نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جادو» ثبت شده است

جورچین

نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم.  نوشتیم‌ و سیاه‌کردیم و نوشتیم. سیاه‌ می‌شد و می‌نوشتیم و آخر، برگی نماند. مداد، بی‌برگ و بینوا، تنهایمان گذاشت. ما ماندیم و دفتری سیاه و در و دیوار و سقف و کف، همه خالی، بِکر، سفید. واژه‌ها بی‌تابی می‌کردند، حرفها ناتمام در سینه‌شان بود. دفتر ورق‌ میخورد. جلو، عقب، گاهی مکث روی یک صفحه و بعد به فاصله‌ای کم صدا از صفحه‌‌ی دیگری بلند میشد. واژه‌ها با نمایش زور و قدرتشان، گاهی مکر، گاهی ضجه، و حتی گاه دلبری‌شان، دفتر را به‌طرف خودشان ورق‌ می‌زدند، عقب‌تر یا جلوتر، تنها مجال مکثی کوتاه. دادگاهی راه افتاده بود و هر جمعی یاد حقوق پامال‌شده‌اش افتاده‌بود. صفحه‌ها از هم طلبکار بودند: «تو که میخواستی اینطور بگویی چرا آن پاراگراف را گذاشتی بماند؟»، «شروعِ من چرا رسید به اینجا؟!»، «اینقدر دیر به من نوبت دادید که حرفم ‌ناتمام ماند.. حالا اگر نفهمد منظورم‌‌ چیست چه خاکی به‌سرم باید بریزم؟»، «قرار این ‌نبود، به ما کاغذ نرسید..»، و ما نمی‌دانستیم حرف کدام را باور کنیم. کاغذ برای حرفها کم آمده‌بود. این یک حرف حرفِِ همه بود،  دردی همگانی. نشستیم به صحبت. واژه‌ها بی‌تاب و بیقرار بودند، فرّار و ترسیده. توی دست و روی زبان بند نبودند. به‌کسی اگر میگفتیشان، می‌مردند تا شنیده نشوند. پاره‌پاره بودند، چون داستانشان با دفتر تمام نشده‌بود. واژه‌های بی‌گناهی که در دنیای خودشان تعلق و هویتی نداشتند. کسی، لابد خود من، ناتمام و بی‌معنی در دفتری سیاه رهایشان کرده‌بود. به‌آنها گفتم که خسته‌ام. دفتر تمام شده و از مداد خبری نیست. گفتم با مداد شاید می‌شد حرفهایتان را روی دیوارها نوشت، اما حالا از دست من‌ چکار برمی‌آید؟ رهایم کنید، خسته‌ام! گفتند:

«ما را به بازی بگیر!»

«از این‌ کاغذ ببُرّ و جدایمان کن!»

«اینجا برای ما آینده‌ای نیست..»

«تک‌تکِ حرفهایم را به تو می‌دهم، آنها را بگیر و از اینجا ببَر! نگذار با من بپوسند!»

«راست می‌گوید، من هم حرفهایم را می‌بخشم به‌ تو!»

«نجاتمان بده، دستِ‌کم‌ حرفهایمان را به داستانی‌‌ دیگر برسان..»

نامطمئن دفتر را دست می‌گیرم و ورق میزنم. هر گذشته‌ای تاریخچه‌ی یک موضوع است. می‌خوانم و فکر‌میکنم‌ و به‌خود میگویم بار دیگر فلان را خواهم کرد و‌ بهمان را نه. موقعیت‌های آنچنانی را مثل ایکس‌ مدیریت میکنم و اینچنینی را مثل آنروز ایگرگ در فلان‌جا. در این خیالات واژه‌ها از دست من مثل ماهی بی‌رمقی نقش دریای سفید دیوارها می‌شوند. از یک دست می‌میرند و از دستی دیگر زنده می‌شوند. جمله‌های دفتر درهم‌ می‌شکند، واژه‌ها به‌هم می‌ریزند و آنها که بی‌تناسبند حرف‌حرف می‌شوند در دستهایم. من می‌مانم و هزار نسخه الفبا و صد لغت‌نامه‌ واژه. من می‌مانم و جای خالیِ بینشان روی دیوار، تا از نو جمله بسازم. واژه‌ها برق می‌زنند مثل پولک‌های شادمان ماهی‌ای زیر آفتاب. سرشار از شگفتیِ داستانی نو، سبز شده در کالبدی جدید، امیدوار به داشتنِ چیزی. چیزی که‌ نه من، و نه آنها نمی‌شناسیمش. چیزی که بتوان به‌او تعلق داشت، نه‌آنکه بدستش ‌آورد.

الفبا را برای همین دوست دارم، برای جزء سازنده بودنش. ردیف دستگاهی را هم‌برای همین دوست دارم، برای گوشه‌گوشه بودنش. سینوسی‌ها و‌ بسط فوریه و ریاضیات و ‌منطق را هم همینطور. دنیای قابل فهم من دنیایی است متشکل از واحد‌های اتمی قابل فهم. اما بیشتر از هرچیزی با این حرفها در سرم یاد یک‌چیز می‌افتم: «جورچین.» جورچین‌ یک پازل کودکانه‌ی شاید هفت‌تکه‌ای بود با یک‌ قاب مربعی که همه‌چیز را در خودش جای می‌داد. با چرخاندن‌ و جابه‌جا کردن قطعه‌ها، میشد عکس چندجور حیوان را با آن ساخت. هدیه‌ای دوست‌داشتنی بود که خاله‌پری برایمان آنموقع از تهران گرفته بود تا باهوش شویم!! ای جورچین! ای جورچین! در قاب مقوایی و‌ سخت تو جایی برای دوباره‌ چیدن گذشته‌هایم هست؟ جایی برای نظمی نو  ‌دادن به این آشفتگی‌ها؟ 

۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ساعت‌ها نگاهمان می‌کنند

ساعت‌ها ما را می‌بینند. به‌خصوص وقتی که سرشان خلوت می‌شود و نزدیک است که خوابشان ببرد. این نقاشی را باید تقدیم کنم به عقربه بزرگه و کوچکه. پیش من جا مانده بود. 

 

صورت و ساعت

۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۱۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

قهرمان‌های متعددِ موازی

قرار است وقتی دیگر بازگردیم به این روزها و بگوییم جان‌ها دادیم، اما بر نادانی غلبه کردیم. به زور بازوی نحیف خودمان از خودمان محافظت کردیم. قرار است به لالایی‌هایمان اضافه شود، به آهنگِ زمزمه‌هایمان، به رویاهایمان، هنرها، فیلم‌ها، و تاریخ‌نگاری‌هایمان هم‌ همینطور.‌ آرامش هم به شکل عجیب‌عادلانه‌ای در آینده‌ی‌ همه‌مان دست‌نیافتنی‌تر از قبل شده، چه برای روزمزد، و چه تاجران جهانمان. شاید ویروس در دنیای کنونی ما درون‌مایه‌ای کهنه و نخ‌نما باشد. همان داستان بی‌کششی که آدم‌ها، بخصوص مردِ عمل‌ها و شیر زنها، وقت فکر‌کردن به آن را ندارند. 

اما روی دیگر سکه فریاد می‌زند که ویروس تهدیدی است برای فراموشی و بی‌خیالیِ حاصل از رفاه در این‌ دنیای مدرن. تلنگری برای من که بفهمم چشم در چشم‌ شدن با مرگ چه‌مزه‌‌ایست؟ اتلاف وقت و از دست ‌‌‌‌‌‌‌دادن آن لحظاتِ فارغ از نگرانی چه قیمتی دارد؟  ویروس انگار همه‌چیزِ ما را، مثل خودمان‌ _ آدمهایی از جنس من یعنی،_ مدرن و حتی پست‌مدرن کرده. آدمهایی تبدیل‌شده به کاریکاتورهای اغراق‌آمیز، همراه با فراموش کردن آنکه برای چه کار میکنیم یا زنده‌ هستیم. همین ویروس نیم‌وجبی دنیا را برایمان شکسته و هزار‌پاره کرده: می‌شود یک آن از جریان‌ زندگی جاری افتاد بیرون و در دنیایی دیگر فرو رفت، همه‌چیز را بازیچه یافت و بعد گیج و مبهوت از واقعی یا خیالی بودن‌ آن تصویرها، به نشخوار کردن وضع قبل ادامه داد. این‌چنین تمام آنها که مست خواب و حواسشان به‌کل پرت است را‌ به‌ باد مسخره می‌گیرد، چون برای نجاتشان هیچ راهی نیست جز همین کاریکاتور بزرگ‌نما و غلیظ. توجه ما غافلان هیچ‌جور دیگری به اصل موضوع جلب نمی‌شود.

و زیبا اینکه در دل این پوسته‌ی پرفریب و نیرنگ و فراواقعی و در طلب توجه، راهکار قهرمان بسیار ساده و سنتی است، دستهایت را خوبِ خوب بشور. خانه بنشین، جلوی عطسه و سرفه‌هایت را با آرنج بپوشان، مایعات زیاد بنوش، احتکار نکن، و ازین دست. بله قهرمان، زندگی را پیش از این بیخود پیچیده‌ کرده بودی. بله قهرمان، همه‌همینقدر قهرمانند که تو، هیچ‌کس به‌‌ظاهر شاخِ غولی نمی‌شکند، ولی وجودش برای این قهرمانی دسته‌جمعی نیاز است. حساب کن یک‌ عده قهرمانِ دست‌شسته و آگاه لازم است تا مراقب خودشان، اطرافیانشان و پخش‌شدن ویروس باشند تا در حد امکان یک عده‌ قهرمان متخصص و روپوش‌سفید کارشان از اینکه هست سخت‌تر نشود، که در نهایت قهرمان‌های دیگری که بویی از آن رفاهِ خواب‌آور نبرده بودند، یا اوضاعشان بی‌ریخت‌تر از آن است که بتوانند دست‌روی‌دست بگذارند و منتظر رفتن ویروس شوند نجات پیدا کنند. آنها قهرمان‌هایی هستند ناشناخته‌ در دنیایی‌ که از خیالات من سخت‌ دور است. 

۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۷:۳۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از من‌به‌تو کوفتن

۱

روزنامه‌ی نوجوان همشهری، آفتابگردان، یا نه دوچرخه، ستونی داشت به‌نام «از من‌به‌تو کوفتن» که قرار بود اشعار ارسالی بچه‌ها با نقدی کوبنده و سرسختانه جواب داده شود. یک نظر بی‌تعارف که مثلا بگوید: بهار ۱۶ ساله، خسته نباشی! مصراع اول که کلا وزن جداگونه‌ای داره، تشبیه‌ها هم خیلی‌ نخ‌نما و تکراریه، منتظر کارهای بهترت هستیم! 

۲

از او می‌پرسم قرار است چه بشوم؟ لب‌هایش تکانی میخورد و انگار که چیزی بگوید اما من نمی‌توانم بشنوم. قرار نبوده که من سخنگو باشم یا گوش یا دهان داشته باشم. حداقل تا این لحظه. دو دست مرا سفت درون خود میگیرند و میفشارند. گرمایشان رطوبتم را رو می‌آورد. فرو می‌روم، رد انگشتها باقی می‌ماند بر تنم و چون یک دست رهایم می‌کند کوبیده می‌شوم بر زمین، یک بار،  دو، سه، چهار بار. فرو می‌روم در خود و باز گرد و پهن می‌شوم. به دستها می‌گویم: از من چه می‌سازید؟ آنها ولی پیوسته و با حرارت می‌کوبند مرا. هیچ نمی‌دانند. من، اکنون نرم و منعطف و مرطوب، هیچ شکلی ندارم. معمای من بی‌شکلی است، رنج من هیچ‌چیز نشدن و فقط خَم و گِرد و لوله و خمیرشدن است. هاه، سرانجام کوفتن تمام می‌شود. حالا به‌حال خود رها شده‌ام. شکل غریب و ناشناخته‌ای دارم حاصل ضربه‌ای سخت بر زمین. جهشی پیش‌بینی‌نشده از درونم به هر سمت و سوی ممکن. اگر خمیر نشوم و دستها بازنگردند برای همیشه به این هیبت خشک خواهم شد. مانند واژه‌ای که در هیچ فرهنگ لغتی تعریف نشده، و هنوز هم، حتی در ثبات و شکل‌گرفتن، هیچ‌چیزی نیست.  هرچه که هست، مرا برای کوفتن ساخته‌اند، چه بر زمین و با دست،‌ چه بر دیواره‌ای خشک‌شده، از درونم، و بی‌دست. 

۳ 

از کوفتن است که فکر می‌کنم و واژه قطار می‌شود. از کوفتن است که خسته می‌شوم و خستگی‌ام درمی‌آید. از کوفتن است که زندگی استارت می‌خورد و جریان میگیرد. نمی‌دانم، شاید در این کوفتن‌هاست که روح زاده می‌شود.

۴

کارهایی که برایم سخت‌تر است را باید جدی‌تر بگیرم، روح بیشتری دارند.

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

موضوع آزاد

موضوع آزاد بدترین ایده‌ برای زنگ نقاشی است. با همه‌چیز آزاد چطور می‌توان خیال‌بافی کرد و بدون خیال چه باید کشید؟ واقعیت. 

پشت نیمکت نشسته و ذهنش مثل کاغذ دفترچه سفید. مداد را برمی‌دارد و‌ همانطور در هوا یک کادر مستطیلی می‌کشد. خوب نیست؟ کمی می‌چرخد، چشم چپش را می‌بندد و به سمت پنجره نگاه می‌کند. یک مستطیل کشیده و دراز را در هوا نشانه میگیرد، این چطور است؟ 

پشت نیمکت خیلی‌ وقت است که ننشسته‌ام، ولی پشت میز چرا. از شروع زنگ نقاشی هم مدتهاست گذشته.‌ زمان زیادی ندارم. همین باعث می‌شود کمتر درد آزادی را احساس کنم. اتفاقا چند طرح هست که حسابی آشنای مدادرنگی‌هایند، چه کارهایی که از آب درنیایند! اما باز در همین طرحِ معین‌ هم آزادیِ بی‌انتهایی وجود دارد. نامرد خیال را اگر رها بگذاری هیچگاه تن به کار نخواهد داد. مثل آدمی که روی نردبان برای نقاشی دیوار رفته باشد و حالا تمام مدت از پنجره بیرون را نگاه کند. 

قطعیت یعنی از بین انتخابها یکی را گزیدن. یعنی آزادی‌های ممکن را یکی‌یکی گرفتن و تنها ماندن با یک‌چیز از میان همه. یک یار برای نگریستن، یک یار برای شناختن، برای دل گذاشتن و دل دادن، برای رسیدن. آن‌چیز را باید بتوان (کوشید که) دوست داشت چون در واقع هیچ‌چیز آنطورها ثابت نیست. 

زنگ نقاشی که تمام شود، یا آن‌ «چیز» را کشیده‌ام و همه‌چیز تمام شده، یا نکشیده‌ام و موضوع زنگ بعد باز هم آزاد است. 

۱۲ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

این خانه درخت دارد

دنی، اگر برایت بگویم آقا و خانم جوانی صاحب خانه‌ای که ساخته بودی شده‌اند، چه حسی پیدا میکنی؟ 

اوایل دائم یاد روزهای قدیم و دوستی‌مان می‌افتادم. فکر میکردم خیلی پیر شده‌ام. ترس برم داشته بود که نکند خیلی تنها شده باشم. آخر تو و ژاکلین برای ما مثل خواهر و برادر بزرگتر بودید، حالا ببین جلوی این بچه جوانها چه بابابزرگی به حساب می‌آیم! مثلا همین دو ماه پیش را برایت بگویم، آقای جوان سعی داشت با شن‌کش فلزی کوچکی (شاید مال خودت بود؟ نمیدانم) برگهای ریخته روی چمن‌ها را جمع کند. رفتم جلو و مال خودم را نشانش دادم که چقدر پهن و پلاستیکی است. اما قبول نکرد، من هم چکار میکردم؟ خوش و بشی کردیم و اسم و کشورش را پرسیدم و برگشتم سر هرس کردن شمشادها. بیشتر نمی‌شود گفت دنی. یک روز بعدازظهر هم نشسته بودیم و از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. دیدیم دخترک دارد زور می‌زند که ریشه‌ی هرز قدیمی را از خاک بیرون بکشد. چندبار از جلو باغچه و چندبار از پشت باغچه امتحان کرد، میدانی که آنجا با شیب باغچه به سمت خیابان و کنار سنگهای بادبزنی پله‌ها جای دست پیدا کردن سخت است. آخر ریشه با ضرب و زور فراوان بیرون آمد و دختر نیمچه قلی خورد ولی خودش را نگه داشت و نیفتاد، بعد اطراف را پایید ببیند کسی نگاه می‌کند یا نه! خلاصه همین دیگر. باید به تو میگفتم که خانه‌تان مهمانی دارد که صاحب‌خانه است و چراغش روشن است. خانه‌تان که حالا دیگر مثل من پوست انداخته و از آب و گل درآمده و تنه‌ی میان‌سالش جای خوبی است برای آنکه جوانها بفهمند در زندگی‌ چی به چی است! 

فعلا همینها تا بعد، کریسمس و سال نو مبارک،

برادر کوچکت ژاک

۰۶ دی ۹۸ ، ۰۷:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بازگشت از پشیمانی

نوشین آنموقع که در اینستاگرامش داشته پست غافلگیری تولد و حس خوبش‌ را می‌نوشته قطعا خبری از دل من نداشته. نوشین شاید حتی در خاطره‌اش دیگر منی نمانده باشد و اصلا چه لزومی دارد که مانده باشد. گذشته‌ها هجده سال است که گذشته. اما همین نوشین خبر ندارد که منی که اینستاگرام را دو هفته‌ یکبار چک میکنم و بعد با احتمالی از بین چندین و چند ده بروزرسانی، هر کدام که زودتر بیاید را می‌بینم و بعد تمام، آنروز پستش را دیدم و مثل گوش‌ماهی خوشگلی که لای شن‌ها دیده باشم، از زمین برداشتم و گذاشتم در طاقچه‌ی فکرهای آشفته‌ام.‌ مگر چه گفته بود؟ خاطرات برادر بزرگ‌ترش از روزی که نوشین به دنیا أمد، و از جابه‌جا شدن نقش‌های پدر و مادر و بچه‌ها، و از بچه‌های خودش و برادرش، و بعد دعا برای سلامتی مادرش و شادی روح پدرش. و بعد اینکه بگوید خانواده مفهوم قشنگی است. می‌بینید، خانواده با همه‌ی سختی‌ها و فرسایشهایش باز هم قشنگ است اما من نگاهم را دوخته‌ام به‌نیمه‌ی خالی لیوان. البته که گاهی پی میبرم به زیبایی‌اش، اما، خب، این ‌‌مقدار‌ بسیار ناچیز و قابل چشم‌پوشی است.  همینطور که به گوش‌ماهی نگاه میکردم و‌ سعی میکردم صدای خروش دریا را از لابه‌لای پیچ‌های گذشته‌ی عمرش بشنوم، فکر کردم آیا واقعا کاویدن یک موضوع برای کشف رنج‌ها و بازآفریدن رنج‌های بیشتر درست است؟ اگر این سکه دو رو دارد و من از این رو چیزی دستگیرم نمیشود دلیل بر آن نیست که خودم وزن مثلا خط را زیاد کرده‌ام که شیر کمتر بیاید؟ در گذشته ماندن و کاری نکردن، مثل انکار کردن وجود گوش‌ماهی زیر شن‌ها نیست؟ عاقبت شک کردم. چه کرم درختی باشم چه کرم ابریشم دیده‌ام حصار پیله شکستنی است، حتی اگر اصل هویت خودم، اینجا کرم بودن را، زیر سؤال ببرد. روز بعد از نوشین، نوبت عبدالکریم سروش شد که از گوشی مهرداد حرفهایش را پخش کند در بلندگو و من وسط شستن کاهو و بروکلی و غرولند در این‌باره که چرا بین نماز استسقاء و آمدن باران باید رابطه‌ای باشد در حالیکه خود سروش هم نمی‌داند دقیقا چرا، و باز درحالیکه استدلال‌‌ کفران نعمت باعث سلب نعمت از یک قوم میشود خیلی کلیشه است، اما من باز هم تحفه‌ای لابه‌لای شن‌های ذهن و زبانم پیدا کردم: یک سنگ صیقلی‌ پهن و رنگی با گوشه‌های گرد که مرا یاد تمام چیزهایی که از دست داده‌ام یا فکر میکنم که دارم از دست می‌دهم، انداخت. آیا قدرشان را ندانسته بودم؟ یا همین حالا استفاده و ارتباط درستی نداشتم که احساس از دست رفتن سراغم آمده است؟ می‌تواند این باشد، کاملا ممکن است، بله ممکن است.

حالا چکار می‌شود کرد؟ صدای سروش از توی شرشر شیر آب می‌آمد که وقتی توبه کردند نعمت به آنها بازگردانده شد. با خودم فکر میکنم که هه، این دیگر آخر کلیشه است. دست جای خوبی گذاشته‌ای، این بحث نیاز امروز من است اما معلوم است که هرچیزی با توبه برنمی‌گردد. مهرداد، حالا گیریم راهش توبه است، اصلا توبه یعنی چکار کردن؟ یعنی دیگر حتی فکر نکنی و تمایلی هم به انجام کار نداشته باشی. نمیشود که فکر نکنی، شاید به زور جلوی خودت را بگیری، ها؟ خب مراحلی داره دیگه، وقتی کامله که هیچ میلی نباشه. تو از کجا اینها رو اینقدر مطمئن میگی؟ دفعه‌ی پیش می‌گفت!  یک دلالتی هم داره که در حال زندگی میکنی، توی گذشته نیستی. آفرین آفرین، اصلا برای همین می‌پرسم. به سنگ صیقلی‌‌ام نگاه میکنم و دلم نگران می‌شود که نعمتهای در حال گذر و غور در گذشته و تنیدن تارها به دور خودم را چطور کنار هم جا دهد؟ سه‌ساعتی بعدتر می‌پرسم توبه به معنی بازگشت نبود؟ بستگی به این داره که بازگشتن از چی؟ از مسیر غلط مثلا. فکرم پی آن میرود که این بازگشتن همان بازگشتن نعمت است یا نه. راحت نیستم که فکر کنم به اشتباه رفتیم و اینها بر سرمان آمد. راحت نیستم که فکر کنم در تجربه‌ی از دست دادن و رنج، تنهاییم یا بیشتر از دیگری در سوز و گدازیم. مهرداد میگوید مسیری که بازمی‌گردی مسیر دیگری است. اهمیتی نباید داشته باشد بجز اینکه شاید نعمتی هم که بازگردانده می‌شود نعمت دیگری است متناسب با همان راه جدید. شاید آنوقت به جای راه رفتن در ساحل شنی وسط دریا باشم و پریدن ماهی‌های فسقلی و براق را کشف کنم. آنچه ثابت باید بماند قدر نعمت را دانستن است به شیوه‌ای که بازتابی از پشیمانی راه گذشته در آن باشد. مثل صدفی که بار قبل مرواربدش را ناسفته رها کرد و این‌بار کوشید و ساخت. از این نظر رشد ما و معنای زندگی در همین موفقیت برای توبه کردن شکل میگیرد، چراکه بدون آن یعنی خبری از خودأگاهی، اندیشه، تمرین، جنگیدن برای ارزشهایم، و مهمتر از همه معنایی برای زندگیم نیست.

۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۰:۴۳ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تیزی

۱

هیچ‌خبری نبود همه‌جا تاریک بود، خالیِ خالی. اول راه ایستاده بودم. نور شبرنگ تابلوها، با نوشته و جهت‌هایشان، تو چشمم مات و چندتایی می‌شد. تاریک بود ولی معلوم بود. راه افتادم.

۲

هیچ خبری نبود. تاریک بود، یعنی تا چشم کار میکرد تاریکی و سیاهی. میتونستم هر سمتی که بخوام برم. مثل این بود که دارم پا تو هوا می‌ذارم. تو فکرم میدونستم می‌خوام کجا برم، اما نمیدونستم الان کجام. راه افتادم.

۳

هیچ خبری نبود. اونقدر روشن بود که نور چشم رو میزد. میتونستم هرجا که بخوام برم، هرچی که بخوام ببینم. هرجایی بمونم، چه فرقی می‌کرد؟ راه افتادم.

۴

هیچ‌خبری نبود. توی تاریکی راه می‌رفتم، به هر طرفی. یکدفعه خوردم به یک تیزی. کشیدم کنارتر. بازم تیزی، یک کم اونورتر. همش راه رفتم و تیزی، تیزی. هیچ‌جا رو نمی‌دیدم. فقط تکلیفم معلوم بود: تیزی و بُرّندگی‌، راه کج‌کردن.

۵

رسیده بودم یک‌ جایی، نمی‌دونم کجا. اونقدری ورزیده بودم که تا سردی تیغ رو روی تنم حس کنم تغییر جهت بدم. هیچ‌وری نمیشد رفت. هیچ‌خبری هم نبود، فقط من یکی دیگه شده‌بودم، فرزتر و‌ بلدتر. جام اونجا نبود. باید تا آخرش همونطور سیخ می‌ایستادم. دلم‌ رو زدم به‌‌دریا و برگشتم، می‌شناختم از کدام تیزی‌ها باعجله فرار کردم. اونقدر برگشتم تا دنگی خوردم به یک تیزی جدید. 

۶ 

همه‌جا تاریکه. خیلی‌وقته که راه میرم. هرجا بن‌بسته برمی‌گردم، دیگه نقشه‌ی تیزی‌ها رو از حفظم اما هنوز راه‌های جدید پیدا می‌کنم. میرم و هرجا نشد برمی‌گردم. چندباری هست یک بو می‌شنوم. میرم که پیداش کنم دور میشه. دور هم می‌چرخیم انگار. هیچ مسیری بهش نمیرسه، اگر پی اون نیستم پس قراره چکار کنم؟

۷ 

امروز تو بن‌بست ایستاده بودم  و خواستم برگردم که یک تیزی از پهلوم رد شد. نفهمیدم چی شده، من تکون‌ نخورده‌بودم. برنگشتم. یعنی نقشه عوض می‌شد؟ یک تیزی دیگه گذشت، یکی دیگه نزدیک‌ بود از وسط نصفم کنه. تا حرکتش‌‌ رو حس کردم جاخالی دادم. سر این داستان بو رو کلا به فراموشی سپردم. دیگه هم هیچوقت سراغم نیومد. 

۸ 

من هنوز با راهنمایی تیزی‌ها راه میرم، انواع و اقسامشون. الان تیزی‌های قدیمی رو می‌شناسم. جمع میکنم جای دیگه کار میذارم. هنوز تاریکه، هیچ‌خبری نیست، فقط من یکی دیگه‌ام.

 

۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

زن یا مرد یا هرچیز دیگری که اسمش را بخوانیم

کاش می‌توانستم از تمام واژه‌نامه‌‌های دنیا دو کلمه‌ی «زن» و «مرد» را حذف کنم. بعد تمام متضادهای دوتایی دیگر را. تمام مرزهایی که دو واژه را از هم دور نگه‌داشته برمی‌داشتم، خٰم میکردم تا یک حلقه شود. هربار که از یک نقطه‌ آغاز میکردم و دور میزدم، هم «زن» وجود داشت، هم «مرد» هم هزار «؟» رنگارنگ دیگر. چنین شکل مهربانی است دایره. بی‌آغاز، بی‌پایان، کاملا همگون و بی‌برتری. 

واژه عنصری است جادویی، لشکری قدرتمند و پرشکوه که هم تفرقه‌ می‌آفریند، هم آشتی می‌دهد. هم مغلوب می‌کند و هم پیروز. واژه آنروز وحشی می‌شود که به‌جای زایش و جای‌دادنِ رنگ و بوی جدید، سمّ یکنواختی و محدودیت را در سرزمین انسانها بپاشد. گاهی فکر میکنم واقعا واژه است که حاکم بر ماست، و نه ما خالقِ واژه. کاش هرچه دوقطبی هرزٍ «زن»«مرد»وار است، از سرزمین واژه‌ها ریشه‌کن کنیم.

۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

اقرار به آزادی

باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمه‌های تاریک وجود ما تعیین‌کننده‌ی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد می‌تابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همه‌چیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت،  درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرض‌ها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حل‌نشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنه‌ی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادله‌ی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، به‌جای فرار از غول‌ها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی می‌گذریم.

فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول می‌تواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را می‌توان از هرجا شروع کرد، هیجان‌زده می‌شوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان می‌شود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرض‌هایی متفاوت، و باز راه‌حل هیچوقت تکراری و قابل پیش‌بینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرض‌های غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بن‌بست می‌رسد، درحالیکه می‌توانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدس‌های بهتر بزنم، و به‌جای ماندن پشت بن‌بست‌ها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بی‌نهایت درجه‌ی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجره‌ی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راه‌های خروج بسیار متنوع و بیشمارند.

راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو می‌روم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحله‌ی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهول‌ها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرض‌ها و مجهول‌های حل‌شده یا تازه تعریف‌شده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.

 باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.

یا بشویم. 

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار