نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جادو» ثبت شده است

سقفِ بلندِ ساده‌ی بسیارنقش

باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و  دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همه‌جا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و ناله‌ها و نوشته‌ها و زمزمه‌ها، قدم‌زدن‌ها و دنبال دویدن‌ها، شک‌کردن‌ها و لرزیدن‌های همه‌مان در هر گوشه‌ای، به آسمان می‌رفت تا رشته شود. طلایی و نقره‌ای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشته‌ی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصه‌ها به آسمان رسید. خورشید لحظه‌ای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیده‌ای بودم در دارِ قالیِ آسمان.‌ خورشید که‌ رفت، با رشته‌های نقره‌ای‌ام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدم‌هایم را گره میزد و نقش می‌آفرید. خنده‌ها و گریه‌ها را می‌گرفت و رشته میکرد، طلایی و نقره‌ای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشته‌‌ها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشته‌ی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریده‌ی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از مانده‌کلمات نویسنده‌ای، کتاب میسازد برای ذهن تشنه‌ی نوجوانی‌هایمان. باد رشته‌ها را به رقص درمی‌آورد و ابر شانه میزند.

یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕ‌نریخته سنگین میشوند، باد می‌ایستد، خورشید غروب میکند، ماه از  غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شده‌ایم به او. هریک به‌ امید دیگری. درد گوش همه را کر کرده‌است.

ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک می‌ریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین می‌افتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته‌ میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهم‌پیچیده‌ی ما را با جادویش.

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

جادوی ابر و باد و مه و خورشید و فلک (۲)

مدتی است که فکر میکنم خیلی چیزها به شکلی جادویی اتفاق می‌افتند. یا بهتر است بگویم به چشم من جادویی به نظر می‌آیند. آدم خودش میداند کجاها و چه چیزهایی. از همان تولد و به دنیا آمدن در یک خانواده معین، در کشور و شهر معین گرفته، تا آشنا شدن با رمز و راز هستی. لذت تجربه‌ی ایستادن بر سنگی مرتفع و نگاه کردن به آسمانی بی‌انتها. شعف راه افتادن و دست گرفتن اشیاء از کودکی، اولین نواهای آهنگین، لالایی‌ها، طعم‌ها.. بکر بودنشان دلیلی است بر جادو بودنشان. و باز از چشم افتادنشان، جادویی دیگر.

از این در به آن در زدن و در شلوغی‌های زندگی آدم‌ها را پیدا کردن، شباهتها را دیدن و خوبی‌ها را از ته دل خواستن. انس گرفتن، به استاد، به کوچه، به اسم خیابانها، به نقش سنگ‌فرش‌ها، به تکه‌کاغذِ چروکِ پشتِ شیشه‌ی مغازه، به فروشنده‌ی مترو، و به ترک کردن تمام اینها. به هفده ساعت پرواز، اما یکباره‌شنیدنِ صدای ساز نی‌انبان اسکاتلندی که جادویش قلب و جان را سوزن کند به همین جا که هستی و از دل واقعیتِ خشکِ دو دقیقه قبل، یک معنای تازه بکشد بیرون. جادوست وقتی که حسرت نشستن پای حرفهای آقای کیانی را داری اما اینجا آدمهایی را میبینی که تو را یاد استاد و سعید و زنجیره‌ی الگوهای محبوبت می‌اندازند. که ببینی انگار یک کد جادویی در دنیا هست که منتظر کشف کردن توست، پیدا کردن هم‌سنگرهایت، و ستودن زیبایی‌های واقعیت درون جادو.

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جادوی ابر و باد و مه و خورشید و فلک (۱)

وقتی که خانم مطالعه بودم، حوالی ده تا سیزده سالگی، از تن‌تن هرژه تا سفر به اعماق زمین، سفر به کره‌ی ماه، ناخدای پانزده‌ساله و دیگر کتابهای ژول‌ورن، تا بعدتر پارک ژوراسیک و غیره و غیره، عاشق تخیل و موقعیتهای فانتزی بودم. سال کنکور پابرهنه‌ها و کوری و آثار بزرگ علوی را خواندم و حسابی جو اجتماعی تاریخی و واقعی پیدا کردم. بعد از آن مدتها کتاب داستان دست نگرفتم. داستانها در آدمها و کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو در جریان بودند. فکر میکردم، فقط و فقط. بدشانسی یا خوش شانسی بود که در دوره‌ی محبوبیت هری‌پاتر من ازین فضای فانتزی دور شده بودم و هیچ‌گونه در کله‌ام فرو نمی‌رفت که چیزی غیر ازین که اتفاق می‌افتد، حالا چه در بیرون چه در درون انسانها و احساساتشان، ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. من، حسابی جدی، خشک، و الکی دلسوز و واقعیت‌پرست شده بودم، درحالیکه ازین همه صفت فقط ردیف علاقه‌مندی‌هایم جهت پیدا کرده بود و هیچ نشانه‌ای دیگری از آن در اعمال و زندگی جاری نمیشد دید. مثلا من علاقه‌مند به کمک به فقرا بودم، اما کار اساسی نمیکردم. من همدردی را دوست داشتم، اما همیشه خجالتی‌تر و درونگراتر از آن بودم که حس و نزدیکی‌ام را با بغل کردن یک دوست یا گرفتن دستش و آرام کردنش، نشان بدهم. 

من برای مدتها و  هنوز هم در واقعیتی که تصورم است زندانی میشوم. زمان زیادی میگذرد بدون آنکه کاری که می‌دانستم دوست دارم را، انجام بدهم. دنیایی خشک و محدود و تاریک، دنیایی بی‌جادو، غیرفانتزی و پردرد که من در برابر تمام رنجهایش مسئول و منفعلم.


+ حداقل یک پست دیگر ادامه دارد.

۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار