نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

تجربه‌ی عصبانیت

دست بی‌وقفه روی صورت کشیده‌ می‌شود. قلب انگار تا جایی پشت قفسه سینه تو می‌رود و به زحمت و نصفه‌نیمه برمی‌گردد داخل، به‌جایش آن فاصله‌ پر شده از چیزی سنگین و ناشناخته که سرما تولید می‌کند و میفرستد به نوک انگشتان دست و پا. لب‌ها برگشته و اخم‌ها در هم کشیده و یک نقطه پشت کمر نزدیک پهلو برای خودش تیر می‌کشد. پشت زانویی که روی لبه‌ی صندلی است دارد خواب می‌رود. خون انگار از زانو پایینتر نمی‌چرخد یا شاید هم سرب شده و ایستاده. مغز تلاش می‌کند به یکپارچگی برسد که بی‌فایده است. ماهیچه ها شروع می‌کنند به پریدن و لرزیدن. صدای نفس‌ها عمیق‌تر و قابل شنیدن شده. اگرچه که اتفاقی نیفتاده، اگرچه که انگار اتفاقی افتاده، و اگرچه انگار خیلی چیزها هست که ممکن است هنوز اتفاق بیفتد و این مواجهه با چیزهایی که غافلگیرانه  عصبانیت را ایجاد می‌کنند در حالیکه نمی‌بایست کنند، صاحب هر بدن یخ‌زده و لرزان و خشمگینی را از خودش می‌ترساند. 

 

۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

بارِ دیگر گل‌دار

به خواب احتیاج دارم ولی در تعقیب و گریز با چند فکر فراری‌ام. دستگیرشان کنم؟ 

بعضی سریال‌هایی که می‌بینم دارند کلیشه می‌شوند. یعنی هنوز درست و صادقند ولی تم تکراری دارند. شیطنت و دوستی آدم‌های بیست و چندساله با دغدغه‌های پیش‌ از سی‌سالگی. اینها برای من خستگی در کردن و تمرین مکالمه و همینطور دقت در روابط و چالش‌های اجتماعی است، هرچند که با خل‌بازی همراه باشد. تازه معمولا خنده‌دار هم هست، پس کمی هم شبیه زنگ‌تفریح می‌شود. اما هرچه که باشد ماجرا بیشتر اوقات شبیه من نیست.‌ امروز اتفاق عجیبی افتاد و متوجه شدم دارم به یک سکانس نگاه می‌کنم و خودم را گذاشته‌ام جای شخصیتی فرعی (معمولا اینطور است که من احساس شخصیت‌ها را در خودم حس می‌کنم، نه موقعیتشان) و یادم می‌افتد که سال‌ها پیش در چنین شرایطی چقدر حسادت می‌کردم. شخصیت‌های اصلی دور هم در بیابانی دور به اجبارِ گم‌شدن کلید ماشین، نشسته بودند به مرور خاطرات شیرین گذشته و در این بین انگار داشتند به رفیقشان می‌فهماندند که تصمیم درستی نگرفته که به رابطه‌اش با دوست‌دختر قدیمی و کنترل‌گرش ادامه دهد و با او هم‌خانه شود. این بخش تکراری داستان. برداشت من اینکه خب معلوم است که این دوستان عزیز همه خالص و مخلص و بی‌غل و غش بودند و به نفع و ضرر هیچکدام نبود که شرایط تغییر کند، بجز دل‌تنگی و وابستگی به گروه. اما من فقط به این فکر کردم که آن دوست‌دختر کنترل‌گر و سواستفاده‌گر به این اوقاتی که شریکش با دوستان فابریکش می‌گذراند حسادت خواهد کرد. و خب می‌بینید که با نگاه خوش‌بینانه و خیرخواهانه‌ی رفقا، هیچ دلیلی برای حسادت نمی‌ماند و تازه، شخصیت‌ها بسیار عاقلانه و بزرگسال و فهیم هم رفتار می‌کنند و دوستشان را ناخودآگاه به یک درون‌بینی و نتیجه‌گیری «درست» می‌رسانند. عجیب اینکه با وجود درستی و مثبت بودن این سکانس، هنوز دختر شخصیت منفی داستان حق دارد به این تکه حسادت کند، و هنوز حسود بودن در چنین موقعیتی بسیار «درست» است. مشکل اینجاست که مخاطب قرار است با شخصیت اصلی هم‌دلی کند نه با شخصیت منفی فرعی، و دَرد این سکانس حمایت یک گروه از هم، و در مقابل، منزوی و خارج بودن یک نفر از جمع آنهاست. بیایید قبول نکنیم انسان‌ها ذاتا بد هستند. بیایید در چرخاندن دوربین و نمایش تمام گوشه‌های زندگی خساست نورزیم. 

و بله. این مشکل از آنجا ناشی شد که سعی کردیم خوبی را در همه ببینیم. پس خوبی و درستی نسبی، و گوناگون، و فردی است و برای رسیدن به یک «ثابت» خیلی خیلی باید ریشه‌های دل و ذهن انسان‌ها را شناخت. من این مشکلات را دوست دارم. 

فکر دوم فرار کرد. [یواش! فکر میکنم همین‌جا باید باشد. ایست!] 

نمی‌دانم هویت ساختن خوب است یا نه. اصلا بی‌خیال خوب و بد می‌شوم و تنها به این فکر می‌کنم که هر سازه‌ای را میشود خراب یا تکمیل کرد و در خرابه‌ها هم انگار نمی‌شود زیست. منظور اینکه اشکالی نمی‌بینم که امروز هویتی را کنار بگذارم و باز بعد از مدتی در اختیارش بگیرم. چند سال پیش که خودم را روی طیف شناسایی کردم، یک هویت خیلی جدید داشتم. زندگی‌اش کردم، آرام گرفتم، بعد در جایی دیگر نمی‌دانستم با آن چه کنم؛ آنقدر که دور و کهنه و انگار با‌من‌صیقل‌‌خورده‌ بود، و حالا دوباره احساس می‌کنم به‌جای صحبت از نگرانی و کمبود تمرکز و حس غرق‌شدن در زندگی عادی و کارها و نقش‌ها، انگار دوباره باید یک هویت جدید پیدا کنم. خوبی‌اش این است که این، قالب یا تعریفِ نخ‌نما و دست‌و‌پاگیری نیست که مثل پیله دورت ببافی. این پله‌ای است برای درک شرایط حال، فهمیدن اینکه تنها نیستی، فهمیدن اینکه مشکلاتت قابل حلند، و خلاصه پیراهن نویی است از گل بر تن شاخ سبز.

 

۱۳ تیر ۰۰ ، ۱۱:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مسئله‌ی توانستن

می‌توانم بگویم از مرحله‌ی حرص خوردن و شاکی بودن از خودم عبور کرده‌ام، یا شاید یاد گرفته‌ام (حالا با هر کلکی) گه‌گاهی در آن موفق شوم. امروز هم‌ پیروز بودم و عجیب اینکه حس تازه‌ای را در خودم پیدا کردم که چه باشد؟ احترام، خیرخواهی، و حیف آمدن نسبت به خودم! برای اولین‌بار متوجه شدم باید بجنگم و خودم را نشان دهم، چون حیف است. تلاش میکنم که بیشتر اظهارنظر کنم، و حاضر به بازی کردنم. در گذشته دنیا فقط یک سمت داشت و این‌طور بود که اصولاً وارد بازی شدن جذابیتی برای من نداشت. پس رویکرد منفعلی را پیش می‌گرفتم و جدا از دیگران سرگرم چیزی می‌شدم. حالا فکر میکنم حیف است تلاش من نادیده بماند، کار بی‌من جلو برود و حرف‌هایی بدیهی را از دیگران بشنوم و تنها تایید و تشویق‌شان کنم. 

مدت مدیدی است زیر سایه‌ی ترسِ از دست دادنم. یک رفتار ناسالم. کوه غم و نگرانیش را پیموده و هنوز می‌پیمایم تا بهتر و از جایگاه بالاتری معادلات زندگی‌ام را درک کنم. اما از دست دادن زمان و نیرو و در یک کلام تجربه‌ی بردگی‌ام باید تمام شود. 

- چه می‌دهی تا آزادش کنم؟

[سه روز می‌گذرد. برای این جوابی ندارم. یک‌بار می‌نویسم «چه دارم؟ هیچ‌چیز. چیزی که امروز باشد فردا نخواهد بود و آنچه فردا خواهم داشت امروز ندارم.» باز می‌دانم گنگ است. از خودم نمی‌پذیرم. در این سه روز بدتر هم بودم. حرف زدنش راحت است. عمل کردنش نه. سهل و ممتنع. انگار هروقت بخواهم می‌توانم آزاد باشم و باز انگار نمی‌خواهم. به دوستان جوان‌ترم: «نوشتن عین‌ تحول است. هیچ اشکالی ندارد که من زار بزنم و نقشه بریزم و به خودم قول بدهم و سه روز هیچ نشود. هیچ نکنم. تمام تلاش ما همین است که عمری با حال دل خوب بگذرانیم. نوشتن این‌ها برای همین است. حتی اگر حال خوب و امیدواریش مال همین ده دقیقه‌ی نوشتن باشد.» همه‌چیز بخاطر زیاده جدی گرفتن است. مال بی‌اعتمادی است. مال تجربه‌ی همین از دست دادن‌هاست. هرچیزی هم خوب است و هم بد. از سد بازی نکردن و گوشه گرفتن که بگذری حالت باز هم گرفته می‌شود. بارها. ولی ادامه باید داد. آنقدر باید ادامه‌ داد و هویت ساخت تا بالاخره یکی از این ساخته‌ها میله و دیوار زندان نداشته باشد حتی اگر حالا دارد. حتی اگر این زندان بزرگ و راحت باشد و آن حیاط بسیار نقلی.]

 

مسئله‌ی توانستن، مسئله‌ی جاودانگی است. زمان بی‌نهایت، یا توان بی‌نهایت، یا امید بی‌اندازه، یا عشق بی‌کرانه، یا شما نام ببرید. مسئله‌ی توانستن بی‌خیال محدود شدن‌ها و محدود بودن‌هاست. تاب آوردن و نیفتادن و بلکه ادامه دادن، حتی پس از افتادن.

۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۵:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

متاسفانه و خوشبختانه!

گاهی خیلی خسته هستی ولی قرار به انجام کار بخصوصی باشد نه خواب به چشمت می‌آید نه دردی حس می‌کنی. سوال اینجاست: آخر خسته هستی یا نیستی؟

گاهی فکر می‌کنی اگر با خودت زیاد خلوت کنی از اصل و جریان زندگی دور افتادی، و گاهی هر چیزی که از ذهنت می‌گذرد دغدغه‌ی «چطور به نظر دیگران می‌رسی» یا مقایسه‌ی خودت با آنهاست. سوال اینجاست: این وسط به خودت فکر کنی یا به آنها؟ هردو؟ هیچکدام؟ 

و هیچ کدام و بلکه سوالات ممکن دیگر هم جواب قطعی ندارند. جواب نسبی‌شان هم بسته به زمان و هویت آن مقطع خاص از زندگی ما متفاوت است. پس باز باید بپرسم:

اول: چه چیزی مهم است؟ چه چیزی ثابت است؟ 

دوم: چرا هویت‌های قدیمی اینقدر ماندگارند؟ چه چیزی هست که‌ ما را به أنها پیوند می‌زند؟ 

این یک نوشته شخصی است، یعنی ممکن است فقط برای من صادق باشد. اما امید من همیشه این است که موضوع آنقدر بنیادی و نزدیک به تجربه‌ی انسانی باشد که خودبخود طیف دیگری از آدم‌ها با من در آن شریک باشند. منظورم این است که مثلا با تمام جزئیات ممکن هر آدمی متفاوت از دیگری است ولی اگر از روز اول مدرسه، حس پس از گرفتن اولین هدیه، یا اولین آشپزی بپرسیم لابد زیرمجموعه‌هایی شبیه‌تر به هم می‌شود پیدا کرد. 

جواب‌ شخصی‌ام به این سؤال از این قرار است که هروقت متوجه مقایسه با دیگران یا فکرکردن درباره آنها می‌شوم، آن فکرها را ببرم و ادامه ندهم. در مقابل خودم را مسئول می‌گیرم و از او می‌خواهم مسئله را خودش حل کند، بطوریکه:

ابتدا بتواند تشخیص دهد معنی مهم بدون حس درونی او، چیست.

دوم استراتژی او برای رسیدن به این هدف مهم چیست، دقت کند به محدود بودن زمان و بی‌اثر بودن هرتلاشی بعد از حداکثر زمان موجود. 

در آخر چه تصمیمی باید بگیرد و با این تصمیم چطور باید زندگی کند؟ 

علیرغم محدود به نظر آمدن این مراحل من فکر می‌کنم آزادی و حس قدرت داشتنم در گرو انجام اینهاست. این یعنی من از نسخه‌ی بی‌استراتژی و تصمیم‌نگیرم پرده برداشته‌ام! از حجم آسمان پهناور و افکاری که درویش‌مانند زیر آن طی عمر می‌کنند به‌دنبال ساختار و دیوار هستم. به‌جای اینکه به اطراف خیره شوم و فکر کنم چه کارهایی را نمیکنم یا چه چیزهایی به حال خودشان رها شده‌اند، فقط تصمیم میگیرم و شروع می‌کنم به انجام همان‌ها. تجربه، تجربه‌ی ملموس غیرحسی غیرتخیلی برای آدمی که بسیار سریع حس می‌گیرد! پیوند ما با هویت‌های قدیمی هم شاید نشان زندگی‌های دیگری است که در جریان است. خوب، بگذاریم که باشند. سوال اینجاست که با وجود همه‌ی اینها چرا چنین سوال‌هایی مطرح می‌شود؛ و خوب، جواب هم پیش من نیست. متاسفانه و خوشبختانه.

۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

این خانه کلاغ‌های شهردار دارد

باران می‌آمد، مشغول فکر کردن راه میرفتم و متوجه تپ‌تپی شدم. دیگر به صداهای این خانه عادت کرده‌ام. کمی قبل‌تر جوان لاغر اندامی آمده بود با یک موتور دستی، راه هوادهی خاک را برای چمن‌ها درست کند. موتور را با تمام جثه‌اش اما به فرزی هل می‌داد. به نظر می‌رسید زمین را با آهن‌های چرخنده سوراخ‌سوراخ می‌کند. چند هفته پیش هم یکی آمده بود و داشت سم‌پاشی می‌کرد. صدایی آمد که از تق و توق و کارهای همسایه‌ فاصله‌ی بسیار نزدیک‌تری داشت. دیدم سمپاش است. همه‌ی این پیشینه‌ها باعث شد که وقتی صدای تپ‌تپ کذایی را از نزدیکی پنجره‌ی اتاق شنیدم تعجب نکنم و با اطمینان و از سر فضولی چشم‌ به پایین بدوزم ببینم چه خبر است. یک کلاغ بود، کلاغی بزرگ، که همینکه رسیدم زیرچشمی نگاهم کرد، لابد به ضربان قلبم و جهش عقب‌‌رونده‌ام از پنجره خندید، دوباره با پاهایش روی لبه‌ی فلزی تپ‌تپی کرد و چرخید و بعد نقطه‌ای روی زمین کنار سروها را نشانه گرفت و پرید و رفت. به این کلاغ‌های بزرگ با دم‌های گُوِه‌شکل انگار می‌گویند راون. 

جناب راون خواسته بود یک دَم زیر قاب طاقی‌شکل پنجره خانه‌ بنشیند تا بیش از این خیس نشود. بزرگواری کردند و جایشان را عوض کردند. به زبان راونی خطاب به بنده فرمودند: «اینجا سایه‌بان و پناهگاه ماست دخترک. ما آسمان را می‌پیماییم، بر نوک بلندترین کاج‌ها عشق‌بازی می‌کنیم، و بر زمین‌ نعره می‌زنیم تا صدایمان را همه بشنوید. چرا فکر کردی که این تنها یک پنجره‌ از خانه‌ی توست؟»

ناراحت نشوید راون جان، من سعی میکنم بیشتر اینجا را از نگاه شما ببینم، زین‌پس.

 

قرار بود این مقدمه حرفهای دیگری باشد ولی برای مقاومت دربرابر کمال‌گرایی و زیاده‌ فکر کردن و تشویق به ساده گرفتن، همین خوب است. 

 

۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

ترس از خیال‌نبافی

من در چه حالتی قرار دارم؟ چند وقت است که در این حالت قرار دارم؟ زمان طولانی‌ای باید باشد چون قبلش را به یاد نمی‌آورم. با وجود این چرا مدتی است بی‌قراری می‌کنم؟ چرا با مثبت‌ها در جنگم و منفی‌ها را فرا می‌خوانم؟

باید چوب جادو را بگذارم در گنجه، درش را قفل کنم، کلیدش را بیاندازم توی تاریکی بی‌انتهای شبی بی‌ستاره.

باید کلاه علامت سؤال را از سرم بردارم، خاکش را با چند ضربه‌‌ی انگشت بتکانم، بعد طوریکه بشقاب‌های کاغذی را نشانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌رویم، از پنجره بیاندازمش بیرون.

باید به‌جای شعر و واژه و داستان، در ذهنم سیم‌های خاردار کشیده شوند تا من و آن روح فراموشکار بی‌قرار نتوانیم به هرچیزی فکر کنیم.

من چقدر وقت است که در این حال هستم؟ چند وقت است که از کلمات جدید رد میشوم بدون اینکه معنی‌شان را جستجو کنم؟ کتاب‌های سنگین برمی‌دارم‌ بدون اینکه تمامشان را بفهمم؟ چند وقت است به خودم قبولانده‌ام مجهولات زیاد است، نمیفهمی، خیلی سخت است، خیلی نفوذناپذیر، خیلی جادویی، خیلی باشکوه. چه تمایلی دارم که همه‌چیز را اینقدر رویاگونه و ایده‌آل ترسیم کنم؟ هوم، خیر نه همه‌چیز. از آنجا که همه‌چیز رویا و شگفت است و باز در یک دنیای واقعی همه‌ چیز نمی‌تواند به کمالات ایده‌آل و رویایی باشد، من آن قسمت عادی هستم. که حتی پیام عادی بودن و کامل نبودنم نقابی است برای درون ستایش‌گر و خواهان جادوی شگفتی‌ام. پیامی که نه از روی خوشحالی کامل نبودن است، بلکه از جهت کمبود و ناکامی است. چقدر صداقت داشتن با تو‌ سخت است، مونا. چقدر دوست داشتم یکی بودی بیرون از من و آنوقت دوست‌ می‌شدیم و من خوبی‌هایت را چه بسا بیشتر از امروز می‌شناختم و بدی‌هایت هیچ‌گاه بر پرده‌ی فکرم سایه نمی‌انداختند.

امروز میخواهم رویایی اندیشیدن را رها کنی. امروز می‌خواهم چشم‌هایت‌ را باز کنی. امروز می‌خواهم وجود داشتنت را باور کنی. امروز می‌خواهم گذر زمان را با تمام شواهدش، از شناسنامه، تا عکس‌ها، تا خاطرات و حرف‌های شنیده شده، به هر ترتیبی، درک‌کنی. امروز میخواهم اگر باید برای کمک به خودت قدمی برداری، برداری. امروز می‌خواهم چشم‌هایت خیره به جایی دور، دست‌هایت در جیب، و گوش‌هایت به آواز پرندگان نباشد. چون امروز می‌خواهم تجربه‌ای دیگر باشی شاید برای رهایی از این حالت.

 

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق شب: پینوکیو

مکان‌نمای عمودی روی صفحه‌ی روشن گوشی چشمک‌زنان و با اشارات زیاد میخواهد که بالاخره بنویسم. مطلب نیست، درد نیست، سختی نیست، فقط گیجی و ابهام و بهم‌ریختگی است. چند شب پیش هم محلش ندادم. صفحه را توی صورتش بستم و خوابیدن را ترجیح دادم. به ذهنم رسید که فقط روزانه بنویسم. فقط خیلی بزرگی است برای آدمی که نظم ندارد. روزانه بنویسم یعنی هر روز بنویسم. بوشوگ درونم حالا «آخ جون قراره هر روز بنویسیم»ی می‌گوید و ذوق می‌کند اما من می‌دانم که لقمه‌ی «هر روز» از دهن من بزرگتر است. عجالتا فقط چند فکر هست که خوب است از قطار ذهنم پیاده کنم: 

  • بیشتر این عمر را طوری گذراندم که انگار تابلوی نقاشی در حال تکمیلی هستم و باید روز به روز با خودم آشناتر شوم. به‌این‌ترتیب نغمه‌ای ساخته‌ام که هرروز زمزمه‌اش می‌کنم و گاهی قطعه‌ای جدید به آن می‌افزایم تا بسط پیدا کند. تمام این عمر چنین کاری بیشتر مایه‌ی کشف و شگفتی و شادمانی و مشغولیت بوده و هر تجربه و رابطه‌ای را شاید از این پنجره کاویده‌ام. پنجره‌ی رشد. دیگر نمی‌خواهم قطعات پازلم را کنار هم بگذارم. به اندازه‌ی پدر ژپتو در کارگاه نجاری پیر شده‌ام، آوازم پینوکیو شده و دارد از دستم فرار می‌کند. مثل جینا من هم دنبال پینوکیو افتاده‌ام و دوست دارم راه رفتن و شبیه آدم‌ها شدن را تجربه کنم. برای این کار مجبورم تصویر مونای گذشته را بشکنم، مجبورم به هیچ چیز فکر نکنم. 
  • انسان‌ها ورای نقش‌ها آرزوی قلبی و مشغله‌‌ی فکری جدید من است. گذشته از بدهکاری‌هایی که من در خودم به والدینم احساس میکنم، قصه‌ی مشترکی که با هم داریم، و این فکر خنده‌دار که انگار فقط تجربه‌ی والد بودن است که به بهترین شکل ممکن است آن را جبران کند، به این موضوع پی برده‌ام که تجربه‌ی فرزند/والدی همه یکسان نیست. یعنی می‌دانستم، اما فرم یک رابطه‌ی عاطفی و فداکارانه در آن همیشه به هر چیز دیگر غالب بود و اجازه‌ی درک تنوع آن را به من نمیداد. کشف جدیدم این است که پدرها و مادرها را فرای نقش‌ والد ببینم، بعنوان یک انسان که نباید ظرفیتش در یک نقش خلاصه شود یا بواسطه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن تسلط و چیرگی بر فرزندان پیدا کند.  درک والدگری بعنوان یک نقش کمک می‌کند که پدرها و مادرها و فرزندها را با تنوع و ظرفیت‌های انسانی‌شان ببینیم و شاید تعریف آزادی بین فردی و اجتماعی در این ساختار امکان‌پذیرتر از به کول کشیدن نقش‌های ثابت در گذر بی‌معنی زمان باشد. دست کم محبت/احترام دوطرفه از روی شناخت عمیق هر انسان از دیگری شکل می‌گیرد نه به اجبار ساختار خانوادگی. 
  • کتاب هوش عاطفی دنیا گلمن را با گروه می‌خوانم. عصبی‌ام‌ میکرد با اینکه پیام کلی‌اش چندان بی‌راه نیست. شاید هم فقط قدیمی است و ذهنم جلوتر از آن حرکت کرده. دیروز متوجه شدم دلیل عصبانیتم چیست.. نگاه سیاه و سفیدی دارد. ادعا کرده که آدم.هایی که هوش عاطفی بالاتری دارند در روابطشان، کارشان، و فکر کنم هر زمینه‌ای موفق‌ترند. هوش عاطفی عبارت جذابی است. اما این ادعا من را یاد روابط اجتماعی پایینم می‌اندازد، هرچقدر هم خودآگاه باشم و قابلیت همدلی داشته باشم، چیزی این وسط لنگ می‌زند و آن اصالتی است که آنقدر در «موهبت کامل نبودن» رویش تکیه داشتیم. اینکه مهارت‌هایی را یاد بگیریم و پیشرفت کنیم چیز بدی نیست. اما اینکه بخواهیم ظاهر خوبی از خودمان نشان دهیم یا طوری رفتار کنیم که دیگران فکر کنند که موفق هستیم مشکل جدی من است. شما شاید می‌توانید کلاغ رنگ‌شده را جای قناری قالب کنید، اما آیا باید این کار را کنید؟ گذشته از ابن، اگر همدلی یک فاکتور هوش عاطفی است پس چرا دلیل خشم و ناراحتی اعضای جامعه را درک نکنیم؟ و چرا خوشرو و اتوکشیده و تاثیرگذار حرف بزنیم و رفتار کنیم؟ در تحقیقات طیف آتیسم این بحث داغ مطرح است که باید روش‌های برقراری ارتباط اجتماعی، ارتباط چشمی، کلامی، دوستی را به این کودکان  آموزش بدهیم؟ یعنی فرض کنیم بلد نیستند و سعی کنیم اصلاحشان کنیم؟ یا اینکه همون‌طور که هستند بپذیریمشان و سعی کنیم نقاط قوت آنها را یا روش برقراری ارتباطشان را کشف کنیم؟ ظاهراً روش دوم بیشتر بر تنوع هوش و مهارت‌های فردی منطبق هست در حالیکه اگر فقدان این فاکتورها را مانع موفقیت در زندگی بدانیم آنوقت موفقیت را چیز ثابتی فرض کرده‌ایم و ناخواسته تمام قشرهای جامعه را به سمت یک متوسط معمول (که خاص یک دوره‌ی تاریخی اجتماعی است) هدایت کرده‌ایم. این تناقضی هست که من از مقدمات کتاب در ذهنم ایجاد شده و باید دید در ادامه برطرف خواهد شد یا نه. کتاب قدیمی است و انتظار نمیشود داشت تا اینجا را پوشش داده باشد، اما تناقض بهرحال پابرجاست. 

آخیش، مشقم تمام شد :)

۰۴ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

از خودخواهی‌هایم

همین بس که ایراد دیگران را می‌بینم و به‌طلب خودم می‌انگارم! تحمل و حساسیتم آنقدر پایین آمده که انتظار دارم و محلی نمی‌گذارم. کرکره را پایین کشیده‌ام، می‌دانم شاید که مدل دیگری چطور است و چون برای خودم دوست ندارم و انگار برایم مهم شده که نباید اینگونه باشد، از این غافل می‌مانم که نیم دیگر داستان هم آن است که من هم حال و هوای دلخواه دیگری را برایش ندارم. بعضی ارتباط‌ها را نمی‌شود نادیده گرفت و شاید در همه‌چیز نباید دوست داشتن یا لذت بردن یا به هیجان آمدن و دل‌نشینی و هزار صفت زیبای دیگر را جست. بعضی ارتباط‌ها را همین‌طور باید پذیرفت چون خلاف آن شایسته نیست، بگویم اخلاقی نیست و فعلا اثر پسماندش خودم را می‌خورد. اما من این نوع از «خود خواهی» را به آن «خودخواهی» اول ترجیح می‌دهم انگار. دوست دارم این‌طور باشد. 

۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۲۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار

بی‌تکلف

قرار بود چه بنویسم؟ 

جایی هستم که کمتر در خودم کشف کرده‌ام.

حالا که وقتم با خودم کمتر شده و با جهان بیرون بیشتر، برایم سخت است که به درونم نگاه کنم. خیلی کارها را ترک کرده‌ام، مثل همین نوشتن، کتاب خواندن، موسیقی شنیدن و نواختن.

فهمیدم که ترجیحم این است یک مسئله برای نگران شدن پیدا کنم. مثل امروز که مهرداد می‌گوید ایران و آمریکا دارند به توافق می‌رسند و من کوچکترین عکس‌العملی نشان نمی‌دهم، زیرا به‌درستی این خبر به هیچ کجایم نیست، اما اگر عکس همین مورد را می‌شنیدم قطعا نگران می‌شدم، با آنکه باز هم کاری از دستم برنمی‌آمد. 

پیرو تحلیل بالا، به‌راحتی در موقعیت‌های مختلف ذهنم هدفش را می‌گذارد «حالا نگران چه بشوم؟» و گاهی بازی نگرانیش آنقدر طولانی می‌شود که کل روز به هیچ چیز دیگری نمی‌شود فکر کرد. درست مثل اینکه آنقدر چشم‌هایت به تلویزیون دوخته شده‌باشند که دیگر نشود برای یک خط کتاب باز نگاهشان داشت. بعد من از نگرانی نگران بودنم نگران می‌شوم و این سیگنال آنقدر لایه‌لایه بالا می‌آید و زندگی را پر می‌کند که آخرش نتیجه‌گیری می‌کنم: «مهرداد، من دیوانه شده‌ام؟ من خیلی داغونم؟». 

جایی هستم که کمتر کشف کرده‌ام. سختی‌ها و شیرینی‌های خودش را دارد . از سمتی رشد کردن خودت را می‌بینی و از سمت دیگر مبتدی بودنت توی ذوق می‌زند. نه فقط از جنبه‌ی وسواس کامل بودن، بلکه برای دیگران هم ملموس است، ترسیدنت، کمبود اعتماد به نفست، اضطرابت، محافظه‌کاری‌هایت، اینها دیده میشوند. من نمی‌خواهم دوباره ذهن گرانقدر را متوجه دیده شدن اینها کنم. عزیز جان، دیده شدی! اتفاق افتاد و تمام شد. وارد فریم بعد شدیم.

خیلی چیزها را ترک کرده‌ام، چیزهای خوبی را. حس مومنی را دارم که دیگر نماز نمی‌خواند. کسی که ناخواسته دارد به آیین دیگری نزدیک می‌شود. البته خدای این گوشه‌ی کشف نشده‌ام را هم پیدا می‌کنم. 

شرم! این مدت تو را در خودم و خانواده‌ام دیدم، ما همه با تو مسموم شده‌ایم. سمیه یک حرفی در جلسه‌ی کتاب‌خوانی زد که در ذهنم مانده است، گفت این شرم (از چیزهایی که بخاطر دیگران انجام نمی‌دهیم، مثل خجالت کشیدن از اینکه دوچرخه‌سواری بلد نیستیم یا شاید زمین بخوریم) باعث میشود که فرد رشد نکند، هیچوقت کارهایی را تجربه نکند. این خود منم.

این مدت همین‌طور بیشتر و پررنگ‌تر اتفاق افتاد که خاطرات روشنم را به‌یاد آورم، خاطراتی که پیش‌تر فقط رنج‌های خاله‌پری را به‌دوش می‌کشیدند، حالا طعم دندان‌موشی‌های آبی روشن روز دستمال سفید و سفره‌هایی که روی زمین برای مهمانی می‌انداختیم، پنج‌شنبه‌شب‌هایی که من از وسط سر و صدا سخنرانی قمشه‌ای را میخواستم نگاه کنم، و سوال‌های موازنه شیمی که با هم حل می‌کردیم را گرفته‌است.

من با هیاهوی بیرون دارم موفق میشوم خیلی چیزها را از خاطر ببرم، آن‌هم غیرارادی، و این برایم یک تولد است. اما هیچوقت و هیچوقت از گذر زمان نمی‌توانم بگذرم، حیرانم. هنوز هم فقط هستم، بدون مسیر یا برنامه‌ای.

امشب خواستم کمی موسیقی گوش بدهم. رسمم شده که حافظه‌ام درخواستی کند و من برایش پخش کنم و با دقت گوش و گاهی نگاه کنم. باز مدتی است سیمابینا می‌گذارم. دوتار کرمانجی و ترانه‌های خراسانیش، گاهی درس سحر ناظری و این اواخر ژاله خون شد. امشب با تیتراژ سریال شهریار و حیدر بابا شروع کردم، ترکی نمی‌فهمم فقط لحنش را دوست دارم. عاشق ترکیب عکس و شعر و خوش‌‌نویسیش بوده‌ام همیشه. بعد رفتم سراغ سیمابینا، آهنگ‌های دیگرش هم جسته‌گریخته مرور کردم، گاهی‌ چندبار آنها که دوست داشتم را گوش دادم، بیشتر دوتار. رسیدم به آی بانو. خودش دایره می‌زد و یک هنرمند دیگر هم دف. یاد مامان سرور افتادم. خیلی‌وقت‌ها با اینجور ترانه‌ها همان نشسته می‌رقصید و دایره می‌زد. باباحاجی کلی نوار سیمابینا داشت. چندتایی هم من برایش ضبط کرده بودم. من یک ذائقه‌ی موسیقی‌ام کشیده به باباحاجی. بابا هم همین‌طور است، موسیقی‌های محلی را دوست داریم. دل‌تنگ که میشوم سیمابینا گوش می‌دهم. حالا نه باباحاجی‌ای هست و نه مامان سروری که دایره بزند. خوب به متنش گوش‌ دادم، او هم از یارش دور بود. این شد که یک آهنگ شاد اشک مرا در آورد. 

یک چیز دیگر که مدتی است هوس کرده‌ام چاشت کشک است! حداقل چهار سالی باید باشد که این غذای محلی خانوادگی را نخورده‌ام. احساس می‌کنم این پست فقط بخاطر همین یادآوری به چشمم خورده. 

۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۲۰ ۲ نظر
دامنِ گلدار

می‌توانم نباشم

من می‌توانم دیگر دامن گلدار نباشم. می‌توانم حالا فاصله بگیرم و جدا بشوم از خودم. می‌توانم گیچ شوم که کسی که بودم کیست و حالا کیستم. من از دام این چندهزار چهره‌‌ی درونم رها نمی‌شوم اما چندهزارگی سرانجام می‌گذارد که حواسم را از جزئیات گذشته پرت کنم و تمامشان را به‌فراموشی بسپارم. دارم آدم جدیدی می‌شوم! 

فقط تا آنجا که دوباره ببینی باز دارد همان گره و همان داستان در درونت اتفاق می‌افتد. همان رنگ از خمره‌ات بیرون می‌ریزد و همان نقش را می‌زنی که قبلا می‌زدی و بالاخره خود قدیمت را می‌بینی گم‌شده در پیچ‌وخمی تازه. 

تغییر از کجا آغاز میشود؟ البته از درون. می‌دانستم، نه؟ قطعا، این ورد زبانم است! اما مغزم گول خورده، پذیرفته که درون من تحت‌تاثیر عوامل محیطی و بیرونی منفعل و گرفتار و ناتوان شده. و حالا که این شرایط خارجی خیلی بهتر و عالی است من و ایشان مانده‌ایم که چرا حال خوبی نداریم. حالا آمده‌ام اینجا دست شیطانک درونی‌ام را بگیرم، به او بفهمانم که خودش باید تصمیم بگیرد، بخواهد که تغییر کند. به او بگویم دیده‌ام که روزها شیرجه می‌رود در سراب، در چاه استرس، درحالیکه شرایط عوض شده. ‌وقتش رسیده که بادبان‌ها را پایین بکشد و سرعتش را کم کند و باور کند. حتی اگر چندهزار واقعیت زشت و زیبا را یکجا می‌بیند، باز هم این حق را دارد که یک واقعیت را بدون هیچ توضیح اضافه‌ای برای خودش دستچین کند و با آن زندگی کند. این نیست که درست و غلطی در کار باشد، فقط کمی آگاهی و هوشیاری لازم است که نگذارد بیراهه بروم. 

 

+ ای کاش بخاطر خودم بنویسم و غریبی نکنم.

۱۹ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۴۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار