نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۳ مطلب با موضوع «سندرم اسپرگر» ثبت شده است

از کجا میدانستی؟

گفت منظورش دست‌درازی نیست، ولی باید یک مقدار بازتر باشم. پرسید " تا حالا شده خسته و تشنه باشی و یکی پیدا بشه همون موقع کنارت یک لیوان آب دستت بده؟'' گفت به این میگن تجربه‌ی عشق.

نه نشده، برای همین چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم دو سال طول می‌کشد تا حرفش را بفهمم. نمی‌دانستم این حس فرار و بی‌قراری جلوی آدم‌ها قرار است اینطوری ریشه بدواند در وجودم. نمی‌دانستم آن‌چیزی که می‌گذاشتم اسمش را جدیت در محیط کار و علاقه به خود کار، روزی تبدیل می‌شود به اینکه هیچ حرفی سوای کار ندارم برای زدن. نمی‌دانستم که این خود کار هم یک‌جور حواس‌پرتی است، که با کسی حرف نزنم، برنامه‌ای نچینم، به هیچ‌چیز دیگر فکر نکنم. که همین کار می‌شود فرار از خودم.

نه جانم، نشده مشاور عزیزم، نشده. من اصلاً صبر نمی‌کنم، تاب نمی‌آورم، اصلاً حرفی ندارم برای زدن. نشده. نشده. من اصلاً نمی‌دانستم که اگر خسته و تشنه باشم یکی دیگر هم خوب است باشد که آب دستم بدهد! من آب را تنهایی می‌خورم، تنهایی میریزم توی لیوان، با دست خودم. نه، باور کن من نمی‌دانستم عشق این شکلی است که تو گفتی. باور کن می‌توانم بفهمم چرا این شکلی، و متوجه زیبایی‌اش هم هستم، آره خیلی خیلی زیباست، ولی نه، نشده، پیش نیامده، شاید هم پیش نیاید.
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

به من نگاه نکن!

تکه‌های کوچک و بزرگ پیاز پرت می‌شود این طرف و آنطرف، "بس که این چاقو کند است." به هر زحمتی که هست پیازها را میریزم توی دیگ تا تفت بخورند. "نشد یک بار مثل دفعه قبلش شود،" انگار هربار خرد کردن پیاز برایم یک مسئله تازه باشد. "تازه من روی تخته خرد میکنم، توی این 6 ماه حداقل هفته‌ای 4 بار غذا پخته‌ام، چرا اینقدر کند و مبتدی آخر؟!"

دوسال قبلش در تهران میخواستم جلوی مامان تخم‌مرغ را برای نیمرو بشکنم. شاید این اولین تخم‌مرغ شکستن در عمرم بوده، نمیدانم، به جای آنکه پوسته‌اش ترک بردارد انگشتم رفت تویش و همه چیزش پخش شد روی گاز. مامان وارفته بود. مبهوت به نظر میرسید. من خجالت کشیده بودم، اما سعی میکردم بگویم چیز مهمی نیست. "گاز را خودم پاک میکنم، نگران نباش بو نمیگیرد.." مادر اما نگران گاز نبود، میگفت یک بچه 7 ساله هم بلد است تخم مرغ بشکند، چطور تو دختر 30 ساله نمیتوانی؟ میخندیدم، از آن خنده‌های عصبی. جوابی نداشتم، ولی دلم معتقد بود که باید قبل از اینکه جلوی مامان اینکار را کنم چند بار تمرین میکردم تا بفهمم چطور تخم‌مرغ میشکند. این شد که وقتی برای دوره یک‌ساله فرصت راهی کینگستون شدم نگرانم بودند که دست و پا ندارد و از گرسنگی خواهد مرد! به خودش نمیرسد و از این قِسم.

بعدتر، هر موقع که در آشپزی اینجور شاهکارها پیش میآمد یاد گرفته بودم با خودم مهربان باشم. میگفتم "عجب! نخودفرنگی‌های شیطان! کی گفت شما بیفتید زمین؟ این شویدها چطور اینجا آمده؟ چرا این استخوان دلش نمیخواهد جدا شود؟ هویج جان راحتی آنجا؟ من که فعلا باید بقیه اینها را بریزم توی دیگ، همان جا باش تا بعدا برت دارم،" و تمام این احوالات در یک آشپزخانه خالی می‌گذشت. "عجب! ساعت 9:30 شب است و من هنوز غذا را دم نکردم، به نظرت گوشتش تا کی آماده میشود بگذارم لای برنج؟ اصلا هرچه، من تا 2 هم بیدارم، غدا را آنموقع جا میکنم برای فردا و بعدش میخوابم." اینطوری بود که من فهمیدم چقدر آشپزی را دوست دارم، ولی در تنهایی. حیرتم از این بود که در این 30 سال قبل هیچ وقت دستم به غذا درست کردن و حتی امتحان کردن یک غذای ساده نرفته بود، مثل همان تخم مرغ شکستن که برایم جدید بود. مسلم است که با چنین پیشینه‌ای کشف ذوقی که نسبت به آشپزی داشتم خیلی مهم بود، هرچند که فرآیند اجرایش اینقدر زمانگیر، ناهموار، و کند باشد.

امروز میدانم که این یک جور اضطراب است (Anxiety) که دونا ویلیامز اسمش را گذاشته Exposure Anxiety، یعنی ترس از دیده شدن، یا در معرض دید بودن. اگر خودت باشی و خودت، بیشتر مسئولیت میپذیری تا وقتی که با دیگران هستی. انگار با آمدن بقیه یک نیرویی وادارت کند بروی توی قفس و همانجا در نقش یک آدمی که احتیاج به مراقبت و نگهداری دارد، بمانی. تا حدودی با اعتماد به نفس فرق دارد، اما بی‌ارتباط هم نیست. مثلاً در مثال آشپزی، من هیچوقت دست به تجربه نزده بودم و طبیعی است که در این مدت میدانستم آشپزی‌ام خوب نیست، اما این باعث نمی‌شد که من ذاتاً اعتماد به نفس کمی داشته‌باشم. نهایتش فکر می‌کردم که من یک جور دختری هستم که علائق دیگری دارد، و به وقتش آشپزی هم با تمرین شروع می‌کنم. از آن‌طرف اما، اگر کاری را برای خودت انجام ندهی و نتیجه‌اش را نبینی به آن مطمئن نمی‌شوی. حالا من تا حد زیادی می‌دانم که با آشپزی مشکلی ندارم، و خیلی چیزها را هم در تنهایی و پیش خودم تجربه کرده‌‌ام، اما از اجرایش در حضور کسی واهمه دارم، نه برای نتیجه، بلکه برای ظاهرش. مدل چاقو دست گرفتن، ریز کردن مواد، ظریف کار نکردن، و خیلی چیزهای دیگر، که فکر می‌کنم یک دختر باین سن واقعاً باید یاد می‌داشت اما از طرفی هم یک‌سال تمرین به من فهمانده مسئله فقط زمان نیست. اگر کسی باشد حتی مسئله شدیدتر هم می‌شود، چون بجای اینکه من در عالم خودم باشم و تمرکز کنم همه‌ی حواسم می‌رود پی اینکه آیا خیلی برای این آدم‌ها عجیب هستم؟ و اینکه با دیدن این‌جور کار کردن درباره‌ی من چه فکری می‌کنند؟

۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

هستی

یک غروب سرد پاییزی در اتاق را برای تمرین ساز بسته بودم و آماده‌ی شروع، که یکدفعه چفت در مطابق عادت پیشین و بر اثر انقباض فصلی‌اش باز شد و مرا از جا پراند. چند بار امتحان کردم و هربار بدون توفیق؛ در کاملا بسته نمی‌ماند. برای آنکه عقب نیفتم و درعین حال نگران بیرون رفتن صدا هم نشوم تا جایی که می‌شد آن را بستم و لبه دمپایی‌ام را چپاندم زیر لت در، که مانع باز شدن بیشترش شود. فکر کردم که در این ده سال شاید بیشتر از دو سه بار جلوی بابا و مامان ساز نزده‌ام، حالا اگر یک ذره صدا هم برود و بگوششان برسد مسئله مهمی نیست. از این همه خجالت و حس فرار در خودم شرمگین بودم. 
تمرین که تمام شد باز هم به در الکی‌بسته نگاهم افتاد. چندبار صدای رد شدن پاها از پشت در را شنیده بودم، یعنی برایشان مهم بود؟ شاید مامان و بابا هم هنگام رد شدن از اینجا معذب بوده‌اند، و زود از پشت در دور می‌شده‌اند. هرچه باشد من به آنها فهمانده‌ام که هیچ‌وقت نشان دادن خودم به دیگران کار راحتی برایم نبوده و نیست. یاد این دو بیت شعر سعدی می‌افتم که: 

زبان در دهان ای خردمند چیست؟     کلـیــد در گـنـج صــاحــب هــنــر
چو در بســـته ماند چه دانـد کسـی      که جوهرفروش است یا پیله ور؟

فکر می‌کنم که این صدای اندک که به بیرون رفته، چه گوش کسی را خراشیده، یا بر دل کسی نشسته است بهرحال نشانی از زنده‌گی است. فکر می‌کنم پس فایده‌ی بودن من امروز در این غروب پاییزی چه بود، اگر قرار است هیچ نشانی از آن به بیرون درز نکند؟ همیشه به تجربه‌ی خودم از کار قانع بوده‌ام. شریک کردن دیگران هرچقدر هم زیبا، و ضروری، برایم بهت‌آور و غریبه است. 
اینجا اتاق من است، من دیده‌ نمی‌شوم، همان‌طور که سالهای سال بدون آنکه خودم بدانم اینطوری زندگی کردم. آن آدمک این‌دفعه یکی دیگر است. یکی که حضورش را احتمالاً من نفهمیده‌ام اما از لای در دارد مرا می‌بیند. آن هستی‌ها صدای سازم هستند که دارد می‌آید بیرون و نشان می‌دهد که آن نشاط درونی من بالاخره از بیرون هم شکل زنده‌گی به خودش گرفته است. شاید حالا که این تصویر اینقدر برایم واضح شده بتوانم یک قدم فراتر از مرز اسارت بردارم.

راستی می‌شود فکر کرد آن آدمک پشت در دارد می‌پرسد هستی؟ پایه‌ای با هم برویم جایی؟ 


۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

طرح بهداشت روانی (1)

این پست قرار است مقدمه‌ای باشد برای من که یک طرح بهداشت روانی (که اینجا کمی معرفی شد) بتوانم برای زندگی‌ام بنویسم. از آنجا که جوانمردانه نبود قبل از وفای به این عهد مطلب دیگری بنویسم (و چه دلیلی دیگر داشتم که اینجا سر خودم را بند کنم، اگر کمک گرفتن و تغییر روحیه در کار نباشد؟) بعنوان مقدمه یا آمادگی یا هرچیز دیگری فعلا قبولش می‌کنم. 

هدف اصلی به نظر خودم این است که من بتوانم در برابر یک سری احساس‌های منفی که روی روح و روانم چنبره زده‌اند، ایستادگی کنم و این مقاومت لحظه‌ای نباشد. مؤمن‌وار و با اعتماد به نفس در من بماند و بگذارد راه زندگی سالمی را پیش بگیرم. آنطور که 10 سال دیگر وقتی سرم را برمی‌گردانم به عقب نگاه کنم، از خودم راضی باشم. نمونه‌ی این حس‌های منفی:

کسالت، افسردگی، ناامیدی، بد/کم خواستن، عدم احساس تعلق به دنیا، انزوا، بی‌انگیزگی، و شاید کمبود احترام شخصی

خیلی وحشتناکه نه؟ واقعاً دستم درد نکنه با این موجودات هنوز نفس میکشم :)) یکی از اولین دفعاتی که پیش مشاور رفتم خیلی جدی گفت: "اصلاً شما نباید اینقدر دورت خلوت بمونه که وقت پیدا کنی به این چیزها فکر کنی!" واقعاً تمام این‌ها نتیجه‌ی فکرهای منفی است. فکر منفی، حس منفی، کار منفی. هرکجای این چرخه شکسته شود می‌شود از تجمع بارهای منفی جلوگیری کرد :) و من فکر میکنم انجام کار مثبت از دوتای دیگر راحت‌تر است. شاید کمی بعدتر من از خانم مشاور با ناله پرسیده باشم: "ببخشید به نظر شما من افسرده‌ام؟" انگار شنیدن و تأیید خبرِ افسرده بودن واقعاً بدتر از افسرده بودن باشد! و او گفته بود: "نه، آدمی که افسرده است از خونه نمیاد بیرون، موهاش رو شونه نمیکنه، غذا نمیخوره، ولی شما افسرده نیستی، فقط خیلی غمگینی!" آنوقت من هم متقاعد شدم که افسرده نیستم. امروز قبول دارم که افسردگی با من همراه بوده، همان موقعش هم، با وجودیکه غذا میخوردم و حمام میکردم و از خانه هم بیرون میرفتم، و اینقدر به فکر بودم که با پای خودم بروم پیش مشاور. در کنار همه اینها خصوصیت ماندگار روزگاران من این بوده که از دنیا بریده بودم، بودم ولی انگار نبودم. پیشرفت برای من معنی‌ای نمی‌داد، آینده برایم تصویری گنگ بود، تفریح بیهوده بود. به قول مامان شاید اینها یعنی خیلی تک‌بعدی بودن. ولی درون من شاید در تمنای تمام این ابعاد بود، و این یعنی قوه درکشان را داشت ولی هیچ جایگاهی برایشان قائل نبود. الان هم چیزی جز این نیست، فقط حالا خیلی نزدیک به خودم میبینمش، حالا خیلی خوب میشناسمش.

برای مقابله با این چرخه‌ی منفی من تابحال از این فعالیت‌ها استفاده کرده‌ام:

- نوشتن (یا شخصی یا ایمیل به دوستان نزدیک)، و یا کارهایی مثل نقاشی و سنتور که کمک می‌کند زمان بهتر بگذرد.
- راه رفتن و پیاده‌روی‌های طولانی و بی‌هدف. توی راه میشود آدم با خودش فکر کند و اثر خوبی دارد.
- اخیراً دلم میخواهد بروم پیش آدمهایی که به من نزدیکند، مثل بابا و مامان. همین نزدیک بودن فیزیکی آرامم می‌کند. قبلاً اینطور نبودم. شاید این اتفاق خوبی است :)
- رفتن پیش مشاور. باید اعتراف کنم خیلی انرژی و حواسم را مشغول می‌کند و طول جلسه انگار وظیفه من ثابت کردن حقایق به مشاور است! ولی حتی اگر حرفهایش کاملاً هم نشان از شناخت او نداشته باشد، باز هم برای زمان‌های درماندگی که آدم هیچ راهی به فکرش نمی‌رسد نعمت بزرگی است. 

مشکل این است که این فعالیتها اول بسیار تصادفی و بدون مقدمه شکل می‌گیرند، که مثلاً ممکن است من یک یا چند روز کامل در همین فاز منفی قرار بگیرم تا بالاخره ایده‌ای پیدا کنم که حالم را بهتر کند. داشتن یک طرح مدون که موارد معینی را پیشنهاد بدهد و همیشه جلوی چشم باشد، خیلی بهتر است. دوم اینکه اینها خیلی محدودند و تجربه‌ای در دنیای شخصی محسوب می‌شوند. این به خودی خود خیلی خوب است، ولی من دنبال روش‌هایی هستم که کمی متفاوت باشد از دوره قبلی‌ام، و کمک کند روابطم را با آدمها و موقعیت‌های بیرونی بهتر کنم. این تفاوت هم در روح و کیفیت فعالیتها باید بوجود بیاید و هم در گستردگی آنها. برای مثال:

- می‌توانم آشپزی کنم. 
- می‌توانم خریدهای شخصی بیشتری را به تنهایی انجام دهم (مثلاً خرید لباس برای موقعیت‌های مختلف)
- می‌توانم بیشتر به ظاهرم توجه کنم، اینکه واقعاً چطور ترجیح می‌دهم باشم، اگر راحتی اولویت اول نباشد. 
- اینکه بعنوان یک دختر/زن چه تجربه‌هایی می‌توانم کسب کنم؟ مثل کارهای خانه، مدیریت مالی، توجه به روابط اجتماعی
- ورزش کردن و ایستادن و نشستن صاف و صحیح :)
- تغذیه سالم که میوه و سبزی خیلی بیشتری در رژیم روزانه‌ام بگنجاند. 

حالا اینها چه ربطی به افسردگی و احساسات منفی دارد؟ برای من هرکدام از این موارد به تنهایی دشوار است. مثلاً من کاملاً آگاهم که قوز نشستن بد است، یا میوه کم می‌خورم، اما این فکر فقط 5 ثانیه در ذهنم میآید و بعد بیتفاوت از کنارش می‌گذرم. کار منفی، فکر منفی، احساس منفی! حالا اگر من یکی از این کارها را انجام بدهم، به خودم نشان داده‌ام که آن حس منفی یا فکر منفی خیالی بیش نیست. از طرف دیگر، بعضی‌هایشان مثل آشپزی را من اگر تنها بودم شاید انجام میدادم، ولی وقتی با دیگران هستم برایم سخت است. تصور اینکه کسی ببیند روش کار کردن من را، اذیتم می‌کند. خجالت هم نیست، فقط عصبی می‌شوم :(  پس ممکن است هر فعالیتی یک نوع چالش خاص خودش را برایم داشته باشد، در عین اینکه ساده است و آدم عادی شاید اصلاً در مورد اینها فکر هم نکند (حتی اگر مثل من نتواند اجرایش کند هم، باز فکرش را اینقدر مشغول نمی‌کند. راحت از رویش می‌گذرد، با خنده یا گذراندن وقت با دوستان وغیره). 

مثل روز باید روشن باشد که خیلی فعالیت‌های مثبتی هست که من، به حکم بی‌تجربگی، از آنها بی‌اطلاعم. این موارد که آوردم فقط آنهایی است که همیشه متوجه بودم رعایت نمی‌کردمشان. پس همیشه راه تحقیق و تجربه باز باید باشد، تا بشود از ابزارها و امکانات بیشتری برای رشد استفاده کرد :) این قابل توجه خودم است که از دنیا کنار کشیده‌ام. دختر اسپیِ عزیزم خودش را مجبور می‌کند که به دنیا اعتماد کند، یکی از اعضایش باشد، و توقع نداشته باشد همه‌چیزش را درک کند. بگذارد که موج دنیا هیجان زندگی‌اش را با شگفتی‌های نادیده و ناشنیده بیشتر کند. 

و این گزاره را حتماً باید ابتدای این طرح بهداشت روانی بنویسم: آنچه اصلاً نمیخواهم موقع مردن یادم باشد این است که من آنقدر درگیر خودم و سختی‌های ذهنی‌ام بوده‌ام که نفهمیدم آدمهایی که دوستم داشتند را چقدر آزرده کردم. من روی این طیف اختلالات آتیسم، با اطلاع کامل از شرایط قبلی، خودم را همین‌طور پذیرفته‌ام و از آن راضی. اما به حکم درک جدید و دنیای روشن‌تر وظیفه دارم این آرامش را با دنیای انسان‌های اطرافم تقسیم کنم. خدایا! به من این توانایی را بده که محبت را بفهمم و آن را در حق این انسانهای دوست‌داشتنی بجا آورم :)
۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دلیلی دیگر برای نوشتن؛ شما چطور فکر می‌‌کنید؟

"جالب می‌نویسید،" این را آقای گ می‌گوید که چند ماهی است کلاس‌های هوشمندسازی را برایمان برگزار می‌کند. سریع‌تر از آنکه بخواهد بداند دلیل هرکارش چیست، می‌تواند تمام حالتهای ممکن را امتحان کند و جواب بگیرد. امروز اصلاً در فاز کارکردن نیست، برای همین دارد دفتر من را میخواند. دفتری که خودم به ندرت میخوانمش: "حالا می‌رویم سراغ این مشکل که چرا وقتی مثلاً دور 3 و Control value نزدیک 100 درصد است (یا خود 100 درصد) و آن را یکباره نزدیک Setpoint میکنیم یه نحوی که Control value به صفر برسد، خاموش نمی‌کند...من این را روی Heating تست کرده‌ام تابحال. روی Cooling مشکلی نداشت.."

از هر زمان که یادم می‌آید، از کلاس اول راهنمایی تا کارشناسی ارشد، همیشه با یک لبخند گشاد و صداقت کامل هر وقت حرف جزوه شده توضیح داده‌ام که من جزوه برمیدارم ولی خودم نمیخوانمش. فقط برای آنکه موقع گوش دادن نوشته باشم، اینطوری بهتر میفهمم و تمرکزم هم بیشتر است. خیلی‌های دیگر هم همینطوریند. وقتی مینویسند بهتر درک می‌کنند. حالا نمیدانم بعدتر یادداشتها را میخوانند یا نه. کنجکاوم که بدانم.

اما در کنار جزوه نوشتن، خیلی چیزهای نوشتنی دیگر هم بود. وقتی کوچکتر بودم و خیلی زیاد در خانه بحثم می‌شد. سر چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای که فقط برای خودم مهم بود. من فقط ناظر بودم. یکدفعه نمیدانم چطوری مسئله تبدیل می‌شد به بک دعوای مفصل! آنموقع‌ها اصلاً نمی‌توانستم عصبانیتم را کنترل کنم. احساس بعدش هم عصبانیت بود، هم گناه، و هم غصه. آنوقت می‌نوشتم. وقتی که می‌نوشتم و خودم را خطاب قرار می‌دادم هیچ خطری وجود نداشت. همه چیز آرام و متمدن بحث می‌شد. آنقدر با خودم تحلیل و تبادل نظر می‌کردم که مسئله تا جایی حل میشد و دلم آرام میگرفت. آنموقع دیگر آماده بودم که بروم عذرخواهی کنم یا از دل بقیه درآورم.

بعدترها، هروفت هر مشکل دیگر هم داشتم می‌نوشتم. دلم تنگ بود مینوشتم. بیحوصله بودم، مینوشتم. تنها بودم، مینوشتم. آخر همه دفترهایم سر کار پر از مکالمه‌های دونفره با خودم شد.

زمانی که صرف نوشتن می‌شود همیشه با فکرهمراه است. انگار نمی‌شود که بنویسی اما به آن فکر نکنی. اما من متوجه شدم که برعکس این داستان هم کاملا در موردم صادق است: وقتی که میخواهم فکر کنم هم می‌نویسم. اینطور است که همیشه سر کار با دفتر و قلم می‌روم. نه برای یادداشت چیزهایی که مهمند و باید نگهداشته شوند. آنطور چیزها بهتر است روی فایلهای کامپیوتر جایی ذخیره شوند. من اصلاً نظم و انضباط اینطور مرتب کردن اطلاعات را ندارم. من دفتر می‌خواهم که بتوانم مثل یک کاغذ چرکنویس فکرهایم را رویش بیاورم. هر اصطلاح جدید، هر ایده، هر سؤال، هر جوابی که برایش پیدا می‌کنم، تست‌ها و فرضیه‌ها، همه و همه نوشته می‌شوند. آنوقت با یک مداد یا خودکار رنگی رویشان تأکید می‌کنم. هرکدام درک شده و تکلیفش معلوم است دیگر مهم نیست. بقیه را دوباره در صفحات جدید می‌آورم. تمام ریز آنچه که از ذهنم می‌گذرد توی دفتر است.

یک جایی وسط این دکترایی که هنوز تمام نشده، وسط همه ضعفهایی که از ریاضی و رشته و مطالب علمی‌اش همیشه میدانم که کم داشته‌ام، وسط همه اعتماد به نفس‌های نداشته و روزهای پر از تنبلی و بی‌انگیزگی، عصبانی شدم: "چرا باید اینقدر وقت صرف کنم برای نوشتن؟ آخر برای یک لاک‌پشت ناامید و ترسو مثل من چرا باید اینجایش هم اینقدر ناکارآمد باشد؟ اگر وقت داشتم درست! خودم هم کیف می‌کردم از اینطور نوشتن و یادداشت‌برداری. ولی بیا با خودت فکر کن! ببین در این تب کارها توچه شیوه‌ی زمانبری داری. نگاه کن به بقیه. آنها چطور فکر می‌کنند؟" اما چند دقیقه تأمل کافی بود تا برگردم به خودم، و بگویم همین که هست. تو اینطوری هستی و بقیه آنطوری. این مسئله‌ی تو است. زندگی و پازل تو است. با این شرایط باید حلش کنی. بعدها در جستجوهایم برای اسپرگر فهمیدم که دیگرانی هم هستند که همین‌طوری فکر می‌کنند. حالا از دیدن دفترهایم عصبانی نمی‌شوم. قبولشان کرده‌ام، مثل وقتی که آفتاب تنت را گرم می‌کند، حتی اگر نور خورشید توی چشمت باشد. 
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

هزار نکته در این کار و بار دلداری است..

دلدار و دلداری ..

۲۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دل خجسته، صورت عبوس

1
 
من بی‌ایمانم. تقریبا نسبت به هرچیزی. درست است یک سری اعتقادات و روابط خوب با طبیعت و نظام هستی دارم، و غیر از خدا کسی را ندارم، آن هم در تنهایی؛ که بیشتر زندگی من را تشکیل داده است. اما همین آدم خوشبین به همه‌چیز اگر پای زندگی خودش در میان باشد بی‌ایمان است، شکست خورده، و انگیزه‌هایش بر باد رفته. با وجود این دیروز در کلاس ردیف آقای کیانی حرف زیبایی شنیدم:  
".هر فکر و ایده خوبی که به ذهن ما میرسد از جانب خداست"
از سمت دیگرش هر کاری که به ذهن ما میرسد که انجام دهیم میشود یک ثانیه فکر کرد به دلایل پشتش، و اینکه واقعا دوست داریم آن ایده را یا نه، کمکی به کسی میکند یا نه؟ دلمان را آرام میکند یا نه؟...
نمیدانم چرا احساس میکنم این همان ایمان است، اینکه هرچیز خوبی هدیه‌ای است از خدای این دنیا، به دلیلی در دست ما، چه قدرتی! 
 
همیشه احساسم در طول این 8 ماه که روی اختلالات طیف آتیسم و سندرم اسپرگر تحقیق میکردم همراه با عذاب وجدان بود. فکر میکردم کار درستی نیست که وقتی همه آدمهای دور و اطرافم زندگی را با چنگ و دندان چسبیده‌اند و برای خودشان هدف دارند، من اینجا دائم این فرضیه را برای خودم مطرح کنم که چیزی هست، و بگردم و بگردم، کلمات کلیدی مباحث را پیدا کنم، مفاهیم را به هم ربط دهم، تستها را بزنم، شک کنم، بیوگرافی آدمهای مشابه را بخوانم، دنبال سرنخ بگردم و بگردم..تا سر آخر احساس کنم که بله، این همان عبارتی است که اینجای زندگی من را توضیح میدهد! سندرم اسپرگر، افسردگی، ترس از در معرض بودن، و بالاخره تا هفته پیش کشف گرایش جنسی: غیرجنسی (asexuality).
 
2
 
تقریبا چند روز است کارم این شده که شبها روی اینترنت دنبال روشهای برقراری و بهبود کیفیت ارتباط بگردم. چند تا وبلاگ هم پیدا کرده‌ام که از روابطشان مینویسند. خیلی برایم تازگی دارد، من واقعا هیچ تجربه‌ای از یک رابطه عاطفی یا عاشقانه نداشته‌ام.  شاید اصلا نیازش را نفهمیده‌ام. بارها شده به خودم برگردم و بپرسم: یعنی حواس من کجاست وقتی مثل هر آدم دیگر بزرگ میشوم و مراحل زندگی را میگذرانم؟ واقعا در خواب زمستانی‌ام؟! 
 
آنشب دیگر طاقتم تمام شده بود، گیج و مبهوت مانده بودم، تمام جستجوها را کرده بودم ولی هنوز آرام نداشتم. به انگلیسی تایپ کردم مشاوره آنلاین، و زنگ خطر در گوشم به صدا درآمد که: وقت تلف کردنت کم بود، حالا میخواهی گوگل مشاوره هم بهت بدهد؟! خیالش را راحت کردم که حواسم هست، هرحرفی که شنیدم بدون فکر رویم تاثیر ندارد. خلاصه  اینجا همه حرفهای دلم را با چت برای یکی از شنونده‌های آنور خط نوشتم. از راهنمایی‌هایش معلوم بود آدم حسابی است، کلی خیالم راحت شد. قرار شد من درباره تمام گرایش‌های جنسی از جمله غیرجنسی بودن (asexuality) تحقیق کنم. روز بعد، با ناباوری فروم AVEN را میخواندم و هرلحظه آرامشم بیشتر میشد. سرم پیش وجدانم بلند بود که قبل از این پیش‌فرض ذهنی‌ای نسبت به غیرجنسی بودن نداشتم. تمام حرفهایی که روی چت با راهنما زده بودم همه نشانه داشت. من بخش دیگری را از خودم پیدا کرده بودم. 
 
 
یک مدل فال حافظ گرفتن مخصوص هست که خیلی کیف دارد. لای کتاب را باز میکنی، بعد میبینی ای دل غافل! این همان شعری است که بار قبل آمده، اصلا اینجای کتاب خودش دوست دارد هی بیاید و بیاید! بعد با اجازه حافظ هی ورق میزنی و هی میخوانی، کمی فکر میکنی و دوباره ورق میزنی، تاجایی که بالاخره این وسطها یک شعری میاید مثل آب روی آتش، دلت را آرام میکند و تو آسوده میشوی. به حافظ میگویی قربانت بروم دیگر وقت رفتن است، کلی خوشحال شدم از همصحبتی.
 
4
 
شاید 4 جلسه باشد که من سر کلاس استاد گوشه خجسته و ملک حسین  دستگاه نوا را میزنم. اصلا به دل خودم نمینشیند. مضرابهایش را بلدم و ملودی‌اش هم همین‌طور، ولی هربار که میزنم برای استاد گیر دارم. آنوقت استاد برایم میخواند..و من میفهمم که هنوز درکش نکرده‌ام. میگوید تو هم باید برای خودت بخوانی تا در سرت جا بگیرد. فکر میکنم بعضی حالتهای ردیف آشناترند و برخی غریبه‌تر. خجسته به طور مرموزی غریبه است، و با اینکه طرب و نشاط آشکاری در آن نیست اما شاید بشود گفت پر است از ایمان و امید. دائم تکرار میکند حرفش را، هربار یک دلیل کوچک دیگر می‌آورد و بعد انگار دستت را بکشد که پاشو، پاشو، غصه بس است. فکر میکنم دل خجسته چطوری است؟ لابد آرام و راضی است. حرف دایی یادم میاید: دایی جون تو هنوز داری بدو بدو میکنی؟ در راه آمدنی تصمیم میگیرم که آرام باشم، غصه نخورم، امیدوار باشم و قوی، تصمیم میگیرم موقع اجرای خجسته فکرم پاک باشد، حتی اگر صورتم عبوس است.

حالا راضی‌ترم، حرفهای استاد آرامم کرده، حرفهایش بوی خدا میدهد. 
 
 
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشکلات ورود به حلقه دوستی و واکنش انزوا

یک غروب بهاری شاید سه سال پیش که هوا هنوز اینقدر خشک نبود که خبری از رگبار نباشد، از دانشگاه برمیگشتم که باران گرفت. سیل‌آسا می‌بارید و تمام چاله‌های خیابان را آب گرفته بود. در هوای تاریک رو به شب، تقاطع ولیعصر/طالقانی دست کمی از یک دریاچه گل‌آلود کوچک نداشت. من کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. میدانستم با این حجم باران ترافیک چند برابر روز عادی می‌شود و خبری از اتوبوس سپاه نیست. فکر کردم "اگر زود نجنبم حتی ممکن است به اتوبوس‌های رسالت هم نرسم." همانطور خیس آب ایستاده بودم که یک ماشین شخصی برایم نگه داشت. یک خانم و آقای جوان بودند. دروغ است اگر بگویم که  از ابتدا متوجه نیت خیرشان نشدم. قصد آنها این بود که به عابرهایی که گرفتار باران و ترافیک شده‌اند کمک کنند. خوشحال شدم، در ماشین را باز کردم، سرم آمد تو با لبخندی بر لب، ولی در عرض نیم ثانیه منصرف شدم و در را بستم. پسر با تعجب نگاه میکرد، و دختر با مهربانی تعارف میکرد که بنشینم تا مرا تا مترو برسانند. من نگاهم را پایین انداخته بودم، سرم را به علامت منفی تکان دادم و ازماشین فاصله گرفتم. آنها پس از چند ثانیه مکث، رفتند. 

آن فضا خیلی خصوصی بود. بیشتر از آنکه من بتوانم درک کنم. بیشتر از آنکه جرات داشته باشم وارد حریمش شوم. 

معمولا تشخیص دوری و نزدیکی فاصله با آدمها برای من خیلی مشکل است. خیلی وقتها برایم مهم نیست که حرفهایم را به یک غریبه بزنم. خیلی وقتهای دیگر از آشناها فراری‌ام. بیشتر وقتها اجازه ورود به جمع‌های آشنای بیش از یک نفر را به خودم نمیدهم چون اعتقاد دارم که باعث شکسته شدن حریم افراد گروه میشود. از این نگاه من همیشه بیرون حلقه هستم و این نجوشیدن فقط به خاطر این تفکر ساختگی است: من مزاحم ارتباط گروهی آنها میشوم اگر خیلی نزدیکشان شوم. به همین دلیل ساده من انزوا را برای خودم خریده‌ام، براحتی حل نمیشوم در جمع، باور کرده‌ام که فرق دارم با بیشتر آدمها، و شاید به این استنباط دامن زده باشم که سرد و غیرصمیمی هستم. فقط به این دلیل که درکی از چگونگی نگاه داشتن فاصله و حریم شخصی بین خودم و سایرین ندارم، و احتمالا بیشتر موارد محافظه‌کارانه عمل میکنم و بهرحال با جمع قاطی نمیشوم. بعنوان مثال، فرض کنیم من خانم یا آقای توی ماشین را جایی تنها میدیدم. آنوقت شاید خیلی راحت سر صحبت را باز کرده بودم، درمورد یک موضوع مورد علاقه‌ام اظهار نظر کرده بودم، و اگر او از خودش و مشکلاتش گفته بود راهنمایی‌اش کرده بودم. اما همین آدم اگر جایی با دوست دیگرش ایستاده بود، امکان نداشت سناریوی قبل تکرار شود. انگار این آشنا و ناآشنا بودن آدمها نیست که جسارت و جرأت قاطی شدن را به من میدهد، بلکه موقعیتی است که من در رابطه با آنها دارم. انگار بخواهم مطمئن شوم که این آدم در این لحظه سرتاپایش برای من حاضر است! انگار وقتی یک نفر می‌شود 2، 3، یا 5 نفر من دیگر جایی بینشان برای خودم نمیبینم. مثل اینکه همه شان با هم رفته باشند توی یک اتاق و در را هم قفل کرده باشند!! 

این رفتار را کمی می‌شود در کودکان روی طیف آتیسم دید. وقتی مطمئن می‌شوند که کودک دیگر همه وقتش را با آنها می‌گذراند همکاری‌ گروهی‌شان بیشتر و اخلاقشان ملایم‌تر می‌شود. در حالیکه تعامل در یک گروه بزرگتر خیلی برایشان چالش‌برانگیزتر است. برای من که یک دختر هستم واکنش تهاجمی نیست، بلکه انزوا است، شاید فقط به خاطر یک برداشت غلط از رفتارهای اجتماعی در گروه همسالان. 


۰۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

همه دوستان من

دیروز یکی از عکسهای قدیمی دوره دانشگاه را پیدا کردم. با الهام و پریسا و مهندس ابوتراب در آزمایشگاه آنتن گرفته‌ایم. اصلا یادم نمی‌آید کی بوده و به چه مناسبت. اصلا یادم نمی‌آید این عکس را قبلا داشته‌ام. هرچه باشد حداقل 12 سال از آن روزها گذشته است. الهام و پریسا یک گروه دونفره عالی بودند، از قبل از دانشگاه به خاطر هم محل بودن و شرکت در آزمونهای قلمچی از دور برای هم آشنا محسوب می‌شدند. من بینشان چه میکردم؟ پریسا همیشه برایم جالب بود، من دوست داشتم با او وقت بگذرانم ولی بهرحال "عضو" گروهشان نبودم. شاید یکی از آزمایشها را که آنها هم انجام نداده بودند یک جلسه با هم رفته بودیم و عکس مربوط به آن موقع است.

همگروهی‌های من در دانشگاه سرور، معصومه، و الهام بودند. بماند که در دوسال اول دانشگاه من واقعا دوست/گروه ثابتی نداشتم. غیر از این بچه‌ها من ترم اول را با الهام، مرضیه، و راضیه (اینها هم هم‌محل و از قبل با هم آشنا بودند) و فاطمه، ترم بعد را با سرور و مرضیه و گاهی با فاطمه و وحیده گذراندم. می‌‌شود گفت دوست همه بودم و دوست هیچکس نبودم. بچه‌ها من را در گروهشان می‌پذیرفتند، اما من انگار هیچ احساسی از عضو گروه بودن نداشتم. شخصیت تنها و آرامی داشتم که جدا از زمان و آنچه در دانشگاه می‌گذشت نیازی به پر کردن سایر اوقات با روابط اجتماعی نمیدیدم. از دید خودم این زمان را برای خانواده صرف میکردم، اما واقعیت این است که در خانه هم بیشتر وقتم صرف کارها و دنیای شخصی در اتاقم میشد. 

حتی در دبیرستان هم هر سال جدید دنبال گروه دوستی جدیدی باید می‌گشتم. دوستی‌های عمیق من فرد به فرد شکل می‌گرفت نه در گروه. همین حالا نیلوفر، پریسا، و سرور بهترین دوستانم هستند و شاید معدود دفعاتی که واقعا بخواهم کمی حرف دلم را با دیگری در میان بگذارم کسی بهتر از آنها نداشته باشم. اما نگاه من به دوستی و رابطه خیلی از نگاه معمول و معقول آن دور است. این را تازه فهمیده‌ام. 

ترم چهارم کلاس ماشین 1 را با سرور با هم داشتیم. معصومه و الهام و سرور همخوابگاهی بودند. من همه حواسم پی درسها بود و شریک درسی سرور حساب میشدم. خوب یادم هست که مثل کودکی که از مادر جدا افتاده باشد آرزو میکردم ترمهای دیگر هم من با او بمانم. در نهایت من عضو شدم، و ما دوستهای بسیار خوبی شدیم تا حدی که پروژه دانشگاه را مشترک با هم برداشتیم. ولی استرس و ابهام ارتباط اجتماعی در آن زمان هنوز خیلی روشن در ذهنم مانده است. 

دختران روی طیف آتیسم معمولا کمی به همسالان خود وابسته‌اند، و شاید دیرتر به مراحلی که آنها درک میکنند برسند. به خاطر تفاوت در نوع دیدگاه به زندگی و سلایق و علاقه‌های شخص معمولا پیدا کردن کسی که شبیه به آنها باشد سخت است. با این وجود بعضی دخترها آنها را میپذیرند و با نرم‌های رفتار اجتماعی آشنا می‌کنند. 

خیلی خوشحالم که امروز میتوانم از پنجره آتیسم به این خاطره نگاه کنم، و خدا به خاطر داشتن دوستانی تاثیرگذار و مهربان شکر میکنم.
۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

حسِ هستی

خیلی از چیزها هست که پیش خودم باقی میماند. همیشه همینطور بوده، من اصلا دلیلی نداشتم برای آنکه چیزی که در ذهنم هست را بخواهم برای کسی دیگر بازگو کنم. حتی اگر نقاشی‌ای باشد که کشیده‌ام (و دیگر در ذهنم نیست و روی کاغذ است). مثلا ممکن است بدم هم نیاید آن را به خواهرم یا دوستم نشان بدهم. اما اگر مجبور شوم در موردش صحبت کنم، که بگویم چه معنی دارد، خیلی کار سختی است. بخاطر همین ترجیح میدهم ماموریت کشیدنش که تمام شد یواشکی بگذارمش داخل کشو، و هر از چندگاهی فقط خودم نگاهش کنم. 

سختی اینکار برای من که یک دختر هستم چیزی است شبیه به خجالتی بودن، و به دنبال آن پا پس کشیدن از تکرار این رفتار، یا ترس از مواجهه با کسانی که به نحوی از سر خیرخواهی و محبت و یا از سر کنجکاوی بی‌مورد قادرند وارد این حریم شخصی شوند. نتیجه معمولا کناره‌گیری فرد از حلقه اجتماع و درونی شدن هرچه بیشتر رفتارهاست، تا جایی که دیگر دلیل ابتدایی و غریزی ارتباط برقرار کردن فراموش شده و یا ناخودآگاه توسط شخص فیلتر می‌شود.

شاید به این خاطر باشد که درک جایگاه ارتباط با محیط و دنیای خارج اینقدر در زندگی برایم مشکل بوده است. دشواری دوم اینجا است که بدون توجیه دلیل این موضوع من هیچ واکنش مثبت و آگاهانه‌ای در قبالش انجام نمیدهم. دشواری سوم اینکه گاهی اوقات ممکن است از پیدا کردن منطق و دلیل قانع‌کننده طفره بروم (مثلا بخاطر اهمال‌کاری) یا خیلی ساده این فرآیند طولانی شود. به هر ترتیب طی این سالها فهمیده‌ام که انسانها برای کنترل استرس*، پرهیز از اعتیاد **، و  شاد زیستن*** نیازمند روابط سالم و پایدار با دیگران هستند. ببینید، حالا من فهمیده‌ام که اشتباه است اگر به تنهایی ادامه دهم، و اگر نتوانم از درونم با محیط ارتباط معنادار پیدا کنم. 

شاید یک سیکل موثر در بهبود کیفیت زندگی آدمهایی که بگونه‌ای روی طیف آتیسم قرار می‌گیرند اینطور باشد:

1- درک تفاوت شخصی آنها با دیگران، و به دنبال آن (عکس‌العمل مثبت) پذیرش خود و دیگران به صورت موجودیت‎هایی با زندگی‌های مستقل.
2- فهمیدن دلیل و یا تجربه مثبت از ارتباط با دیگران، مورد تشویق قرار گرفتن، درک نقش ارتباط با محیط برای پیشرفتهای اجتماعی در کار، اداره خانواده، و ...
3- انتخاب پرورش ابعاد بیشتری از زندگی اجتماعی به جای دنیای درونی.

به عبارتی خود فرد تصمیم میگیرد آگاهانه ارتباطش را با محیط بیشتر کند. به نظر من مهمترین مسئله در رسیدن به این مرحله تجربه‌های مثبت و آرامی است که خانواده، دوستان، و به طور تصادفی شرایط در اختیار انسان قرار میدهد (مثل یک معلم تاثیرگذار، دوستانی که حمایت می‌کنند، افراد مشابه که این مراحل را قبلا گذرانده‌اند، کتاب یا فیلم یا وب‌سایت‌های جالب و ...). 

من فکر میکنم برایم مرحله درک تمام شده و حالا در فاز کند ایجاد تغییر هستم. اینجا آمدم تا بگویم من 3 سال است پیش مشاور میروم (هرچند دفعاتش زیاد نیست)، ولی همیشه این مسئله را از خانواده و آشنایان پنهان میکردم. دیروز که با مادرم صحبت میکردم و از سر نگرانی پیشنهاد داد که باید با یک مشاور صحبت کنم دلم را به دریا زدم و خیلی محتاطانه نیمی از جریان را به او گفتم: "راستی من شماره یک مشاور را از دکتر مفید گرفته‌ام." خوشحالم که باعث شدم نگرانی‌اش تا حدودی کم شود. اما متوجه شدم در جریان بودن او برای من هم حس خوبی دارد، حس اینکه قسمتی از زندگی‌ام که قبلا نامرئی بود حالا دیده شده است. یک حس زیبای هستی.


۲۳ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار