اینقدر دورت خلوت بمونه که وقت پیدا کنی به این چیزها فکر کنی!" واقعاً تمام این‌ها نتیجه‌ی فکرهای منفی است. فکر منفی، حس منفی، کار منفی. هرکجای این چرخه شکسته شود می‌شود از تجمع بارهای منفی جلوگیری کرد :) و من فکر میکنم انجام کار مثبت از دوتای دیگر راحت‌تر است. شاید کمی بعدتر من از خانم مشاور با ناله پرسیده باشم: "ببخشید به نظر شما من افسرده‌ام؟" انگار شنیدن و تأیید خبرِ افسرده بودن واقعاً بدتر از افسرده بودن باشد! و او گفته بود: "نه، آدمی که افسرده است از خونه نمیاد بیرون، موهاش رو شونه نمیکنه، غذا نمیخوره، ولی شما افسرده نیستی، فقط خیلی غمگینی!" آنوقت من هم متقاعد شدم که افسرده نیستم. امروز قبول دارم که افسردگی با من همراه بوده، همان موقعش هم، با وجودیکه غذا میخوردم و حمام میکردم و از خانه هم بیرون میرفتم، و اینقدر به فکر بودم که با پای خودم بروم پیش مشاور. در کنار همه اینها خصوصیت ماندگار روزگاران من این بوده که از دنیا بریده بودم، بودم ولی انگار نبودم. پیشرفت برای من معنی‌ای نمی‌داد، آینده برایم تصویری گنگ بود، تفریح بیهوده بود. به قول مامان شاید اینها یعنی خیلی تک‌بعدی بودن. ولی درون من شاید در تمنای تمام این ابعاد بود، و این یعنی قوه درکشان را داشت ولی هیچ جایگاهی برایشان قائل نبود. الان هم چیزی جز این نیست، فقط حالا خیلی نزدیک به خودم میبینمش، حالا خیلی خوب میشناسمش.

برای مقابله با این چرخه‌ی منفی من تابحال از این فعالیت‌ها استفاده کرده‌ام:

- نوشتن (یا شخصی یا ایمیل به دوستان نزدیک)، و یا کارهایی مثل نقاشی و سنتور که کمک می‌کند زمان بهتر بگذرد.
- راه رفتن و پیاده‌روی‌های طولانی و بی‌هدف. توی راه میشود آدم با خودش فکر کند و اثر خوبی دارد.
- اخیراً دلم میخواهد بروم پیش آدمهایی که به من نزدیکند، مثل بابا و مامان. همین نزدیک بودن فیزیکی آرامم می‌کند. قبلاً اینطور نبودم. شاید این اتفاق خوبی است :)
- رفتن پیش مشاور. باید اعتراف کنم خیلی انرژی و حواسم را مشغول می‌کند و طول جلسه انگار وظیفه من ثابت کردن حقایق به مشاور است! ولی حتی اگر حرفهایش کاملاً هم نشان از شناخت او نداشته باشد، باز هم برای زمان‌های درماندگی که آدم هیچ راهی به فکرش نمی‌رسد نعمت بزرگی است. 

مشکل این است که این فعالیتها اول بسیار تصادفی و بدون مقدمه شکل می‌گیرند، که مثلاً ممکن است من یک یا چند روز کامل در همین فاز منفی قرار بگیرم تا بالاخره ایده‌ای پیدا کنم که حالم را بهتر کند. داشتن یک طرح مدون که موارد معینی را پیشنهاد بدهد و همیشه جلوی چشم باشد، خیلی بهتر است. دوم اینکه اینها خیلی محدودند و تجربه‌ای در دنیای شخصی محسوب می‌شوند. این به خودی خود خیلی خوب است، ولی من دنبال روش‌هایی هستم که کمی متفاوت باشد از دوره قبلی‌ام، و کمک کند روابطم را با آدمها و موقعیت‌های بیرونی بهتر کنم. این تفاوت هم در روح و کیفیت فعالیتها باید بوجود بیاید و هم در گستردگی آنها. برای مثال:

- می‌توانم آشپزی کنم. 
- می‌توانم خریدهای شخصی بیشتری را به تنهایی انجام دهم (مثلاً خرید لباس برای موقعیت‌های مختلف)
- می‌توانم بیشتر به ظاهرم توجه کنم، اینکه واقعاً چطور ترجیح می‌دهم باشم، اگر راحتی اولویت اول نباشد. 
- اینکه بعنوان یک دختر/زن چه تجربه‌هایی می‌توانم کسب کنم؟ مثل کارهای خانه، مدیریت مالی، توجه به روابط اجتماعی
- ورزش کردن و ایستادن و نشستن صاف و صحیح :)
- تغذیه سالم که میوه و سبزی خیلی بیشتری در رژیم روزانه‌ام بگنجاند. 

حالا اینها چه ربطی به افسردگی و احساسات منفی دارد؟ برای من هرکدام از این موارد به تنهایی دشوار است. مثلاً من کاملاً آگاهم که قوز نشستن بد است، یا میوه کم می‌خورم، اما این فکر فقط 5 ثانیه در ذهنم میآید و بعد بیتفاوت از کنارش می‌گذرم. کار منفی، فکر منفی، احساس منفی! حالا اگر من یکی از این کارها را انجام بدهم، به خودم نشان داده‌ام که آن حس منفی یا فکر منفی خیالی بیش نیست. از طرف دیگر، بعضی‌هایشان مثل آشپزی را من اگر تنها بودم شاید انجام میدادم، ولی وقتی با دیگران هستم برایم سخت است. تصور اینکه کسی ببیند روش کار کردن من را، اذیتم می‌کند. خجالت هم نیست، فقط عصبی می‌شوم :(  پس ممکن است هر فعالیتی یک نوع چالش خاص خودش را برایم داشته باشد، در عین اینکه ساده است و آدم عادی شاید اصلاً در مورد اینها فکر هم نکند (حتی اگر مثل من نتواند اجرایش کند هم، باز فکرش را اینقدر مشغول نمی‌کند. راحت از رویش می‌گذرد، با خنده یا گذراندن وقت با دوستان وغیره). 

مثل روز باید روشن باشد که خیلی فعالیت‌های مثبتی هست که من، به حکم بی‌تجربگی، از آنها بی‌اطلاعم. این موارد که آوردم فقط آنهایی است که همیشه متوجه بودم رعایت نمی‌کردمشان. پس همیشه راه تحقیق و تجربه باز باید باشد، تا بشود از ابزارها و امکانات بیشتری برای رشد استفاده کرد :) این قابل توجه خودم است که از دنیا کنار کشیده‌ام. دختر اسپیِ عزیزم خودش را مجبور می‌کند که به دنیا اعتماد کند، یکی از اعضایش باشد، و توقع نداشته باشد همه‌چیزش را درک کند. بگذارد که موج دنیا هیجان زندگی‌اش را با شگفتی‌های نادیده و ناشنیده بیشتر کند. 

و این گزاره را حتماً باید ابتدای این طرح بهداشت روانی بنویسم: آنچه اصلاً نمیخواهم موقع مردن یادم باشد این است که من آنقدر درگیر خودم و سختی‌های ذهنی‌ام بوده‌ام که نفهمیدم آدمهایی که دوستم داشتند را چقدر آزرده کردم. من روی این طیف اختلالات آتیسم، با اطلاع کامل از شرایط قبلی، خودم را همین‌طور پذیرفته‌ام و از آن راضی. اما به حکم درک جدید و دنیای روشن‌تر وظیفه دارم این آرامش را با دنیای انسان‌های اطرافم تقسیم کنم. خدایا! به من این توانایی را بده که محبت را بفهمم و آن را در حق این انسانهای دوست‌داشتنی بجا آورم :)
۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سرچشمه

نه، این یک نقد جدی درباره رمان The fountainhead نوشته‌ی Ayn Rand (ترجمه به فارسی سرچشمه) نیست. نه، من این رمان را برای آنکه کارهایی که مجبورم انجام دهم را انجام ندهم نمیخوانم. نه، من برای گذراندن وقت اینجا نیامده‌ام که اینها را بنویسم. نه، من خوب نیستم. فکرها توی سرم سنگینی می‌کند، از گوشه و کنار. هرکدام حرفش را میزند، در خیال نوشته می‌شود و فرار می‌کند. انگار بگوید: "ببین! من هم فکر تو هستم و هم نیستم. اگر میتوانی من را بگیر، اگر جرأتش را داری از من دفاع کن، به من واقعیت بده، به من توجه کن، تمرکز کن، اگر می‌توانی من را تکرار کن، من متعلق به تو نیستم، اگر دوستم داشتی اینطوری نبودی، اینجا نمیرسیدی، روزها را پشت هم از دست نمیدادی، برای برداشتن قدم اول اینقدر شک نمیکردی، من میروم، اگر توانستی خودت پیدایم کن،"

خودکشی همیشه یک فکر بیهوده، در حد چیزی است که هیچوقت مجذوبم نکرده‌است. خودکشی تسلیم شدن است به این ایده که تو هیچ‌چیز نیستی. تسلیم شدن بدتر از شک داشتن و بد زیستن است. در زندگی، هرچقدر هم خالی، همیشه امیدی هست، اما در مردگی هیچ. هفته‌ها پیش یک مطلب خواندم درباره عملکرد پیشگیرانه سیستم بهداشت هنری فورد در دیترویت آمریکا. آنها با هدف اینکه نرخ خودکشی‌ها را به صفر برسانند طرحی را اجرا کردند با این مضمون: بجای آنکه افرادی که با سابقه خودکشی به آنها مراجعه میکردند را تحت مشاوره و مراقبت قرار دهند، سعی کردند افراد مستعد را پیش از رسیدن به تصمیم به خودکشی شناسایی و همراهی کنند. سؤالهایی پرسیدند به این شکل: 

- چند بار در دوهفته قبل احساس ناامیدی کرده‌اید؟
- چقدر احساس کردید که از انجام کارهای همیشه‌تان کمتر لذت می‌برید؟ 

و اگر جواب به این دو سؤال نمره بالایی داشت، سؤالهای بیشتری مطرح می‌شد: درباره اختلالات خواب، تغییر در اشتها، و فکر آسیب رساندن به خود. از تمام بیماران درهربار مراجعه این سؤالها پرسیده می‌شد. اگر تشخیص داده می‌شد که بیماری در بهداشت روانی با مشکل روبرو است برایش طرح کمکی در نظر گرفته می‌شد: رفتاردرمانی شناختی، دارو، مشاوره گروهی، یا بستری در صورت نیاز. مشاورها شامل اعضای خانواده بیمار بودند. از آنها خواسته میشد که وسایل خطرناک مثل اسلحه یا هر شیء دیگر که امکان خودکشی را تسهیل کند، از اطراف بیمار دور کنند. کارمندان آموزش دیدند که اطمینان حاصل کنند برای بیماران مستعد خودکشی حتما قرار مراجعه بعدی داده شده باشد. بیماران موظف شدند برای خودشان "طرح ایمنی" بنویسند. برای مثال، یکی  از خانمهای تحت درمان مرکز به نام لین دو نسخه از طرح امنیتش در خانه دارد: یکی کنار تختخواب و دیگری درآشپزخانه. در این لیست کارهایی که میتواند انجام دهد وقتی افسرگی به سراغش می‌آید را نوشته است. مثلاً می‌تواند در بالکن بنشیند، یا طراحی یا نقاشی کند. لیست شماره تلفن مشاورهایش را هم دارد، و یک یادآوری کوچک که این احساس گذرا است، همانطور که قبلاً هم گذشته. 

برای لین آنچه اهمیت داشت ایستادگی بود، ایستادگی خودش و مشاورش. یادش می‌آید که در یکی ازآن دفعاتی که مشاورش تشویقش می‌کرد و کمک میکرد تا راه‌های مقابله با افسردگی‌اش پیدا کند به او گفته بود: "من فکر نمیکنم هیچ امیدی وجود داشته باشد، من احساسش نمی‌کنم، درکش نمی‌کنم، من میخواهم تو آن را برایم نگه داری چون اینجا نیست،" مشاورهایش هیچ وقت از کمک کردن باز نایستادند. او از روز اول این پیام را دریافت کرد که آنها میدانند که می‌توانند کمکش کنند و این کار را انجام می‌دهند. لین فکر نمی‌کند معالجه شده است. اما می‌داند که با این نوع درمان یادگرفته زندگی کند، و حتی با وجود اختلال دوقطبی جان سالم بدر ببرد. او میداند که زنده است و همین دلیل موفقیتش است. 

من هم میخواهم مثل لین یک طرح ایمنی برای روح و روانم داشته باشم. این هم یکی از آن فکرهای فراری است. من اگرچه خودکشی فیزیکی نکرده‌ام، ولی ممکن است بارها زندگی را از رگ‌هایم بیرون کرده‌باشم. ممکن است بارها چشمهایم پراشک شده باشد بی‌دلیل. ممکن است بارها خودم را از بودنم محروم کرده‌باشم. و همه اینها را ممکن است ندانم چرا و چطور. شاید خیلی طول بکشد، مثل واینندِ رمان سرچشمه بفهمم من واقعا چه میخواستم؟ چرا روحم را زندانی کردم؟ مثل دومینیک خانم قصه چرا باورم نمیشد که میشد از زندگی لذت برد، و با دنیا آشتی کرد؟ هرتکه‌ای از این شخصیت‌ها یک تکه‌ای از من؛ می‌توانم همیشه با آنها زندگی کنم، میتوانم از خوب ها بپرسم چطور بهتر شدند، و از بدها بپرسم چطور بدتر. اما برای آنکه اینها به جمع فکرهای فراری نپیوندند اول باید طرح ایمنی‌ام را داشته باشم. باید دقیق بدانم هروقت هوسم میکند روحم را زندانی کنم چه کارهایی هست که من را منصرف کند، چه کارهایی می‌توانم انجام دهم؟ هوارد روک من کجاست؟ 

فکرهای فراری، شما همیشه یک تصویر کلی و غیرقابل باور درذهنم هستید! برای همین ماندگار نیستید. بروید، بروید و من را با یک ذهن آفتابی تنها بگذارید. بگذارید یک ابر کوچولوی نازک برای خودش این ور و آنور برود. من می‌نشینم زیر این آسمان و آنوقت می‌فهمم که رد پای روک رااز کجاها باید پیدا کنم. چطور باید روحم را از زندان بیرون بیاورم و آزادش کنم. چطور باید حرفش را بهتر بفهمم و از دنیا نترسم. 
۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار