نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

تفریح و تفریح (و تفریح و..)

براساس یک تفکر قدیمی، انسان با سختی کشیدن راضی می‌شود. طبیعتش طوری است که دوست دارد کار بزرگ و مشکلی را با موفقیت به سرانجام برساند. حتی اگر آنموقع هم تحمل کردنش برایش سخت باشد، غر بزند، یا ناامید شود، جزئی در درونش هست که باز هم دوست دارد تلاش کند و با هر سختی که هست به هدفش برسد. 

وقتی که آدم خسته شد، برای دوباره برگشتنش به کار نیاز به تفریح دارد. برای اینکه ابرهای شک و افسردگی کنار بروند و دنیایش آفتابی شود و دوباره آرزوی دوست‌داشتنی‌اش را در آسمان ببیند، باید استراحت کند. آنوقت آن جزء تلاشگر دوباره روحیه می‌گیرد و برمی‌گردد سر کار. باز خسته می‌شود و تفریح میکند و باز روحیه می‌گیرد و همینطور تا جایی که بالاخره به چیزی که میخواست برسد. 

ولی در برابر جزء تلاشگر، یک موجود دیگری داریم درون دل که دنبال راحتی دائمی است. دلش می‌خواهد همیشه تفریح کند و برای خودش آزاد باشد. هیچ مسئولیتی نداشته باشد، همه‌ی امکانات برایش فراهم باشد و خلاصه رویایی‌ترین و ایده‌آل‌ترین تصویر ممکن از دنیا، آنطور که امروزه برای همه‌مان جا افتاده است. انگار یادمان رفته است که تفریح از اول برای برگشتن به هدف و سختی کشیدنمان بوده. 

خودم فکر میکنم وقتی برنامه‌ام آنقدر آزاد نیست، بیشتر از کارهایی که دوست دارم لذت میبرم. منظورم فقط این است که اگر در طول شبانه روز بدو بدو یا سختی کشیدنی در کار نباشد، خیلی زود زندگی یکنواخت و بیحاصل بنظر میاید. بحث سر سختی و بزرگی یا کوچکی هدف نیست (چون نسبی است)، بلکه سر اینکه چقدر آدم برای از میان برداشتن موانعی که سر راهش هست پشتکار و جدیت به خرج می‌دهد. فرآیندی که خودبخود روح را پاک می‌کند و آدم را یک آدم بهتر. 

مکانیزم تفریح و تفریح، فقط فرار از در پشتی و تلاش برای روبرو نشدن با مسائلی است که به نظر سخت می‌آید. بالاخره داریم مینشینیم سر شاخه‌ی واقعیت. آمین.
۱۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

بود که یار نرنجد؟

بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟ 
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم؟

پیش آمده باشد که گیر کرده باشی و بخواهی خودت را آرام کنی. با آخر حد توانایی‌ات و از روی عشق تلاش کنی تا (باز هم) خودت را بفهمی. بعد با آن همه ذوق "اورکا اورکا گونه" و دلی که حالا محکم و سربراه شده، صداقتت هم گل کند و فکر کنی که روا نیست اینها را فقط تو بدانی. معشوق هم حقی دارد. بعد یکی عقل بگوید، یکی دل. سرانجام تیر خلاص را بزنی و تمام. 

حالا دیگر هرچه هست و نیست ریخته بیرون روی دایره و دیر یا زود معشوقت خواهد دید. اینجا دو فایده هست:

حرکت عاشق خالصانه است، حداقل در مقیاس خودش. 
حرکت عاشق حماسی است، شاید راحتتر بود که در دل را بسته نگاه دارد و به روی خودش نیاورد که چه ها آنجا گذشته. چیزی باشد بین عاشق و دلش. معلوم است که شجاعت به خرج  داده و سختی کشیده.

و یک نگرانی، که آن هم رنجیدن معشوق باشد، هرچند که عاشق پشیمان است از آنچه در دلش گذشته. 

میخواهم به حافظ بگویم که حتی اگر یار بدخلقی کند هم، عاشق راضی است. شاید حتی حرف دلش را هم بهتر زد و عاشق  با او آشناتر هم شد. 

ولی اگر با همه‌ی اینها ناخواسته معشوق را رنجانده باشد چه؟ ای وای.
۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

حال و هوای اصفهان

روحم این روزها سایه به سایه به دنبال آواز بیات اصفهان است. چه عصبانی باشد، چه دلتنگ. چه بی‌قرار باشد و چه در آسایش. چه دستهایم را وادار کند که همه هیجان و احساسم را بریزم روی مضراب و اصفهان تمرین کنم، چه به کنسرت برود و وعده‌ی شنیدن اصفهان* را به گوشم بدهد، و چه در کوچه و خیابان که راه میروم تصنیف اصفهان را یادم بیندازد که شاید به ندرت قبلا روی لبم آمده باشد: "باشد از لعل تو.." با صدای استاد دوامی. امان از اصفهان، امان.

* البته کنسرت آوازهای شور بود و برخلاف انتظار اصفهانی‌ام خیلی به دلم نشست. 
۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ارادتمندی

متضاد قضاوت کردن می‌تواند ارادتمندی باشد. می‌گویم می‌تواند، چون همه قضاوت‌ها منفی نیستند. دلم هم بیشتر از آنهایی می‌شکند که فاتحه‌ی یک آدم را با قضاوت منفی می‌خوانند. برای اینجور موارد ارادت داشتن خوب پادزهری است. 

بطور کلی نظر دادن به اینکه کسی آدم خوبی است یا نه اشتباه است. خلاصه‌اش چون انسانها پیچیده‌اند. مفصلش اینکه بخش بزرگی از نظری که می‌دهیم، مربوط به خودمان می‌شود. دیدگاه و برداشت خودمان از آن آدم. تنها سایه‌ای خفیف از آن آدم. استثنا هم هست البته. مثلا کسی که خیلی از نزدیک با او زندگی کرده باشیم، پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزند، و اینها. معمولا در این روابط خود بخود عشق و ارادت و صبوری هست، و شاید زیاد باعث نگرانی‌ام اینجا نیست. 

انسانها هم در طول زمان در حال تغییر و رشدند. در طول زندگی و با تجربه‌های جدید و دیدن انسانهای دیگر متحول هم می‌شوند. حال و هوای ثابتی ندارند که بشود درباره‌شان قضاوت کرد یا نظر داد. شاید برای همین است که از بین قضاوتهای منفی‌، باز آنهایی بیشتر برایم جگرسوزند که منِ نوعی بخواهم درباره کسی که زیاد با هم حشر و نشر نداشته‌ایم نظر بدهم. آنموقع نظر منفی‌ام بیشتر انعکاسی از کمبودهای خودم است. چیزهایی که برای "من" مسئله‌سازند، قدرت درک و تحملشان را ندارم، قبولشان برایم سخت یا هزینه‌بر است. غرورم را زیر سوال میبرد و از این دست. یک مشت گره ناگشوده که تلنبار شده باشد در دلم و نشسته باشد منتظر بهانه‌ای برای انفجار. اصلا خوب نیست. اصلا. برای اینجور موارد حتما باید ارادتمند بود. میخواهم بگویم اگر نظر همه انسانهای دیگر را پرسیدیم و همه به اتفاق گفتند بله فلان کس آدم بدی است، آنوقت هم حق چنین تفکری را نداشتیم، شاید همه در اشتباه بودیم. ولی شما که بهتر از من میدانید، خوبِ خوب و بدِ بد نداریم. اگر کسی هست که آدم بد داستان ما برایش خوب است، حتما چیزی هست. چیزی که ما نمی‌توانیم ببینیم یا درک کنیم، ولی دیگری توانسته. اینجا چه چیزی کم است؟ ارادت. 

در لغت ارادت با سه گروه معنی بیشتر شناخته می‌شود: (خواستن، میل، قصد)، (علاقه و محبت همراه با احترام)، و (اخلاص، دوستی و صمیمیت از روی بی‌ریایی، سرسپردگی). به نظر من ارادتمند بودن خیلی با خوشبینی بی‌دلیل فاصله دارد. آدم اول باید بخواهد که با کسی بی‌ریا باشد و چیزها را از دید او ببیند. به او احترام بگذارد. انسان ارادتمند از "من" بودن و هرچه که برایش راحت و خوشایند است کمی فاصله می‌گیرد. سختی می‌کشد تا جلوی خودش را بگیرد و بالاخره بتواند زیبایی‌های "او" را درک کند. پیدا شدن خوبی‌ها دیگر جایی برای قضاوت منفی درباره‌ی دوست یا کسی که کمک به حال  است باقی نمی‌گذارد.

من این درس را از آقای کیانی دارم که درجواب یکی از بچه‌های کلاس که طبق معمول شکایت داشت از اینکه تار آقای برومند خشک و بی‌روح است گفت: "گاهی وقت‌ها هم باید در خودمان نسبت به چیزی ارادت بوجود آوریم. مثلا شما باید تار ایشان را با ارادتمندی گوش بدهی. آنوقت میفهمی که چقدر زیبا و با وقار و متانت  نواخته‌است. شاید پرنشاط نباشد، اما برای یاد گرفتن و شناخت اصول خیلی برای شما مفیده." دارم فکر میکنم اگر همینطور دائم به جای قضاوت‌های منفی به یکدیگر ارادت داشتیم، چقدر از زیبایی پر می‌شدیم.
۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۲:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دلم میخواهد کمک کنم

بعضی وقتها میخواهم کمک کنم، ولی نمیشود. میخواهم آرامشم را با آنهایی که دوستشان دارم تقسیم کنم، اما انگار به جای آب، بنزین است که در آتش خشمشان میریزم. حالشان را میفهمم. زود عصبانی شدن، حساس بودن، آسیب‌پذیر بودن، با کمی فشار به گریه افتادن، نیمه خالی لیوان را بزرگ دیدن، همه‌اش را خودم هم چشیده‌ام، در مقاطعی از زندگی و به دلایل مختلف. اگر آن روزها نگذشته بود، لابد حالا به دل مطمئن اینجا نمی‌نشستم و برای آرام شدنم اینقدر خوشحالی نمی‌کردم. 

هیچ قصد ندارم به آنها بگویم کافی است آرام باشید و چند نفس عمیق بکشید. نمی‌خواهم وانمود کنم کار ساده‌ای است، از آب خوردن هم راحت‌تر. بهتر می‌دانم در این موقعیت قدرشناس باشم. بجز جهان‌بینی شخصی‌ام، حتما شرایط آسوده و امنی داشته‌ام که حالا باید به خاطرش ازشان تشکر کنم. از اینکه به خودشان سختی دادند تا من در راحتی باشم. هرچند که برای من این راحتی از ته دل نیست. من وقتی راحتم که بدانم منشاء آسایشم هم در آرامش است. از دل و جان. 

بعضی وقتها که میخواهم کمک کنم اما نمی‌شود، از خودم میپرسم از کجا معلوم همین بیخیالی تو باعث این نگرانی‌ها و حساسیتهایشان نباشد؟ باز می‌گویم: "مگر من جور دیگری هم می‌توانم باشم؟ نه، آنوقت دیگر نه آنها من را میشناسند و نه خودم میدانم که هستم." بعد به سرم میزند که تحقیق کنم، چه میشود که آدمها اینقدر زود و از چیزهای کوچک ناراحت و مضطرب و رنجیده‌خاطر می‌شوند؟ جواب آماده‌ی توی ذهنم می‌گوید چون آنقدر فشار رویشان بوده که دیگر تحملش را ندارند. یک غم عمیق، و ناامیدی از آمدن روزهای بهتر در دلشان خانه کرده است. مجموعه‌ای از رنجهای کوچک و بزرگ که وقوع بعضی‌هایشان حتی خارج از قدرت اشخاص بوده، تا جایی که زندگی معنایش را -حتی موقتا- برای من آدم نوعی از دست داده‌است.

بدون شک خواستن آرامش برای حلقه کوچک آدمهایی که دوستشان داریم، شبیه به آرزو کردن دنیایی شاد و خوش برای همه مردم است. دنیایی بدون جنگ و دعوا. بدون حسادت، بدون اضطراب. نمیدانم. اینها را میفهمم، ولی باز هم هیچکدامشان جوابگوی من نیست، وقتی که میخواهم به کسانی که دوست دارم کمک کنم. به این راه‌ها تا به حال فکر کرده‌ام:
  1.  یادآوری کردن به خودم، که دوستان و آشنایانم در چنین شرایطی نیاز به درک و کمک دارند و بعنوان یک آدم با حال روانی بهتر، وظیفه دارم که مدارای بیشتری به خرج دهم. فشار زمان را بردارم، توقع نداشته باشم که حالشان خیلی زود خوب شود. تحمل و صبر کنار آمدن با سختی‌ای که ناشی از رفتار آنهاست را در خودم ایجاد کنم.  
  2. جلوی کارهایی که باعث تحریک شدنشان می‌شود را بگیرم. سختی‌اش این است که گاهی خود آدم نمی‌فهمد که حتی کارهای ساده‌اش هم می‌تواند آدم دیگری را ناراحت کند. 
  3. تشویق کنم که فعالیتهای شخصی ای که باعث آرام شدنشان می‌شود را انجام دهند. مثل کتاب خواندن، پیاده‌روی، تماشای فیلم، ارتباط با دوستان قدیمی، سفر، وغیره. گاهی سخت می‌شود فهمید که یک نفر دیگر با چه جور کارهایی آرام می‌شود، بنابراین نیاز به کمی آزمون و خطا و امتحان کردن کارهای متنوع است. 
  4. خودم در جو محیط تغییر ایجاد کنم. برای نمونه به کار بردن زبان طنز، صحبت کردن بیشتر، پر رنگ کردن وجه مثبت وقایع از طریق آوردن استدلالهای قابل قبول، ممکن است موثر باشند.  
  5. سر آخر که عقلم به جایی قد نمی‌دهد، ترغیب می‌شوم به مشاور مراجعه کنم برای همفکری.
خیلی دلم میخواست از سعدی، حافظ، یا بزرگان و حکیمان فرهنگ‌های دیگر می‌شنیدم که آنها در این طور موقعیت‌ها چه می‌کنند. چطور به آنهایی که دوستش دارند کمک میکنند، وقتی اینقدر شکننده شده‌اند. 
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تلخی دلنشین من

یکی از دوستان عزیز و انرژی مثبت دانشگاهی‌ام زنگ زده که چه شد میخواستی رزومه‌ات را بفرستی برای حق‌التدریس؟ اینطور که پیداست استاد کم دارند، چند نفری همین دم به زنگاه گفته‌اند که نمی‌آیند برای این ترم. درس ارشد هم میخواهند. میگویم من نیستم، الان خودم هم یادم نیست درسها چه بود، چطور بیایم دانشگاه بین المللی قزوین کلاس ارشد بگیرم؟ آن هم الان که نیمه شهریور است. باورش نمی‌شود، می‌گوید از پسش برمیایی..از اینکه حرفم را باور نمیکند دلخور میشوم، میگویم اصلا علاقه ندارم، قصد ندارم کار آکادمیک داشته باشم در آینده، اصرار می‌کند بگویم چرا، "آخر اگر علاقه نداشتی که تا دکترا نمی‌آمدی!" توضیح می‌دهم "خب این تجربه را که کردم بعد متوجه شدم که این چیزی نیست که بخواهم." می‌گوید آخرش همینطوری خبر میدهی که هیئت علمی شریف شده‌ای!! باشد، اشکالی ندارد. من را نه درک کن و نه باور کن، دوستِ قدیمیِ چون جان عزیز.

انرژی مثبت همیشه در کلمات مثبت و موقعیت‌های موفقیت‌‌آمیز و پله‌های ترقی پیدایش نمی‌شود. آن هم وقتی یک نفر اینقدر  دیدگاهش منفی شده درباره‌ی یک چیزی. آنوقت شمای شنونده دائم بیا بگو "این خوبه، تو میتونی، اگر این نه پس دیگه چی میمونه؟، اینت از من بهتره،" و فلان و بهمان. خب دل خرابش را که خرابتر میکنی با این حرفها. به او میرسانی دنیایش رسیده به آخر، یا باید کوتاه بیاید و با انزجار از این نردبان موفقیت طلایی برود بالا، یا همان پایین‌ها بماند و فرصتهای زندگی‌اش را از دست بدهد. 

حالا چه فایده، پشت سر دوست که نمی‌شود صحبت کرد (هرچند که من کردم!). وقتی که غمگین باشی بهرحال اینطور غرولندها هم پیش می‌آید. چه خوب که کسی باشد و قبول کند منفی‌بافی‌هایت را، همین حالی که داری. آنوقت اولین خوشبختی‌ات این می‌شود که جزئی از واقعیت دنیا شدی. حتی همان طعم تلخش هم بیشتر به زندگی معنا می‌دهد تا انکارهای شیرین. 

می‌خواهم آیین شکرگزاری را برای این روزهای بی‌انرژی و پر رخوت و بی‌دلیل محزون بجا آورم. چون می‌دانم موقتی است. گذشته از آن، اینها یک یادآوری کوچک هستند برای تجدید عهد و پیمان با خودم. مثل داغی یک استکان چای است. کم‌کم تحملت را می‌برد بالا و پوست دستت را آستردار می‌کند، تا بفهمی قبل از لذت بردن و پانشینی چای، چند ثانیه‌ای هم دستت می‌سوزد.

۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دمساز

کلمه "دمساز" اگر در نی‌نامه‌ی مولانا نبود، شاید هیچ‌وقت دیگر به گوشم نمی‌خورد. به هرحال فارغ از معنی ظاهری آن، یعنی سازی که باید از نفست در آن بدمی تا جان بگیرد و آواز کند، دمساز درادبیات به معنی رفیق، همدم، سازگار و موافق، دردآشنا، و همراز است. بنابراین مولانا واقعا به جا سروده که "همچو نی دمساز و مشتاقی که دید." 

این دو نفر را که می‌بینید، با هم رازهایشان را در میان می‌گذارند. بند بند وجودشان به هم وصل است. اگر جلویی آواز را شروع کند، پشتی می‌داند که بعدش چه بگوید. آن پرنده‌ی آبی خوش‌صدا هم که می‌بینید آنجا ساقه‌ی نی را گرفته، دارد به این دو دمساز پاک و مخلص نگاه می‌کند بلکه سر از حرفهایشان درآورد. هرچه باشد او هم اهل دل است. 

دمساز
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۰۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

معضل پز عالی و جیب خالی

صبحی شبکه‌ی خبر روشن بود و گزارشی از یک خانم راننده‌‌ی تاکسی وطنی را نشان می‌داد. ظاهراً یکبار جوانکی مسافرش بوده و سر صحبت دوستانه‌ای را باز کرده‌ بودند. جوانک اعتراف می‌کند که با قصد دزدی آمده، اما راضی نمی‌‎شود از یک خانم دزدی کند، بخصوص حالا که در جریان سختی زندگی‌اش هم قرار گرفته‌است. دیگر بهتر است بگویم "جوانمردِ" داستان، طوری که راننده همان موقع متوجه نشده، یک تراول صدهزارتومانی را گذاشته توی ماشین. بالاخره آنها در صلح و صفا از هم خداحافظی کرده‌اند. خانم راننده (نقل به مضمون البته) خاطره را اینطور تمام می‌کند که "من شش صبح  که بلند میشوم و برای کار می‌روم، امیدم به خداست که خودش روزی‌ام را برساند. گاهی تعجب میکنم که چطور با این درآمد ناچیز روزهایم به خیر می‌گذرد. همین است که گفته‌اند از تو حرکت، از خدا برکت. این همان برکت زندگی است."

بنده‌ در همان لحظه، مثلا ساعت نزدیک به 9، هنوز پای میز صبحانه بودم. اتفاقا امروز برنامه‌ام خیلی هم مهمتر از قبل بود چون باید قبل از ساعت 11 میرسیدم دفتر پست مفتح برای ثبت‌نام کارت ملی هوشمند. دیگر شرکت نمی‌روم. خیلی وقت بود تصمیمش را گرفته بودم. آن آدمها، آن مقررات، آن پروژه‌ها، همه جالب و دوست‌داشتنی بودند. اما انگار به من ربطی نداشتند. احساس بطالت میکردم از زندگی‌ام. نتیجه‌ی کارها برای خودشان جمع نمی‌شد که به گذشته نگاه کنم و بگویم من "این" کاره‌ام. گذشته فقط بیت‌های کوچولو و مقطعی کار را نشان می‌داد که زمانی شروع، زمانی تمام (یا شاید حتی نیمه‌تمام) و بعد به فراموشی سپرده شده‌اند. شبیه شیر آبی که چکه کند و روزانه 5 قطره آب روی زمین بریزد. من میخواستم ابر باشم و ببارم. نمی‌‌شد. ابری هم اگر بود، بزرگ هم اگر بود، سیاه هم اگر بود، باران نداشت. البته این نظر همه‌ی آدمهای آنجا نبود، ولی چه فرقی دارد؟ آخر آخرش خودت باید راضی باشی و بس. 

وجدانم همان ساعت 9 کذایی بیدار شد: "چطور است که یک راننده که حداقل یک مهارت را بلد است باید از صبح خروسخوان بزند بیرون برای درآوردن دو قران پول، جان و مالش در معرض تهدید و خطر باشد، کلی فرسایش ماشین و دود و ترافیک را تحمل کند، آنوقت تو ملوکانه تا ساعت 8 و نیم بخوابی و هیچ فشاری هم رویت نباشد. کلی هم برنامه و مهارت جدید درنظر داشته باشی که یاد بگیری. آنوقت با وجود اینکه در هیچکدام هنوز وارد نیستی خواب ببینی که میخواهی تحلیلگر داده یا چه میدانم محقق پردازش داده‌های آماری یا چه میدانم، نویسنده داستان کوتاه شوی! نه کار و تلاشی، نه سختی‌ای، فقط سلیقه‌ی عالی و ادعا!" وجدان میگفت تعجبی ندارد که من با این وضع حتی پس از سالها به هیچکدام از خواب و خیالاتم نرسم. راست میگفت.

وجدان را برداشتم و زیر آفتاب قدم زدیم تا بالاخره به انجام رساندن تعویض کارت ملی کمی خیالش را آسوده کند. ولی باز هم عصبانی‌تر شد، چون می‌توانستم همین کار نصفه‌روزه را حداقل دو ماه قبل انجام بدهم و حالا بخاطر این اهمال‌کاری معلوم نیست من 5 ماه دیگر در چه حال و کجا به سر میبرم. 
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

روزه

گاهی روزه گرفتن واجب است. وقتش که باشد خودت میفهمی. مثل احوالات امروزه‌ی من. باید حواست را جمع کنی ببینی در چه چیزهایی میخواهی روزه بگیری؟ مثلا فکر و خیال؟ مثلا پرخوابی؟ مثلا اهمال‌کاری؟ 

مثل یک معماری هوشمندانه برای روزهای زندگی‌ات می‌شود، مونا جانم. می‌توانی دوباره برای هر هفته یک هدف بگذاری و آخر هر روز جمع کنی ببینی چه کردی و چه مانده. آخر ماه ببینی چقدر به هدفت نزدیک شدی. میخواهم از این حال تکه چوب روان بر رودخانه خارج شوی، نه اینکه بد باشد. چون میدانم جریان آب همیشه به این آرامی باقی نمی‌ماند میخواهم آماده‌ات کنم. آفرین، در بی‌خیالی روزه بگیر. بگذار پایه‌های این ستون‌ها بجای هوا جایش در زمین محکم شود. برایت خوب است.
۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۰۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ستاره‌ی کوچک

فرض کنید یک دنیای زمینی هست و یک فضای بی‌انتها اطرافش. یک گل خوش برگ و بوی زمینی را می‌گیرید. گل شما را می‌برد دور و دورتر، آنسوی آسمان پیش یک ستاره‌ی کوچک. 

هرچه از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی خودم و حال و هوایم را دوره میکنم، میبینم فرق چندانی نکرده است. فقط الان خیلی بیشتر از اطرافم آگاهم نسبت به بچگی‌ترها. خواهر کوچکم "سها" طبیعتا باید اولین کسی از هم سن و سالان باشد که با من ارتباط برقرار کرده. این برای من که دنیای آرام و شخصی و ساکتی داشتم به یقین زیاد جلوه‌ای نداشته، ولی برای سها حتما کمبودهایی بوده. خواهر بزرگتری که کمتر حضور خارجی داشته و همه‌اش سرش در کتاب و همه‌چیز دیگر بوده، غیر از خود خود آدمها. بزرگترین اطلاع من از آن روزگار این بوده که من و سها چقدر با هم متفاوتیم. 

کم‌کم با بزرگتر شدن و حضور اجباری بیشتر در جامعه، بیشتر متوجه شدم که خیلی از موارد اختلافم با سها با سایرین هم هست. یک جور آزاد بودن، توجه بیشتر به خود، و تحت تاثیر گروه قرار گرفتن. یک نوع درک بی‌دردسر و پوست‌کنده‌تری از زندگی. زندگی هیچوقت به چشم من آن شکلی نمی‌آمد. جای یک کل‌نگری عاقلانه و مرتبط با واقعیت زمانه، بعلاوه‌ی رهایی از جزئیات بی‌مورد، و شفافیت خیلی بیشتر در روابط اجتماعی، خالی بود.

با وجود این همه اختلاف :)، هرچه زمان بیشتر گذشت من بیشتر پی به شباهتهایمان بردم. متوجه شدم مسائل مشترک زیادی هست که هردو به آن علاقه‌مندیم، مثل هنر، خانواده، کتاب، رفتارهای اجتماعی دیگران. اختلاف فقط در شکل ابراز مسئله و نوع نگاه ما به آن بود. این تفاوتها به خودی خود به جذابیت رابطه هم اضافه می‌کرد. آنجایی که من ملاحظه می‌کردم و ساکت بودم، سها قهرمان شجاعی می‌شد که حرف دل همه را می‌زد. و آن وقت‌هایی که به نظر من تا حدودی خودخواه می‌شد، موعظه‌های من گاهی شرایط را متعادل‌تر می‌کرد! 

بهرحال بزرگتر شدن ما را از قبل به هم نزدیکتر کرد. بدون شک بعنوان دو آدم بزرگ با اختلاف سنی دو سال، مسائل زندگی‌مان خیلی شبیه هم بود. به لطف وجود او، من میتوانستم دو طرز فکر را در آن واحد با هم تجربه و مقایسه کنم. این باعث می‌شد هم درباره‌ی خودم بیشتر بدانم و هم درباره آدمهای دیگر. باعث شد خیلی بیشتر دیگران را درک کنم. مثلا بفهمم که اگر از پذیرایی بعنوان اتاق کار شخصی استفاده می‌کند، یا شب چراغ را روشن می‌گذارد که ماکت بسازد، یا  صدای آزاردهنده‌ی کامپیوتر و پرینتر را در می‌آورد، به خاطر عشق به کار و تعهد به انجام موفق آن است. بگذریم از اینکه خواب پدر و مادر خسته را هم مختل می‌کرد :)) 

با همه‌ی ایزوله بودن من و تفاوتهایی که با خواهرکوچولو داشتم، سها تنها دوست من در آن دوره‌ها بود. این را از تنهایی‌ام پس از رفتنش میشد راحت فهمید. همه تفاوت‌ها، بحث‌ها، بزرگ شدن‌ها، بده بستان‌ها، همه برای اینکه پیدا کنی چرا مهربان باشی و عشق بورزی به همین یک خواهر که داری. کسی که تا دنیا دنیا است، خواهرت می‌ماند. آنوقت یک روز نگاه کردم و دیدم در دنیای من این گل‌ها روییده. آرزو میکنم که گل بودم، ولی مگر می‌شود؟ باید از زیبایی و حسنش استفاده کنم و بخاطر روییدنش شکرگزار. 

هرچقدر هم کوچک و کمسو :)، این ستاره در آسمان زندگی من همیشه راهنما است. با عشق و انگیزه‌ای که می‌دهد، من به سیاره‌ها و دنیاهای زیبای دیگری هم سفر کرده‌ام. درون دل‌های دیگری هم سرک کشیده‌ام. حتی اگر الان کنار هم نباشیم، می‌دانم جرأت این مسافرت‌ها را همین ستاره و گل‌های وجودش به من بخشیده. این بیت حافظ هم به نشانه قدرشناسی تقدیم به تو باشد، خواهر جونم :* تولدت هم با سه روزی تأخیر مبارک :)

پ.ن. در این نقاشی گل = سها = ستاره‌ی کوچک. این جور گل‌ در واقع دیکته فارسی "سها" است :)


سها

۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار