نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۳ مطلب با موضوع «سندرم اسپرگر» ثبت شده است

سقفِ بلندِ ساده‌ی بسیارنقش

باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و  دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همه‌جا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و ناله‌ها و نوشته‌ها و زمزمه‌ها، قدم‌زدن‌ها و دنبال دویدن‌ها، شک‌کردن‌ها و لرزیدن‌های همه‌مان در هر گوشه‌ای، به آسمان می‌رفت تا رشته شود. طلایی و نقره‌ای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشته‌ی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصه‌ها به آسمان رسید. خورشید لحظه‌ای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیده‌ای بودم در دارِ قالیِ آسمان.‌ خورشید که‌ رفت، با رشته‌های نقره‌ای‌ام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدم‌هایم را گره میزد و نقش می‌آفرید. خنده‌ها و گریه‌ها را می‌گرفت و رشته میکرد، طلایی و نقره‌ای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشته‌‌ها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشته‌ی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریده‌ی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از مانده‌کلمات نویسنده‌ای، کتاب میسازد برای ذهن تشنه‌ی نوجوانی‌هایمان. باد رشته‌ها را به رقص درمی‌آورد و ابر شانه میزند.

یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕ‌نریخته سنگین میشوند، باد می‌ایستد، خورشید غروب میکند، ماه از  غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شده‌ایم به او. هریک به‌ امید دیگری. درد گوش همه را کر کرده‌است.

ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک می‌ریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین می‌افتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته‌ میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهم‌پیچیده‌ی ما را با جادویش.

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

انتگرال بدوبدوهایم به‌ازای امروز

استاد راهنمایی داشتم که مثال‌های ملموسی سر کلاسهایش میزد. از بهترین جملاتی که از او شنیده‌ام، انتگرال گرفتن از یک دوره از زندگی است. یعنی جمع‌بندی از مثلا تحصیلات تکمیلی‌، نتیجه‌گیری از مدت زمانی که روی پروژه‌ی خاصی کار مبکنم، یا حتی برآورد احساسی که بعد از دو ماه از یک رابطه ته دل آدم مینشیند. این یعنی انتگرالگیری، کل زندگی یعنی انتگرال‌گیری، و خب، همین انتگرال عزیز چیزی است که من همیشه در نسخه‌ی غیرفرمولیش لنگیده‌ام. تمام تلاش‌ها و ایده‌های من فقط شرایط را به واگرایی نزدیک میکنند. من آدم تجزیه و شکستن و بسط دادن و اضافه کردنم، تا بستن و ترکیب کردن. جمع کردن برای من سخت است، چون،

  • هیچ چیز آنقدرها کامل و خوب به نظر نمیرسد و اصلا با رها کردن حق مطلب/زمان/رابطه ادا نمی‌شود،
  • همیشه بیشتر از آنچه امتحان کرده‌ام ایده برای آزمودن مجدد هست. همیشه می‌شود جستجو کرد و مقالات جدیدتری پیدا کرد و تستهای بیشتری گرفت، همیشه می‌شود تجدیدنظر کرد، همدلی کرد، گذشت داشت و راه آمد. 
چه موقع سر و کله‌ی انتگرال پیدا میشود؟ وقتی به تاریخ تحویل کار نزدیک شویم، یا درحال درجا زدن باشیم و دیگر خودمان از این شرایط به ستوه آمده باشیم، یا نقش جدیدی به ما محول شود درحالیکه زندگی بهم‌ریخته‌تر از آن است که بشود همه‌ی وظایف و هدف‌ها را کنار هم جا داد. 
مثلا فرض بگیرم زندگی من یک تابع n متغیره باشد. یکباره متغیر n+1 ام از راه میرسد، مثلا باید هوای مهمانی‌هایی که میرسند را داشته باشم، یا برای سلامتی‌ام مشکلی پیش می‌آید یا از کار بیکار میشوم، یا زیر فشار مالی قرار میگیرم، یا روح و روانم آسیب‌دیده و حساس شده، و یا شاید روزی بچه‌دار شوم، در تمام این اتفاقات یک چیز مشترک است. نیاز به. انجام دادن کاری و دست به عمل زدن. آهان، به زبان خودمانی آستین بالا زدن. اگر بخواهید بدانید اوضاع چقدر قاراشمیش است، باید روی همه متغیرهای قبلی انتگرال بگیرید. از گذشته‌های دور، اولینِ روزها تا به امروز. خالصش میشود یک تابع رک و پوست‌کنده که به ما بگوید برای این n+1مین نقش، چند مَرده حلاجیم. لازمه‌اش آن است که هرچه از زندگی بر ما گذشته را بگذاریم در طبق اخلاص، با رنج و کاستی‌ها و اوج و شادی‌هایش، و جمع بزنیم. 
راستش را بگویم، چند بار ذهنم رفت سمت اینکه پیدا کنم جواب انتگرال چقدر میشود. همین لحظه، همین حالا. ولی خب، من از جناب ذهن زرنگتر شدم چون فهمیدم هیچوقت قرار نیست عدد معینی از انتگرال بدست بیاورم، تا وقتی که فرصت زندگی دارم. نگاه میکنم و میبینم همین حالا نقش‌هایی دارم که هنوز کامل کلافشان باز نشده. تهِ‌ته‌ش خودم را که بچلّانم انتگرالم تابع این نقش‌های جاری امروزها می‌شود و همه‌چیز دیگر فقط ضرایبی ثابت. همینجا، با این کلمات، برای وجود یک متغیر در زندگی جشن کوچکی باید گرفت. امید نهفته در همین تغییر است.
اما گرد و خاک جشن که خوابید، من باید برگردم سر تقویت تکنیکهای انتگرالگیری خودم، چون بنظر این کار هیچکس نیست الا شخص درگیر. مثل همیشه ریشه‌یابی جواب داده و حالا از اهمیت جمع‌بندی آگاهم. باید اولویت را بگذارم روی تمام کردن پروژه. در پی این ارزش‌دهی با کمال میل ناچار میشوم تصمیماتی بگیرم خلاف وقت گذاشتن بیشتر و شاخه‌شاخه کردن اوضاع. تصمیماتی که برعکس کمک میکنند خیلی چیزها را ثابت نگه دارم و تمرکز کنم روی تابع نتیجه. گیرم در روز موعود وقتی زنگها به صدا در آمد انتگرال نهایی ما به ازای همه‌چیز مقدار ناقابلی شد. باز این بهتر از دانش‌آموزی است که کلا از انتگرال سر درنیاورده. از آن هم بالاتر! پس از روز موعود کلاف زندگی و متغیرهایش هنوز هم قِل‌قِل میخورد و باز می‌شود و باز هم باز می‌شود و باز هم، تا زنده‌ام.
۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۳۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

منِ مخاطب، مخاطبِ من

خیلی واضح است که قبل از هرکس دیگری من مخاطب نوشته‌هایم هستم. البته، باید اعتراف کرد در موقعیت فعلی وضوح این واقعیت کم شده. درست مثل یک عکس بدون کیفیت با پیکسل‌های درشت. اما بد نیست که آدم یا وبلاگ برای خودش چارچوبی داشته باشد و تکلیفش معین باشد. 

زمانی که به فکر وبلاگ نوشتن افتادم، دوست داشتم تم تخصصی و متمرکزی داشته باشد. آنموقع اتفاقا تحقیقات زیادی درباره طیف آتیسم و بطور خاص دختران طیف آتیسم کرده بودم. اما هیچوقت متخصص نبودم. بنابراین اگر میخواستم، باید مطالب را ترجمه و جمع‌آوری میکردم. کار مفیدی می‌توانست باشد، اما نکردم. چون اطلاعاتی که میخواستم را داشتم و تکرارشان برایم خسته‌کننده می‌شد (بله، من تشنه‌ی اطلاعات جدیدم اما فقط دریافتشان). پس حداقل سعی کردم پستهایی که می‌نویسم، از این دریجه باشد، که تا زمان زیادی هم بود. اما مگر میشد از خودم بنویسم و صحبتی از ردیف و استادم مجید کیانی به میان نیاید؟ نه، پس این دو محور را حفظ کرذم. وبلاگ اگرچه تخصصی نبود و شخصی‌نگاری بود، اما برای خودم موضوعیت داشت. تا اینکه یک روز به گذشته نگاه کردم و دیدم مدتهاست هیچ تگ جدیدی از سندرم اسپرگر یا طیف آتیسم در وبلاگم اضافه نکرده‌ام. دیدم همان آدم قبلی‌ام اما با دغدغه‌های جدید. قله‌های گذشته را فتح کرده‌ یا نکرده، در سرازیری دلچسبی از زندگی غلطیده بودم و نفهمیده بودم. خوشحال شدم.

امروز زیاد در پی چسباندن تکه‌هایم به هم نیستم. حتی از تعریف خودم اجتناب میکنم. مثل خیلی از آدمهایی که پاسخ سؤالاتشان را میگیرند، من هم ساکت‌ترم. در حال نشخوارم شاید، و از همه‌ی گوشه‌های وجودم استقبال میکنم. هرچه باشد به این معنی نیست که کارم آسانتر از گذشته است. قبلا تلاطم‌های درونی زیاد داشتم، حالا نه. قبلا نمی‌فهمیدم چرا، حالا میدانم چرا و مسئله‌ام چطور است. در میانه‌ی چطورهایم هنوز گاهی میپرسم چرا، ولی سر جواب نمی‌مانم. میگذرم و پیش می‌روم، به روش خودم.

این نوشته‌ها برای من است. مخاطبش خودم هستم و هرکسی که به دلیلی اینها را آیینه‌ی بخشی از خودش میداند. برای آیینه‌ها هم می‌نویسم، ما همه یک تصویریم. من از یک تصویر واحد می‌نویسم. خبر نیست، موضوع اجتماعی روز نیست، اگر هم باشد با من تلاقی کرده که اینجاست. 


آینه‌ها، اگر زبان بگشایند، از چه با هم صحبت میکنند؟ از تصویر مشترکشان.

۱۳ آبان ۹۷ ، ۰۹:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

متن و حاشیه

فکرها هستند و واژه‌ها نه. 

واژه‌ها می‌آیند و فکرها نه.


واژه‌ها می‌آیند و معنا می‌آورند. معناها واژه‌های دیگر می‌آفرینند و واژه‌ها معناهای بیشتر. آنقدر که دانش محو میشود، ریاضی خاموش می‌شود و مهندسی داستان. فرهنگ لغات دانای کل می‌شود و من تازه متوجه میشوم که علوم و مهندسی را نمی‌توان از نامگذاری روشهایشان آموخت. بنابراین بیق بیق بیق بیق -چرخش متناوب نور آبی و قرمز- از تمام قسمتهای ذهن و روان به سلولهای نیمکره‌ی راست، بیق بیق بیق، همه سمت راست مسیر قرار بگیرید و راه را برای اورژانس باز کنید!  بیق بیق بیق، سمت چپ از کار افتاده.

حاشیه

بااینکه از کشف و شناخت خودم مدتی است دور شدم و فکر میکنم برای من بهتر هم همین است چون باید یاد بگیرم روی چیزهای دیگر هم تمرکز کنم (این کار را الان بیشتر دوست دارم)، اما بازهم جرقه‌های کوچک آتش هست که با یک باد گاهی از زیر خاکستر خودنمایی کند. اگر چند وقت قبل میخواستم درباره‌ی مسیر تحصیلی‌ام، درگیریهایم با کار مهندسی، و اینکه چرا هیچوقت آنطور که باید و شاید بدنبال مهارتهایم و ابزارهای حرفه‌ای آن نبودم توصیحی بدهم، شاید میگفتم تنبلی، بازیگوشی، و اینکه همیشه به جای آنکه اصل را بچسبم در حاشیه پرسه زده‌ام. وقتی نوجوان بودم فکر میکردم نقاشی و هنر چیزی است که انجامش دانشگاه رفتن نمی‌خواهد و خودم میتوانم دنبال کنم. بعد از اتمام دکتری فکر کردم کلا مسیر اشتباهی را آمده‌ام و کاش کارم موسیقی، نوشتن، یا چیزی شبیه این بود. اگر میخواستم توضیح بدهم چرا گم شده‌ام و مگر یکدل شدن چقدر می‌تواند سخت باشد؟ بهترین جوابم این بود که مجموعه‌ای از مهارتهایی را دارم که همه در یک سطحند و برایم تشخیص اینکه کدام نسبت به دیگری بهتر است سخت است. تفریح در هنر و نوشتن است، کسب و کارم، عمر و تلاشهایم، در مهندسی. واژه‌های آشنایم، استدلالهایم، فلسفه‌هایم از مهندسی. جسارتم، اعتماد به نفسم، غرورم، در هنر. زبان درازم در هنر. 

و حالا چه؟ هیچ. کشف کرده‌ام که دلیل حاشیه‌پردازی‌ام این نیست که از درک ریاضی عاجزم، خیر تنبل نیستم. این واژه‌ها گرامی مغزم را مشغول میکنند. بنابراین دستورالعمل جدید ما این باشد که ضمن طراحی و تست الگوریتمها، هرگونه برداشت شهودی و کیفی از نامها، اصطلاحات، نمادگذاریها و غیره ممنوع. اینکه چقدر موفق در اجرای این دستور هستم یک مسئله است و اینکه موظف به تلاش برای اجرایش هستم مسئله‌ای دیگر. 

راستی، این حاشیه برای خودش متنی هم دارد.


+ می‌دانستید دستگاه چهارگاه یک رنگ دارد به نام لزگی که پس از آن یک رنگ کوتاه‌تر هست به نام متن و  حاشیه؟ یک اجرای آن را از داریوش طلایی بشنوید.

++ باز چقدر با واژه‌ها بازی کردم.  

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۶:۴۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

به دلشوره وا ندهیم! و چرا

هر آدمی وظیفه‌ دارد آرامش را برای خودش فراهم کند. خیلی روشن است (البته برای من) که آرامش درونی بالاتر از هر حس و نعمت دیگری در زندگی است، چون یک انسان با روح سالم و متعادل خیلی قوی‌تر از انسانی با جسم سالم و روان بهم‌ریخته است. بهتر فکر می‌کند، مهربان‌تر است، صبور است، شاد است، و خیلی نشانه‌های خوب دیگر هم می‌شود در او یافت.

از سمت دیگر اما انسانها موجوداتی اجتماعی هستند. زندگی اجتماعی از نظر روانی در شناخت انسان از خودش تاثیر دارد. آدمها برای هم مانند آینه‌اند. حتی اگر کسی علاقه‌مند به شناختن انسانهای دیگر نباشد هم، باز می‌تواند بواسطه‌ی ارتباطش با دیگران خودش را از زاویه‌های جدیدی ببیند، تجربه بدست آورد، و در نهایت رشد کند. چیزی که به تنهایی اصلا امکان‌پذیر نیست.

با این وجود روابط اجتماعی برای گروهی از ما آدم‌ها سخت و اضطراب‌آور است. تا جایی که می‌دانم هیچ سیاه و سفیدی در این مورد وجود ندارد. حتی بچه‌ها و بزرگسالانی از طیف آتیسم که به سختی ارتباط چشمی با دیگران برقرار می‌کنند قادرند با تمرین و یا از ابتدا با افراد نزدیک، مثل پدر و مادر، معلم‌ها، و یا بعضی دوستان، رابطه‌ی خوبی برقرار کنند. خیلی از ما به ظاهر مشکلی نداریم، اما در بعضی شرایط و موقعیت‌های اجتماعی درونی متلاطم و ناآرام پیدا می‌کنیم. باز هم خیلی از آدمها در خیلی از موقعیتها چنین احساسی دارند، مثلا سخنرانی در یک مراسم مهم، سمینار علمی، جلسه‌ی کاری، ولی صحبت من از شرایط ساده‌تری است. شرایطی در حد شرکت در یک کلاس گروهی، یک مهمانی شلوغ و آدمهایی که رابطه‌ی خیلی صمیمی و نزدیکی با ما ندارند، و خیلی از موقعیت‌های دیگر که از حد صحبتهای صمیمی و خودمانی دو سه نفره بزرگتر باشد. برای بخصوص دخترهای اسپی،  ریشه‌ی این مسئله در احساس متفاوت بودنشان با دیگران است. درست یا غلط، این یک حس درونی است و به نظر من اگر فقط یک نمایش، تظاهر، یا به منظور جلب توجه بود، اینقدر فرد را در ابعاد وسیع به موضوع مشغول نمیکرد.

کیفیت متفاوت بودن و خاص بودن هم کمابیش در هر انسانی نسبت به دیگران وجود دارد، هیچ دو آدمی کاملا یکسان نیستند. ولی تفاوتی که از آن صحبت می‌کنم از نوع پذیرفته شدن و تعلق داشتن به یک گروه است. اینکه رنگ پوست ما با سایرین متفاوت باشد و احساس امنیت در حضورشان نکنیم، اینکه لهجه‌ی ما متفاوت باشد و جرأت صحبت کردن نداشته باشیم، اینکه نظر ما متفاوت باشد، علائق ما متفاوت باشد، و تمایلی به نشان‌دادنش نداشته باشیم. می‌شود نتیجه‌گیری کرد دلیل ارتباط اجتماعی محدودتر ما کمیاب بودن جمع‌های همفکر و همخوان با ماست.

گاهی اوقات فشار روانیِ ناشی از در اقلیت بودن خیلی زیاد می‌شود. فکر میکنی همه با تو مخالفند، یا تو با همه مخالفی! نمیدانی تو بدبینی یا واقعا از دید دیگران عجیب و غریب هستی. میخواهی اهمیت ندهی و کار خودت را بکنی، که البته ایده‌ی خوبی است، ولی همیشه هم نمی‌شود بیخیال شد. در واقع ادامه دادن به بیتفاوتی و انکار اهمیت وجود دیگران، حداقل در من، موجب می‌شود که کم‌کم گوشه‌گیر و منزوی شوم، فاصله‌ام را هرروز بیشتر کنم، و سرآخر هم احساس خوبی نداشته باشم. از آن طرف هم ماسک زدن و تظاهر به راحتی کردن در حالیکه در درون ناآرام هستیم، رفته‌رفته آرامش و سلامت روحی‌مان را بهم می‌ریزد. هیچکس نمی‌تواند برای همیشه به یک دروغ ادامه بدهد و از خودش فاصله بگیرد.

پس راه حل چیست؟ فاصله گرفتن چه از خود حقیقی و چه از دیگران حرکت خوبی نیست. از طرفی هم چنین موقعیت‌های اجتماعی حساسیت‌زا هستند و گاه می‌توانند تمام ذهن آدم را برای مدتها به خودش مشغول کنند.

قبل از هرچیز، انسان باید در برابر حساسیت‌های محیطی‌اش محکم باشد. یعنی با شجاعت و اعتماد به نفس زندگی کند. معمولا اقلیتهای مختلف بیشتر قادر به همدردی با یکدیگر هستند. مثلا همجنسگرایان درک بهتری از احساسات معلولان و رنگین‌پوستان دارند، چون همه از سمت متوسط جامعه به نوعی مورد تبعیض قرار گرفته‌اند. درست است، آگاهی‌بخشی و اطلاع‌رسانی موثر خواهد بود. اما برای فرهنگ‌سازی چه راهی بهتر از عمل کردن؟ یعنی من این جسارت را داشته باشم که همه جا خود واقعی‌ام باشم، حتی اگر بدانم از سمت جامعه براحتی پذیرفته نمی‌شوم. ترس و بی‌اعتمادی و انزوا را کنار بگذارم و فکر کنم این متوسط جامعه که در تعداد از جامعه‌ای که من به آن تعلق دارم بزرگتر است، باز هم نمونه‌ای از یک انسان آسیب‌پذیر است و می‌توان به او کمک کرد. هریک از این آدمها که خیلی دور از من به نظر می‌آیند ممکن است یک نقطه، یک موقعیت باشد که احساس کنند در اقلیت قرار دارند. پس باید خودم پیشقدم در کمک کردن و درک کردن شوم، تا دیگران هم در ارتباط با من یک مثال و الگو داشته باشند. نمی‌‌توانم قبول کنم که آدمهایی وجود داشته باشند که در همه‌ی ابعاد انسانی متعلق به متوسط جامعه‌ی امروزی ما باشند، و تعدادشان هم زیاد باشد، یعنی در همه‌ی زمینه‌ها تیپیکال باشند.

اما جدا از "فلسفه همدلی اقلیت‌ها" و این مقدمه‌چینی، چرا نباید تسلیم دلشوره‌ی ناشی از حساسیت و استرس (حالا منشاءاش هرچه که میخواهد باشد، چه روابط اجتماعی که بحث اینجاست، چه هر عامل دیگری) شد، و در غیر اینصورت پایان این مسیر کجاست؟ جمع‌بندی من از جواب این است:


  • چون عکس‌العمل نشان دادن به آدمها و حرفها و کارهایشان، آنهم با این درجه از تنوع و گوناگونی، اصلا امکانپذیر نیست. من براحتی تبدیل به یک انسان دم‌دمی مزاج می‌شوم که عادت کرده در برابر هر عملی موضع‌گیری کند. به تدریج هرکسی می‌تواند از این نقطه‌ی ضعف من سوءاستفاده کند. آنوقت حساسیت بی‌اندازه‌ام مرا تبدیل می‌کند به بازیچه و اسباب دست دیگران. واقعیت این است که ما تنها کنترل اعمال و رفتار خودمان را داریم و نه هیچکس دیگر، و مشروط کردن آرامشمان به نوع رفتار و یا وجود دیگری همیشه ما را بدتر از قبل در معرض خطر یک زندگی پرتنش و ناآرام قرار می‌دهد. پس اگر می‌خواهیم استقلال شخصیت خودمان را از دست ندهیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون توجه بیش از حد و حساسیت نشان دادن باعث می‌شود کل نیروی ذهنی و فکر ما درگیر شود. آدم از دل گذاشتن به زندگی و کارها و انسانهایی که برایش مهم و دوست‌داشتنی‌اند بازمیماند. دائم دلش برای خودش میسوزد، توی خودش میرود، و توجهش از همه چیز دیگر بریده میشود. انگار داخل مارپیچ پایین رونده‌ای گرفتار شده باشد که ته ندارد. آنوقت یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند چه چیزهای با ارزشی را فقط بخاطر اینکه روی یک چیز حساسیت داشته، نتوانسته ببیند یا بفهمد یا از آنها مراقبت کند. خلاصه اگر به زندگی و آدمهای زندگی‌مان علاقه‌مندیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون حساسیت دائمی و به دنبال آن دلشوره و اضطراب مزمن، فقط آثار روحی و روانی ندارد، بلکه جسم فرد را هم بیمار می‌کند. یعنی هرروزی و شاید هر دقیقه‌ای می‌بینید یک جایتان درد می‌کند. انگار آدم قبلی نیستید، از استخوان، تا ماهیچه،  از گوارش تا بینایی و شنوایی و خواب و خوراک، همه چیز از سر تا پایتان عوض می‌شود. این شاید شدیدترین اثر استرس است، ولی از طرفی جای شکر و سپاسگزاری هم هست. به این‌خاطر که وقتی روح بیچاره آنقدر به حال پریشان و بیمارش عادت کرده که خود قبلی‌اش را به یاد نمی‌آورد، این علائم جسمی باعث می‌شود که فرد بفهمد چیزی سرجایش نیست. نادیده گرفتنش خیلی مشکل‌تر از حالات روحی و بدبینی و بی‌انگیزگی است، هرچند که به این دردهای جسمی هم میشود عادت کرد. خلاصه اگر سلامتی خودمان را دوست داریم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
حالا چه کنم؟ من در روابط اجتماعی بخصوص با همسالانم اینطور دلشوره میگیرم، و فراوان می‌توانم مثال‌ها و رفتارهای حساسیت‌برانگیز در اطرافم پیدا کنم. فکر میکنم تنها راه درست همان شجاعت داشتن و نمایش بیرونی سبک مخصوص به خودم است، این یعنی آزادگی در برابر ترسیدن و کنار کشیدن. بعلاوه‌ی داشتن ایستادگی و اعتماد به پایه‌های ثابت اخلاقی و ارزشی‌ام، برای آنکه فراموش نکنم من آدم واحد و یکپارچه‌ای هستم، چه در اقلیت باشم و چه در اکثریت. از آن سمت هم که می‌دانم در هرکسی بالاخره چیزی هست که بتوانم بخاطرش او را دوست داشته باشم و بیشتر درکش کنم. شاید اینها کمک کنند تا پیوندهای بیشتری هرچند ضعیف بین دنیاهای متفاوت از هم ایجاد شود. پیوندهایی عمیق‌تر و متعادل‌تر.

پی‌نوشت: ممکن است یک تصویر به این پست در آینده اضافه شود.
۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خداحافظی با یک نظریه*

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت. 

هوس تازه 

اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. هرچقدر بیشتر مورد آزمایش قرار بگیرند دقیق‌تر می‌شوند، اما وقتی ارتباط با گروه و جسارت آزمایش کردن درعمل کم باشد، خب دیگر، فلسفه‌ها هم راه به جایی نمی‌برند و دنیای شخصی همانطور کوچک و بی‌تجربه باقی می‌ماند. 

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. هر آدم جدید برای خودش یک دنیای جدید است. می‌توانم خودم را در آن تعریف کنم، از نو. می‌توانم خوبی‌هایم را نشان بدهم، و بدی‌هایم را پنهان کنم. می‌توانم یک فرشته شوم. اگر بخواهم فرشته شوم. فرشته بودن از اینکه خودم باشم بهتر نیست. مهم آرامش من است. دریای درونم که با وجود بادها آرام و امن است. 

من می‌توانم جسورتر باشم. کارهایی را انجام بدهم که تا پیش از این نکرده‌ام، خودم را غافلگیر کنم. حرفهایی را بزنم که آشنایان قبلی‌ام فکر نمی‌کردند هیچوقت از زبانم بیرون بیاید، اگر متعلق به خودم بدانمشان. هر آدم جدید، مکان جدید، بوی جدید، هر چیز جدیدی با خودش یک دنیای تازه همراه دارد، یک لوح سفید، یک داستان نانوشته در زندگی من. می‌تواند برایم منشاء حس و الهام‌های جدید باشد. سفر کردن یک خوبی‌اش این است. حس و نگاهم که جدید باشد، حتی آدمهای قدیمی و جاهای قدیمی هم برایم تازه می‌شوند. تازگی مسری است. 

خیالی کمابیش خام 

گاهی قدم برمی‌دارم و به آزادی‌هایم لبخند می‌زنم، ولی یکدفعه غافلگیر می‌شوم. چیز آزاردهنده‌ای بین دنیای قدیم و جدید مشترک درمی‌آید. دوباره ارتباط و بروز دادن برایم سخت می‌شود و ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم. باز ناامید می‌شوم و کناره می‌گیرم. شاید کلاس جدید باشد، یا شهر جدید باشد، ولی نگاه‌ها همان است که قبلا دیده‌ام. قضاوت‌ها و برداشت‌ها ریشه‌اش عمیق‌تر از آن است که امیدوار باشم شهر به شهر شدن تغییری در آن ایجاد کند. آخر ما از یک کشور و دوره زمانی مشترک آمده‌ایم. برداشت من، نگاه آنها، تصور من، نگاه آنها، خیالات من، نگاه آنها. باید مشکل را جور دیگری حل کرد، نگاه قدیمی خودم را چه کسی عوض کند آخر؟ 

ارتباط برقرار کردن با خارجی‌ها خیلی راحت‌تر است. بعضی بایاس‌هایی را که در جامعه‌مان داریم، ندارند. از آن طرف از خیلی چیزها هم بی‌خبرند. از گذشته و از مشکلات ریز و درشتم، از چیزهایی که برایم خنده‌دار است یا غم‌انگیز. گاهی آنقدر دنیای جدیدی روبرویم قرار می‌گیرد که غریبگی می‌کنم و خودم میکشم کنار. از اعماق دلم نمی‌توانم برایشان صحبت کنم. حکم سخنرانی را پیدا می‌کنم که از ناشناخته‌ها حرف میزند. سخت بتوانند همدلی کنند، بیشتر تعجب و حیرت و تحسین و گاهی هم دلسوزی و تأسف است. اما بهرحال، زبان دل همه‌جا یکی است. هیچ‌چیز هم که نفهمند می‌توانند دستی روی شانه‌ات بگذارند تا چند لحظه‌ای تنها نمانی و دلگرم شوی.

بی‌اعتمادی کشنده است!

این وسط از بعضی‌ها هم فراری‌ام. از ساعت‌فروشی که بیست متری در دانشگاه می‌ایستاد و از زمان دانشجو شدنم می‌دیدمش تا دوازده سال بعدتر، همان محدوده، با همان موهای بلند فرفری و صورت سوخته و لبخند بر لب، می‌ترسم. معصومه با شیطنت می‌گفت رابط یا جاسوس است! از سر کارگری که دو هفته است ساعت چهار و نیم که از خانه میزنم بیرون آن دست کوچه ایستاده و همین‌طور که به ساختمان‌های نیمه‌تمام نگاه می‌کند مرا هم می‌بیند، میترسم. شاید مجبور باشم راهم را دور کنم و از سمت دیگر کوچه به ایستگاه برسم. یک جور آشنایی که هم در آن آشنایی است و هم غریبگی. دوست ندارم با هیچکدامشان چشم تو چشم شوم. اگر یکی دوبار سر راهم قرار بگیرند مهم نیست، ولی این آشنایی تؤام با غریبگی در طولانی‌مدت آزاردهنده است. بی تفاوت و نامطمئن از کنار آدمهای ثابت و ماندگار گذشتن آزاردهنده است. بی‌اعتمادی کشنده است.

خداحافظی

اینها را نوشته‌ام تا گره‌ای از کار خودم باز کنم. تمام مدتی که به تحلیل این روابط در خودم فکر میکنم یک مثال دیگر هم در ذهنم وول می‌خورد. کسی که به خاطر کسب محبوبیت دائم گروه دوستانش را عوض می‌کند، بعد که رابطه‌ها جدی می‌شود و مشکلات و ناسازگاری‌ها خودش را نشان می‌دهد، یا اصلا به محض اینکه دیگر "بهترینِ" جمع نیست، ادامه نمی‌دهد. بومیان استرالیا اعتقاد دارند هرچیزی که در دیگری دوست داشته باشی ویژگی خوب خودت هم هست، و برعکس، هرچیزی  که در او نپسندی یعنی خودت هم به آن دچاری. دلم خبر می‌دهد شباهتی هست بین ناامیدی و فرار من و مرکزتوجه‌ بودن این آدم. من فرض را گذاشته‌ام که خریدار ندارم و تلاشی هم نمی‌کنم که دیده شوم. نظریه‌ی لوح سفیدم می‌خواست وادارم کند که اگر آدمهای مقابلم عوض شوند، مشکلاتم حل می‌شود. او با همین منطق جلو رفته و چیزی بیشتر از همان دوستی‌های سطحی بدست نیاورده. اگر آرامشی داشت، قدیمی‌ها رنجیده نمی‌شدند از دستش.

اینجا جایی است که باید با این نظریه خداحافظی کنم. دیگر به درد من نمی‌خورد. تنها چیزی که لازم دارم کمی تمرکز است روی خودم، قاطی شده با خوش‌بینی همیشگی‌ام نسبت به انسانها، بعلاوه مقادیری امیدواری و دلداری و ایمان که خدا خودش جورش کند برایم. 

فکرهای تازه تازه

همین نسیم خنک پاییزی که به صورتم می‌خورد پر از تازگی است. دیگر چه می‌خواهم؟ چشمها و مغزم باید خیلی خواب باشند اگر نگاه و فکرشان همان بماند که در خانه بود. 


* با هر سختی بود نوشتم تا بماند برای آینده‌ها که یادم نرود کجا بودم.
۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

ستاره‌ی کوچک

فرض کنید یک دنیای زمینی هست و یک فضای بی‌انتها اطرافش. یک گل خوش برگ و بوی زمینی را می‌گیرید. گل شما را می‌برد دور و دورتر، آنسوی آسمان پیش یک ستاره‌ی کوچک. 

هرچه از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی خودم و حال و هوایم را دوره میکنم، میبینم فرق چندانی نکرده است. فقط الان خیلی بیشتر از اطرافم آگاهم نسبت به بچگی‌ترها. خواهر کوچکم "سها" طبیعتا باید اولین کسی از هم سن و سالان باشد که با من ارتباط برقرار کرده. این برای من که دنیای آرام و شخصی و ساکتی داشتم به یقین زیاد جلوه‌ای نداشته، ولی برای سها حتما کمبودهایی بوده. خواهر بزرگتری که کمتر حضور خارجی داشته و همه‌اش سرش در کتاب و همه‌چیز دیگر بوده، غیر از خود خود آدمها. بزرگترین اطلاع من از آن روزگار این بوده که من و سها چقدر با هم متفاوتیم. 

کم‌کم با بزرگتر شدن و حضور اجباری بیشتر در جامعه، بیشتر متوجه شدم که خیلی از موارد اختلافم با سها با سایرین هم هست. یک جور آزاد بودن، توجه بیشتر به خود، و تحت تاثیر گروه قرار گرفتن. یک نوع درک بی‌دردسر و پوست‌کنده‌تری از زندگی. زندگی هیچوقت به چشم من آن شکلی نمی‌آمد. جای یک کل‌نگری عاقلانه و مرتبط با واقعیت زمانه، بعلاوه‌ی رهایی از جزئیات بی‌مورد، و شفافیت خیلی بیشتر در روابط اجتماعی، خالی بود.

با وجود این همه اختلاف :)، هرچه زمان بیشتر گذشت من بیشتر پی به شباهتهایمان بردم. متوجه شدم مسائل مشترک زیادی هست که هردو به آن علاقه‌مندیم، مثل هنر، خانواده، کتاب، رفتارهای اجتماعی دیگران. اختلاف فقط در شکل ابراز مسئله و نوع نگاه ما به آن بود. این تفاوتها به خودی خود به جذابیت رابطه هم اضافه می‌کرد. آنجایی که من ملاحظه می‌کردم و ساکت بودم، سها قهرمان شجاعی می‌شد که حرف دل همه را می‌زد. و آن وقت‌هایی که به نظر من تا حدودی خودخواه می‌شد، موعظه‌های من گاهی شرایط را متعادل‌تر می‌کرد! 

بهرحال بزرگتر شدن ما را از قبل به هم نزدیکتر کرد. بدون شک بعنوان دو آدم بزرگ با اختلاف سنی دو سال، مسائل زندگی‌مان خیلی شبیه هم بود. به لطف وجود او، من میتوانستم دو طرز فکر را در آن واحد با هم تجربه و مقایسه کنم. این باعث می‌شد هم درباره‌ی خودم بیشتر بدانم و هم درباره آدمهای دیگر. باعث شد خیلی بیشتر دیگران را درک کنم. مثلا بفهمم که اگر از پذیرایی بعنوان اتاق کار شخصی استفاده می‌کند، یا شب چراغ را روشن می‌گذارد که ماکت بسازد، یا  صدای آزاردهنده‌ی کامپیوتر و پرینتر را در می‌آورد، به خاطر عشق به کار و تعهد به انجام موفق آن است. بگذریم از اینکه خواب پدر و مادر خسته را هم مختل می‌کرد :)) 

با همه‌ی ایزوله بودن من و تفاوتهایی که با خواهرکوچولو داشتم، سها تنها دوست من در آن دوره‌ها بود. این را از تنهایی‌ام پس از رفتنش میشد راحت فهمید. همه تفاوت‌ها، بحث‌ها، بزرگ شدن‌ها، بده بستان‌ها، همه برای اینکه پیدا کنی چرا مهربان باشی و عشق بورزی به همین یک خواهر که داری. کسی که تا دنیا دنیا است، خواهرت می‌ماند. آنوقت یک روز نگاه کردم و دیدم در دنیای من این گل‌ها روییده. آرزو میکنم که گل بودم، ولی مگر می‌شود؟ باید از زیبایی و حسنش استفاده کنم و بخاطر روییدنش شکرگزار. 

هرچقدر هم کوچک و کمسو :)، این ستاره در آسمان زندگی من همیشه راهنما است. با عشق و انگیزه‌ای که می‌دهد، من به سیاره‌ها و دنیاهای زیبای دیگری هم سفر کرده‌ام. درون دل‌های دیگری هم سرک کشیده‌ام. حتی اگر الان کنار هم نباشیم، می‌دانم جرأت این مسافرت‌ها را همین ستاره و گل‌های وجودش به من بخشیده. این بیت حافظ هم به نشانه قدرشناسی تقدیم به تو باشد، خواهر جونم :* تولدت هم با سه روزی تأخیر مبارک :)

پ.ن. در این نقاشی گل = سها = ستاره‌ی کوچک. این جور گل‌ در واقع دیکته فارسی "سها" است :)


سها

۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

هنر، هنرمند، مخاطب

گاهی هنرمند مثل هر آدم دیگری دوست دارد که محبوب باشد، هرچه این محبوبیت بیشتر احساس موفقیتش هم بیشتر. آنموقع شاید بسته به نظر مخاطبهایش، بخواهد هنرش را طوری ارائه و تعریف کند که مورد پسند گروه بزرگتری واقع شود. خیلی ساده میشنود که: "من با کارهای شما ارتباط برقرار نمی‌کنم،..اینطوری‌تر و آنطوری‌تر باشد بهتر است..'' و تصمیم می‌گیرد که کارش را مخاطب‌پسندتر کند. ولی اگر قرار به دوست داشتن من نوعی باشد، "هنوز این قسمتش ایراد دارد، نمیدانم، به دلم نمی‌نشیند..'' که باعث میشود هنرمند مخاطب‌دوست باز هم هنرش را با این نظر تطبیق دهد، و این کار تا جایی ادامه پیدا می‌کند که بالاخره محاطب به اصطلاحی هنر را خیلی خوب درک می‌کند. شاید حتی می‌توان گفت مخاطب از هنرمند صاحب‌نظرتر بوده، و بیشتر می‌دانسته که باعث شده نتیجه‌‌ی مطابق میل او باشد! شاید حتی بعدها که ذوقش اندکی هم بهتر شد به نظرش همین هنرِ مقبول، دیگر ارزشی نداشته‌ باشد.

ولی گاهی هنرمند، با صداقت و پاکی نیت، همان چیزی که در درونش هست را نشان می‌دهد. اگرچه برای ابراز هنر و رساندن پیامش نیاز به مخاطب دارد، اما نظر مخاطب در انتخاب سبک و مفهوم برایش اهمیتی ندارد. این یک مسئله شخصی است. صداقت و آسیب‌پذیری هنرمند در این حالت برای تقریبا هر نوع مخاطبی براحتی قابل تشخیص است، حتی اگر با هنر او ارتباطی برقرار نکند. ممکن است با خودش فکر کند "..این شخص برای من ارزش و اهمیت قائل شده که دارد هنرش و خود واقعی‌اش را نشان می‌دهد. حیف! من که سر در نمی‌آورم، ولی بد هم نبود اگر بیشتر می‌فهمیدم!'' شاید حتی علاقه‌مند شود از او یاد بگیرد. در هرصورت، نتیجه‌ی این رفتار یا بوجود آمدن شناخت و ارادت بیشتر به هنری است که کمتر برایمان قابل درک بوده، و یا نتیجه‌گیری سریع‌تر برای تشخیص اینکه چنین هنری اصولاً دور از فضاهای دلخواه ماست و نیاز به صرف وقت روی آن نیست. در بدترین حالت (که شاید اصلاً در زندگی پیش نمی‌آید،) تنها مخاطب یک هنرمند خود اوست، و براستی تاریخ نسان داده برای ارائه‌ و ماندگاری هنر، همین کافی‌ است.

هنرهنرمندمخاطب

۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بهم‌ ریخته

می‌خواهم برنامه‌ریزی کنم. کاری که خیلی خوب بلد نیستم. برنامه‌ریزی برای اینکه بهتر بتوانم زندگی را درک کنم و از توان و انرژی‌ام در جهت درستی استفاده کنم. الان که تا این مرحله از شناخت خودم و روحیه و طرز تفکرم رسیده‌ام، کافی است. حالا وقت کار است. شناختم را باید در حین کار و ضمن تجربه‌های جدید کامل‌تر کنم.

بعنوان اولین قدم می‌خواهم کمی به موضوعاتی که ذهنم را مشغول کرده بپردازم. از چند روز پیش تا حالا این تصور برایم پیش آمده که خیلی از اینها با هم اشتراک دارند، و نیازی نیست روی تصویر بهم ریخته از خودم تمرکز کنم. بگذارید روشن‌تر صحبت کنم، من به چه چیزهایی فکر کردم؟ این لیستش:
داستان‌نویسی و ادبیات (کوتاه، کودکان، طنز)، ردیف‌نوازی و تئوری موسیقی، پردازش داده و یادگیری ماشین، رواشناسی و تحقیق، گرافیک و خوشنویسی، تحقیق و انتشار مقاله به انگلیسی (به سبک نشنال جئوگرافیک)، کسب تجربه‌ی آموزش و ارتباط با کودکان کار از طریق داوطلب شدن در جمعیت امام علی، و بهبود روابط اجتماعی با هدف تشکیل خانواده.

و البته برای هرکدام میزان آمادگی، سابقه، سطح اطلاعات، زمان شروع کردن پروژه، و جایگاهش را در زندگی‌ام نوشتم. خیلی‌هایشان هم‌وزنند. مثلاً ممکن است اگر وقت آزادی داشته باشم همانقدر خوشنویسی را دوست داشته باشم که جمع کردن اطلاعات و نوشتن یک مقاله در موردش. هردو انگار فقط به دیده‌ی سرگرمی باشند. خب، البته، بخشی‌ از این حس مربوط به این است که روی هیچ‌کدام سرمایه‌گذاری جدی نکرده‌ام. همه‌شان کوچولو مانده‌اند. یک مشت جوانه‌های کوچولو و شاید پلاسیده! تنها وجه مشترکی که بینشان می‌بینم این است که اگر روی هرکدام از اینها تمرکز کرده بودم و انرژی می‌گذاشتم، شاید الان دیگر به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. شباهتشان برایم این است که همه من را سر ذوق می‌آورند و می‌رسانند به یک جور زیبایی (از همان زیبایی‌های عالم معنا).

الان ولی می‌خواهم یک مقدار واقعی‌تر مسئله را ببینم. اینها چیزهایی است که به فکرم می‌رسد:

1. هر آدم دیگری هم ممکن است علائق شخصی از این دست داشته باشد. من نباید مسیر آینده‌ام را فقط با احساس این مقطع ارزیابی کنم. می‌شود محقق بود، دو ماه زمان گذاشت برای ورود به یک مطلب و گزارش نوشت. محققی که خوشنویسی هم می‌کند.

2. اگرچه بخاطر عدم تمرکز، اعتماد به نفس پایین، اهمال‌کاری، یا خیلی ساده گمراهی خیلی از این شاخه‌ها فقط حرف مفت است، ولی باز هم با نگاه به ریشه‌های گذشته می‌توان رگه‌هایی از آنهایی که حتی در سخت‌ترین شرایط روحی حفظ شدند و خودشان را نشان دادند، پیدا کرد. مثالش؟ علاقه به بکارگیری الگوریتم‌های هوش مصنوعی و تفسیر چرایی اتفاقات از روی داده‌های عددی. این مثل یک جور مسئولیت است برایم. یک ارتباط با گذشته‌ی تاریک تحصیلات کارشناسی تا دکتری برق. مثال دیگر نوشتن است، چیزی که هیچ وقت ترکم نکرده، بنیان تمام وجودم. مثال دیگر؟ علاقه به جمع‌آوری اطلاعات، این ویژگی هم برای تحلیلگر داده مفید است و هم برای نویسنده. و بالاخره مثال آخر؟ داوطلب جمعیت شدن تشنگی‌ام را به کمک به دیگران شاید رفع کند، شاید کمی به واقعیت نزدیکترم کند، شاید الهام‌بخشم باشد برای نوشتن. یکجور قدمی است که من از دنیای انفرادی‌ام برمی‌دارم به سمت دیگران، اگرچه که سخت.

3. این روحیه که آدم بخواهد به همه‌چیز (خواه مقام، موفقیت، یا هرچیز دیگری) برسد، اخلاقاً پسندیده نیست. عمر ما کوتاه است و وقتی عمق پیدا می‌کند که آدم همتش را بگذارد روی یک هدف خاص. تنها نتیجه‌ای که تا حالا گرفته‌ام این است که می‌خواهم ابزاری داشته باشم برای بیان تصورم از دنیا.


4. امسال را می‌گذارم برای پیدا کردن شناخت نسبت به این شاخه‌ها. مهمترینش نوشتن و تحلیل داده، تجربه‌ی داوطلب جمعیت شدن، و بهبود روابط اجتماعی است. بقیه را می‌گذارم فعلاً غذای روح باشد، تا وقتی که بتوانم کمی کارها را بهتر مدیریت کنم. 
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سیستم کمکی

یکی از اولین آشناهای اینترنتی من روی طیف آتیسم خانم سینتیا کیم بود، که وبلاگ Musings of an aspie را در مدتی که فهمید دارای سندرم اسپرگر است، نوشت. بعدها دو کتاب هم نوشت. با وجود سختی‌های بسیاری که سینتیا در گذراندن دوره تحصیلاتش و به اتمام رساندن آن داشت، از سن خیلی کم توانسته بود شرایطی را بوجود بیاورد که زندگی دلخواهش را بسازد. مثلاً اینکه کارش نوشتن، تحقیق، و ویراستاری است، و کارگاهش طبقه‌ی زیر خانه‌اش است. صبح‌ها دو جور صبحانه ممکن بیشتر ندارد، بعدش می‌رود در دفتر کارش. همسر سینتیا که روابط اجتماعی خیلی خوبی دارد به دخترشان در امور اجتماعی کمک می‌کند و سینتیا در زمینه‌های کسب اطلاعات و استفاده از تکنولوژی و غیره. اگر با هم به مهمانی بروند، معمولاً بیشتر بار گپ و گفت و معاشرت را همسرش برعهده می‌گیرد. شاید از نظر من بزرگترین معیارهای موفقیت او بعنوان یک زن اسپرگری و روی طیف، این باشد که اولاً خیلی خوب شرایط خود اشتغالی را برای خودش ایجاد کرده، و بعد اینکه از سن کم تشکیل خانواده داده‌است. در مجموع شناخت خوبی از خودش داشته و آن را توانسته اجرا کند. سینتیا به عقیده‌ی خودش با دقت این بخش‌ها را به هم چسبانده، مثل آدم نابینایی که به کمک نخ‌های ظریف و نامرئی در اطرافش مسیر را ببیند. اگر این چرخه و روتین دقیق از بین برود، یا با یک برنامه‌ی پیش‌بینی نشده مختل شود آنوقت دیگر کارها روی روال سابق و پربازده‌اش پیش نخواهد رفت.

وقتی من با این بخش از زندگی او آشنا شدم، فهمیدم اشکال کارم کجا بوده. روتین و برنامه‌ی دقیق شاید بهره‌وری را برای هر آدمی در کار افزایش دهد. اما افراد روی طیف خیلی خیلی بیشتر نیاز به مدیریت و برنامه‌ریزی در زندگی شخصی‌شان دارند. کمترین ضرر ناشی از نادیده‌گرفتن این وجه از مسئله به هدر رفتن عمر و انرژی خود فرد، خانواده، معلم‌ها و دوستان او است.

حالا، اگر قرار باشد مثل یک آدم کامل با خودم روبرو شوم، یعنی همه‌ی آن ویژگی‌های اسپرگری و نشانه‌های افسردگی، و از این شاخه به آن شاخه پریدن‌ها را قبول کنم بعنوان بخشی از همین وجودی که هستم، باید اعتراف کنم کل این موجود را دوست دارم. برایم عحیب است که چطور همه‌ی این بخش‌ها و جزئیاتِ شاید دست و پا گیر جمع می‌شوند و با هم می‌شوند یک روحیه، از یک آدمی که می‌تواند برای خودش، در محدوده‌ی درک و شعورش رویا ببیند، خیالبافی کند، و بالاخره روزی دست به کاری بزند. سؤال فقط این است که کی؟ و چطوری به خودم با این اطلاعات کمک کنم؟ من می‌خواهم سیستمی برای خودم داشته باشم که کمکم کند به زندگی سامان دهم. وقت زیادی ندارم. کسی چه می‌داند فردا کجا هستم؟ این امکانات را دارم یا نه؟ کنار این آدمها هستم یا نه؟


۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار