نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳۵ مطلب با موضوع «جادو» ثبت شده است

زن یا مرد یا هرچیز دیگری که اسمش را بخوانیم

کاش می‌توانستم از تمام واژه‌نامه‌‌های دنیا دو کلمه‌ی «زن» و «مرد» را حذف کنم. بعد تمام متضادهای دوتایی دیگر را. تمام مرزهایی که دو واژه را از هم دور نگه‌داشته برمی‌داشتم، خٰم میکردم تا یک حلقه شود. هربار که از یک نقطه‌ آغاز میکردم و دور میزدم، هم «زن» وجود داشت، هم «مرد» هم هزار «؟» رنگارنگ دیگر. چنین شکل مهربانی است دایره. بی‌آغاز، بی‌پایان، کاملا همگون و بی‌برتری. 

واژه عنصری است جادویی، لشکری قدرتمند و پرشکوه که هم تفرقه‌ می‌آفریند، هم آشتی می‌دهد. هم مغلوب می‌کند و هم پیروز. واژه آنروز وحشی می‌شود که به‌جای زایش و جای‌دادنِ رنگ و بوی جدید، سمّ یکنواختی و محدودیت را در سرزمین انسانها بپاشد. گاهی فکر میکنم واقعا واژه است که حاکم بر ماست، و نه ما خالقِ واژه. کاش هرچه دوقطبی هرزٍ «زن»«مرد»وار است، از سرزمین واژه‌ها ریشه‌کن کنیم.

۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

اقرار به آزادی

باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمه‌های تاریک وجود ما تعیین‌کننده‌ی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد می‌تابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همه‌چیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت،  درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرض‌ها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حل‌نشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنه‌ی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادله‌ی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، به‌جای فرار از غول‌ها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی می‌گذریم.

فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول می‌تواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را می‌توان از هرجا شروع کرد، هیجان‌زده می‌شوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان می‌شود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرض‌هایی متفاوت، و باز راه‌حل هیچوقت تکراری و قابل پیش‌بینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرض‌های غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بن‌بست می‌رسد، درحالیکه می‌توانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدس‌های بهتر بزنم، و به‌جای ماندن پشت بن‌بست‌ها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بی‌نهایت درجه‌ی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجره‌ی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راه‌های خروج بسیار متنوع و بیشمارند.

راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو می‌روم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحله‌ی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهول‌ها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرض‌ها و مجهول‌های حل‌شده یا تازه تعریف‌شده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.

 باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.

یا بشویم. 

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

قابِ صدا

مثل قابِ منظره‌های زیبا و آدم‌های دوست‌داشتنی در عکس و فیلم، من هم دوست دارم صداها را قاب بگیرم. صدای پرنده‌های اینجا، صدای پرنده‌های آنجا، صدای آکاردئون نوازنده‌ی مترو، نی‌انبانِ کنار خیابان، همهمه‌ی آدمها، محو شدن قدم‌ها، گاهی وقتها صدای سازم، لهجه‌ی معلم فرانسه. آنوقت مثل یک آلبوم دور یکی‌یکی مرورشان کنم. 

این نقشی است بر دیواره‌ی احوالات آن چهار نفرِ میخ‌شده در مترو بعلاوه‌ی من.

 

۰۶ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۱۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

وای که اگر!

وای که اگر آنچه می‌دیدم آنچه می‌دیدم بود. انتظار نبود، تلخی و شیرینی‌اش همان بود که بود، نه چیزی که ساخته‌ی من باشد. اگر هیچ‌چیز به‌ نامِ من‌، ذهن، حساب، برنامه، مرز، اشتباه و ترس از اشتباهی در میان نبود، تنها یک راه وجود داشت. زندگی را همانجا که می‌دیدم، بغل می‌گرفتم و می‌‌دویدم، فقط می‌دویدم. شاید گاهی هم می‌نشستم تا نفس تازه کنم و باز، می‌دویدم. بدون آنکه در غل و زنجیر مرزها و تعریفها و درست و نادرست‌‌ها دست و پا بزنم، تند و پرشتاب راه می‌رفتم و هروقت که میشد، می‌دویدم. به‌کجا؟ نمیدانم. 

 

وای که اگر آنچه می‌دیدم همان بود که می‌بینم، وای، زنده‌ می‌شدم.

۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۴۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خواب‌آلوده

عقربه‌ی بزرگ چرخ‌دنده را به سختی هل داد و روی خط کناری ایستاد. با حسرت به ثانیه شمار نگاه کرد که تند و فرز برای خودش از یک نشانه به بعدی می‌پرید و دور میزد. هنوز خستگی‌اش درنرفته بود که صدای نزدیک شدن ثانیه شمار را از پشت سر شنید. همه‌ی توانش را جمع کرد و چرخ‌دنده را چرخاند تا روی خط جلویی. عقربه‌ی کوچک بهانه گرفت که: حالا بیام منم؟ حوصله‌ام سر رفت خب! بزرگه جواب داد: نه بچه‌جان، همینقدر که صبر  کردی باز هم صبر.. و چون ثانیه‌شمار داشت نزدیک می‌شد نتوانست حرفش را تمام کند. باید باز هم یک خط جلوتر می‌رفت. عقربه‌ی کوچک همانجا زیرچشمی بزرگه را پایید و یک قدم بفهمی‌نفهمی آمد این‌ طرفتر. چه کسی میخواست بفهمد؟ هنوز تا شماره‌ی بعدی  کلی فاصله داشت. راستش کمی هم دلش برای عقربه‌بزرگه سوخت. ثانیه شمار که با کسی کار نداشت و برای خودش خالی‌خالی گشت میزد. عقربه بزرگه هم برای اینکه کوچکه زیاد خسته نشود بیشتر کار را گردن گرفته بود و بدون استراحت چرخ‌دنده را هل می‌داد. عقربه کوچکتر داشت فکر میکرد که با وجود همه‌ی اینها چند وقتی است که بزرگه خیلی خسته می‌شود، شاید به شکلی غیرعادی، بیشتر از همیشه. دلیلش هرچه بود او سر در نمی‌آورد. 

- باورم نمیشه! باید تا الان می‌رسید!

- کی؟ 

- ثانیه‌شمار، نمی‌دونم چند وقته ولی به نظرم طولانی شد، نفسم جا اومد بالاخره! تو می‌بینیش؟ 

- آاااره..پشت سر من ایستاده تکون‌ نمیخوره! ثانیه شمار! آهای!

- جواب نداد؟ 

- نه! حالا چکار کنیم؟ برم جلو؟ یک کوچولو، خواهش میکنم! 

- نه! نمیشه که، اول من باید برم، تا ثانیه شمار هم نباشه من نمی‌دونم کی باید برم.

- خب حالا امتحانی برو دیگه، آخرش چی؟

- بذار ببینم..

عقربه بزرگه شروع کرد به هل دادن، ولی بی‌فایده بود. سنگینی یک‌ کوه را روی پشتش حس میکرد. اندازه تمام عمرش خسته بود. 

- نمیشه! تو امتحان کن!

- عجب! 

عقربه‌کوچکه با ذوق و حرارت شروع کرد به هل دادن چرخ‌دنده. فایده‌ای نداشت. انگار یک مورچه قصد کرده باشد  فیلی را تکان بدهد! 

- نشد، نمیشه! 

و بعد بغض‌کرده پرسید: یعنی تموم شد؟ 

- آره، گمونم همه‌چی تموم شد.

- حالا چکار کنیم؟ 

- نمیدونم، من همین کار رو بلد بودم فقط.

- یعنی تمومِ تمومِ تموم؟ این نامردیه! من دوست ندارم! تازه تو پنج شماره از من جلوتری، حتی کنار هم نیستیم! 

کوچکه شروع کرد به گریه کردن. فکر کرد حالا تنها مانده و سرنوشت نامعلومی در انتظارش است. بزرگه گیج شده بود. از یک طرف ضعف داشت و از طرف دیگر نمی‌دانست تکلیفشان چیست. خودش را لعنت کرد که آنقدر از زندگی  شاکی شده بود. با خودش فکر کرد: ثانیه‌شمار هم حتما خسته بوده و به روی خودش نمی‌آورده، چقدر درباره‌اش اشتباه می‌کردم! باز اما ذهنش نهیب زد: ولی حق نداشت جلوی حرکت ما را بگیرد! چه خودخواه!

برای مدتی هردو‌ سکوت کردند. هیچکدام درکی از  حالا نداشتند. جریان کار، آنطور که می‌شناختند و در آن غرق بودند دیگر از بین رفته بود. اصلا نمی‌شد گفت چه‌چیزی تمام شده و چه‌چیزی باقی‌مانده. اصلا اگر همه‌چیز تمام شده بود پس آنها  "آنجا" چکار می‌کردند؟ 

- داری چکار میکنی؟ 

- فکر، سرم رو می‌خوام بالاتر ببرم ببینم چی دیده میشه، ولی سخته. گردنم درد میگیره چشمهام هم چپ میشه.

- حالا چیزی هم فهمیدی؟

- نه، تو هیچی فهمیدی؟

- منم نه، ولی بذار من از اینجا یک نگاه بندازم، انگار یک خبراییه! اوف، چه سخته، آخ گردنم! 

کوچکه سعی کرد کمی بالاتر از صفحه را ببیند، اما کار سختی بود. تصاویر درهم و از هم گسیخته‌ای جلوی چشمش می‌آمد. چند بار از بیرون صداهایی آمد که تکرار یک کلمه بود: خوابیده، خوابیده. بزرگه از کوچکه‌ پرسید: 

- یعنی کی‌خوابیده؟

- نمی‌دونم، این طرفی که نزدیک‌ میشن میگن "خوابیده."

- من که تا حالا این‌جوری خستگی نگرفته بودم. از همیشه شارژترم.

- منم دارم به بیرون گوش میدم. اصلا خوابم نمیاد. لابد منظورشون ثانیه‌شماره.

- لابد! خیلی خودش رو‌ میگیره! 

همان لحظه زمین تکان خورد و چرخید و بعد با شتاب زیادی به پایین کشیده شد. جلوی چشم عقربه‌ها صفحه‌‌ی دیگری بود پر از خط و نشانه، ولی بدون شماره‌های آشنایشان.  خط‌های بالایی به شکل دو بادام کوچک مقابل هم قرار داشتند. بالای آنها انگار دو عقربه شبیه به ساعت ده دقیقه به سه خوابیده بودند، یک عقربه‌ی ضخیم و بزرگ عمودی از وسطشان و در موقعیت ساعت شش قرار گرفته بود.  دوباره خطوط چین‌دار ظریفی یک بادامِ بزرگتر را زیر عقربه‌ی بزرگ تشکیل میدادند. خط و چین‌های زیادی همینطور در سرتاسر صفحه پراکنده شده بود و اصلا معلوم نبود هر قسمت با چه حساب و سرعتی کار می‌کند. بادامک‌های بالایی چند بار تغییر رنگ دادند، طوری که به نظر می‌آمد خطوط شعاعی دورتادور آنها برای لحظه‌ای روی هم قرار میگیرد و‌ دوباره از هم باز میشود. عقربه‌کوچکه فکر کرد: کاش منم مثل اینها میتونستم فِر بخورم و خٓم بردارم! بزرگه داشت به این فکر میکرد که چطوری این سه تا عقربه ریتم حرکتشان را نگه می‌دارند، وقتی حتی خط‌ها هم دائم در حرکتند. 

- میگم..

و قبل از اینکه هرکدام بتواند حیرتش را برای دیگری توصیف کند ارتعاشی شدید تمام محیط را پر کرد، مثل باز شدن و جمع شدن یک فنر در عمق صفحه‌ درست زیر جایی که عقربه‌ها به هم بسته شده‌بودند. در کسری از زمان و بدون هیچ کنترلی، نیرویی مقاومت‌ناپذیر شروع کرد به کشاندن بزرگه. شبیه آن بود که زندگیش را برعکس و با دور تند جلوی چشمش گذاشته باشند. دلش برای کوچکه سوخت.

- اگه ندیدمت..

که دید کوچکه مثل اسیری که به اسب بسته باشندش دارد کشان‌کشان از پی‌اش میآید. 

- حالم داره بهم میخوره! 

ارتعاش خفیفی در کوچکه پیچید. بالاخره همه‌چیز آرام گرفت. بزرگه بالاخره چشمهایش را باز کرد، اصلا معلوم نبود کجا است. از جای قبلیش اندازه‌ی چهل دقیقه جلو آمده بود. یکدفعه با ثانیه‌شمار چشم‌تو‌چشم شد. 

- یک، یک، یک، یک،..

- تو دیگه چِت شده؟

آخر ثانیه‌شمار دیگر نمی‌توانست راه برود. قصد میکرد یک قدم بیاید جلو، ولی همانجا می‌ماند و درجا میزد. دیگر تمام شدن همه‌چیز قطعی بود. بزرگه هم بغض کرد. صفحه تکان‌های دیگری خورد و بالاخره جایی برای خودش ثابت ماند. حالا دیگر شب میشد و‌ خط‌ها نورشان را کم‌کم می‌انداختند روی صورت مبهوت عقربه‌ها. 

- میگم ما که طوری‌مون نیست، نه؟

- فکر نکنم

- ولی ثانیه‌شمار..

- خب، تا حدودی همه‌مون یکجور دیگه شدیم..

- یادته اون یکی صفحه هه رو؟ چقدر عجیب بود!

- هوم، انگار مدل‌های دیگه اطرافمون زیاد بوده، ما ندیدیم.

- یعنی چی؟ 

- مثلا از اینجا من یک صفحه ‌‌‌‌‌‌‌‌دیگه هم میبینم، ولی این یکی عقربه هم نداره، فقط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌پر از خطه!

- چقدر عجیب! ‌‌‌‌‌‌‌پس تموم نشده.

- نه،  ولی راستش از همه‌ بدتر اون حرکت برعکسه بود! 

- آره، تو همیشه خیلی باوقار و مرتب راه می‌رفتی!  

- آره خب، ریتمیک و باحوصله..

و از خستگی خوابید. کوچکه از فکر عقربه‌های خمیده بیرون نمی‌آمد. باید گوش به زنگ می‌ماند تا دوباره ببیندشان. شاید میشد چند کلامی صحبت کنند، اگر صدایش به بیرون می‌رسید. در این خیال‌ها سِیر میکرد که خواب خیلی آرام و آنطور که نفهمد، گریبانش را گرفت و با خود برد.  

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

طولِ موجِ ترس

یکدفعه سرم را میبینم که سبز می‌شود. سبز شدنی نه مثل جوانه‌های ترد آبدار، بلکه مثل یک نوارِ کشی که قرار است همه‌جا را باندپیچی کند. دست و پایم را هم ببندد و وقتی مثل یک کرم سبز تلاش میکنم که با حرکت فنری راه بروم، ناگهان تمام دنیا را با ابری سیاه پر کند. مثل سیاهی سایه‌ی غول‌آسای موجودات دیگر.  ترس، من را تبدیل به یک کرم سبز بیچاره کرده‌است.

قبل از اینکه وارد دنیای کرم درختی شده‌باشم، خب معلوم است دیگر، آدم بودم. بعضی وقتهایش آدم مغروری هم می‌شوم، باید ببینید. همه‌چیز را نقد میکنم، از زمین و زمان. فکر یک چیزهایی را هم اصلا نمیکنم، از آنوقتهایی که شاعرانه به زندگی نگاه میکنم. مثال؟ سیب خوب است؟ این سیب آنقدر خوشمزه است، خوشبو است، لپ‌گل‌انداخته‌ست! کافیست بگویید نشسته بود، سم‌پاشی‌شده بود، یا حتی تنها سیب مانده در خانه بود! أنوقت من دنیایم‌ شروع میکند به آب‌رفتن، کوچک و کوچک و کوچکتر می‌شود و تمام چیزهای مهم جاری، یکباره اهمیتشان را از دست می‌دهند. من میمانم و سیب در مرکز دنیا، که به‌ نوبه‌ی خود برای یک کرم ناقابل مانند کره‌ی زمین است. باری، سرم را میبینم که سبز می‌شود، ترس مثل قنداق دست و پایم را سفت می‌بندد. 

در واقع این تبدیل شدنم به کرم سبز دیگر عادی شده، مواقعی پیش می‌آید که درک درستی از واقعیت موجود ندارم. خب، تقصیری هم ندارم. همیشه در نگاه اول چیزی که آدم دوست دارد زیبا به نظر می‌رسد، اما بقول حافظ "افتاد مشکل‌ها." دکترا خوب است؟ بله، می‌روم و تویش می‌مانم. کار داشتن خوب است؟ بله، میروم و همه‌چیز دیگر خلاصه می‌شود به کار. خانه داشتن خوب است؟ بله، رویایی است اصلا، جلو می‌روی و تازه میفهمی چه دردسرها و تجربه‌های نداشته‌ای در به سویت می‌گشاید!

همه‌ی اینها بخاطر دوری از مسئله است. زندگی پر است از این اتفاق‌های چند‌بعدی. منِ نوعی، حکم ذره‌بینی را دارم که وضوح تصویرش به فاصله‌ی اتفاق‌ها از کانون آن ربط دارد. گاهی دورم و چیزی میبینم که اعوجاج خالص است، گاهی از جایی که هستم جزئیات خوبی دستم می‌آید و بیشتر وقتها هم باید حسابی نزدیک شوم تا خوب ببینم. از حدی بیشتر نزدیک هم باز بهم‌ریخته میبینم. مثل آنوقتهایی که سیب مرکز زندگیم میشود و یادم می‌رود که آدمم نه کرم درختی.

موج‌ها که می‌آیند برای غرق کردنم، سعی میکنم سرم را از آب بیرون نگه دارم و دوربین را روی چشمم. واقعا که گاهی بجز آب سبز کف‌آلود هیچ نمی‌شود دید، ترس گریبان من را گرفته، من دودستی دوربین را. می‌دانم که اگر نگاهش نکنم باخته‌ام. به کف‌هایش نگاه میکنم تا برایم عادی شود. فقط آن موقع است که می‌توانم کمی به چیزهای دیگر توجه کنم، به فاصله‌هایی دورتر، و تصاویری واضح‌تر از جریان جاری زمان.

ترس‌ها، غرورها، نیاز و خواهش‌ها، تکانم بدهید. من دوربین را بالا نگه می‌دارم برای رصد دنیاهایتان.


۰۱ تیر ۹۸ ، ۰۹:۳۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

شاید سه متر بالای آنجا که راه می‌رفتیم

از ساختمان تاریخی و قدیمی شرکت که بیرون بیایی، خودبخود موج "پارتیِ خیابانی" دستت را میگیرد و به وسط جمعیت می‌برد. این هیاهو تنها بخاطر مسابقات اتومبیل‌رانی فرمول‌وان است که از چند روز قبل در حال تدارک دیدنش هستند. صدای بلند موسیقی و دی‌جی مستقر در چهارراه پایینی، مردم شاد، آفتابی که حتی بعد از ساعت شش عصر در آسمان با تو دالی می‌‌کند، سایبان‌های بزرگ و یکسان که جلوی رستوران‌های لوکس و نقلی دوطرف خیابان نهایت استفاده از هوای بهار و تابستان را نصیب مشتریان میکنند، و خب خب، میدانم، کافی است. باید بگویم خیلی خوش آمدید به این جمع خودجوش که وسط خیابانهایی که به همین مناسبت بسته شده راه می‌‌روند و لذت نوشیدنی‌های مجانی و ماشین‌های مسابقه‌ی دیدنی را یکجا می‌برند. 
من البته نه اهل موسیقی دی‌جی هستم، نه نوشیدنی رایگان، نه ماشین، نه مسابقه، نه شلوغی، و نه هرچیز دیگری. اما در زمان و مکانی که شرح دادم، من هم مهمانی بودم لابه‌لای جمعیت. بعلاوه از روزهای قبل محل را با ماشین‌آلات مکانیکی مثل جرثقیل برای چیدن سکوهای آهنی و زیرسازی لازم برای انواع دکور و جایگاه و غیره آماده می‌کردند و از شما چه پنهان، تکمیل تدریجی این فرآیند و حدس زدن اینکه هر بخش کار به چه هدف انجام می‌شود و قرار است چه دربیاید و چه خبر بشود، تفریح جالبی است. مشاهده‌ی بامزه‌ی دیگر آن است که همه نوع آدم می‌توان در یک جشن (آن‌هم از نوع خیابانیش) دید. از پیر و جوان، تنها، دو نفره، یا جمعیتی، شیک‌پوش و معمولی، و حتی بچه‌های دوساله در کالسکه که از خستگی و شلوغی خوابشان برده، همه حاضر در صحنه‌اند. نگاهشان لابد به آن دو آقایی است که سر زمان بازکردن چرخ ماشین مسابقه‌ی قدیمی دارند مسابقه می‌دهند، یا شاید به آن فروشند‌ه‌ای که داشت ماشین اسپرت معمولی را شبیه ماشین مسابقه‌ی حرفه‌ای درمی‌آورد، یا شاید به آن یکی ماشین‌ مسابقه که درش باز بود و می‌شد داخلش را هم از نزدیک دید. بعضی وقتها هم چهره‌ها گوششان به موسیقی است و همانجا برای خودشان به کندی و ملایمت در حال رقص با موزیک‌اند. چه‌چیز بهتر از یک حال خوب حتی به بهانه‌ی نگاه کردن ماشین‌های لوکس آدم‌های پولدار؟ :)
همانطور که راه برگشت به خانه را از میان جمعیت و دید زدن ماشینها پی میگرفتیم،  نگاهم به دو کابین آهنی، شاید در فاصله‌ی سه‌متری بالاتر از سطح زمین افتاد. منظره‌ی عجیبی بود. دو مکعب مستطیل توخالی، روبروی هم در هوا، مثل  بالکنهای دو آپارتمان که تنها دو متر از هم فاصله دارند، و لابد روی سازه‌ی فلزی قوی‌ای قرار دارند که در آن شلوغی هیچ اثری از خودش در زمینه بجا نگذاشته بود. باید همینطور باشد چون منظره‌ی مهمان‌های شیک‌پوش رستورانها زیر سایبانهای عروسکی‌ به‌خوبی نمای کوچه‌ی بن‌بست و باریک و حقیری که فاصله‌ی دو کابین بود را پوشانده بود. طول کشیده‌ی بالکن‌ها در امتداد کوچه و ضلع کوچکترشان موازی خیابان بود. درست فهمیدید، بالای جشن مردم یک جشن لوکس‌تر برقرار بود، مجلل‌تر و با مهمانهایی متمول‌تر. آنجا خم‌شده روی لبه‌ی بالکن یک خانم جوان در لباس شب با سیگاری بر لب و دودی رهاشده و لیوان نوشیدنی در دست دیگر، به پایین نگاه میکرد. پشت سرش خدمتکاری سینی به دست و ایستاده از مهمانان پذیرایی میکرد. پیدا بود که آنجا هم غلغله و جشن برپاست، اما جشنی که کسی به جذابیت ماشینهای مسابقه و لوکس توجهی نداشت. صرفا یک مهمانی برای معاشرت، شاید با آدمهایی از طبقه‌ی خودشان و همان اندازه مهم! هرچه بود، آن دو کابین بالایی، آن خانم، و آن "جشنِ بالای جشن،" از سایرین جدایشان کرده بود. شادی رقیق و کودکانه‌ی پایین آنجا وجود نداشت. آن زن جوان، شاید اصلا به ما نگاه نمی‌کرد. نگاهش مات و میخ بود به نقطه‌ای نامعلوم در ذهنش. در عین حال به‌هیچ‌وجه چهره‌ی مهربان و حتی در خور دلسوزی نداشت. دوست نداشتم کسی آنطور خوار و از بالا به پایین به ما خیابانی‌ها نگاه کند. دوست نداشتم آنجا اختصاصی برای یک‌ عده‌ی خاص باشد و در عین حال دوست نداشتم هیچوقت از پله‌هایی که او را به آنجا رسانده بالا بروم و به کابین برسم. دو کابینی که انگار که از هوا آنجا سبز شده‌اند. واقعا نمی‌خواستم اینقدر مونتاژ شده همه‌چیز بنظرم برسد، اما تنها همین حس باقی ماند. شاید بهتر بود اگر می‌دیدم که جرثقیل‌ها اول پله‌ها و ستون‌هایشان را کار گذاشتند، بعد کابین‌ها را. و بعد آن آدمها مثل هرکس دیگری خیلی عادی از پله‌ها رفتند بالا. بله، باید می‌ماندم شاید تا آخر شب تا ببینم آن بالایی‌ها خیلی عادی از کابین بالاخره می‌آیند پایین و به خیابان می‌رسند، شاید آنوقت جادوی زشتی که بین نگاه‌هایمان سه‌متر فاصله انداخته بود از بین می‌رفت.
حالا همه‌چیز جمع شده، بدون آنکه ردپایی از نشاط زمین و درخشش آسمان و نگاه حقارت‌بار زنی جوان در این میانه باشد. ولی میخواهم بدانید، آن روز یک اثر زنده‌ی هنری در جریان بود که به این زودی‌ها فراموشش نمیکنم، نمایشی از قدرت، بواسطه‌ی تنها سه‌متر اختلاف سطح.
۲۷ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

موج‌دار

تکان می‌دهد تو را،

و باز،

 به عقب می‌کشاند،

موج دریا.

همینطور رخدادها، تنفس، رشد، و هرچه تکرار شدنی‌ست، میرا و نامیرا. موج، موج، موج. دیدنی و نادیدنی، مثل دریایی آرام‌ و درخشان که وال‌های عظیم‌الجثه را درونش جای داده، با قلبهای تپنده‌شان. موج، موج، موج. مثل رفتن و برگشتن هرروزه، و مثل ماندن و ماندنِ هرروزه. خرمن فکر را شخم زدن، از نو و بی‌وقفه، مدام و مدام. موج، موج، موج. اتفاقی در راه است. 

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۵ ۳ نظر
دامنِ گلدار

آفتابی در میان

«...ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..»

مشیری، آنوقت که چنین حسی را در کلمات ریخته لابد فکر کرده زیبایی دیدن روزی آفتابی آنقدر زیاد است که به یک ثانیه زنده بودن می‌ارزد. مولانا وقتی سروده "آفتابیش در میان بینی، دل هر ذره‌ای که بشکافی!" از دنیاهای آفتابی پنهان خبر داشته، درست مثل کسی که نقشه‌ی گنجهای زیرِ زمین را بداند، چه موعظه باشند و مشق علم و استادی، چه عاشقی و شور شعر.
مشیری دل بهار را شکافته، مولانا دل قاعده و شریعت را. من، آدم بی‌ثبات این روزها، گاهی یادم می‌آید که دل غرغرها وگلایه‌ها و ناامیدی‌هایم را باید بشکافم. یکدفعه یادم می‌آید که هی تو، آدمهایی را دوست داری و این دوست‌داشتن قدرش از هرچه مشکل ریز و درشت که اسمش را واقعیت زندگی بگذاری بیشتر است. حتی وقتی تنهایی صدای پرنده‌ها را دوست داری، زیبایی طبیعت را دوست داری، شنیدن موسیقی، یاد گرفتن، پیاده‌روی، نوشتن، اصلا کمر راست کردن روی فرش و خستگی گرفتن و چند دقیقه به خواب رفتن را دوست داری. 
همیشه آفتاب مولانا را زیبایی علم و کشف تعبیر میکردم. حالا تعبیرهای معمولی‌تری از آن پیدا کرده‌ام. خیلی ساده میگوید به هرچیزی بهتر نگاه کن. همان اول ایست نکن. این همه‌اش نیست. برو و ادامه بده و وقتی به قدر کافی آن را شناختی حتما آفتاب زیبایش برایت طلوع میکند. امیدوار باش. مولانا خواسته بگوید امیدوار باش، به‌هرچیز و هرکسی. از هیچ ذره‌‌ی کوچکی، ناامید نشو. 
اما شیطنت مولانا اینجاست که میانه را تعریف نمیکند. من تا کجا پیش بروم تا برسم به آفتاب، آخر؟ 
اگر آفتاب‌سنج داشتم، لابد میگذاشتمش روی زنگ، که هروقت سرد و سایه میشد و من یادم می‌رفت که جایی هست که اینقدر خشک و بی‌روح نباشد، خبرم کند. آنوقت شروع می‌کردم همه‌جا را به دنبال آفتاب گشتن، کورمال‌کورمال روی میز و پشت کتابخانه و زیر فرش و توی جیب شلوار و طبقه‌ی پایین و ته کمدها را زیر و رو میکردم، لیست شماره‌های تلفنم را نگاه میکردم، از پنجره پایین را برانداز میکردم، یا آسمان را دید میزدم. بعد لابد قلم و کاغذ را برمیداشتم و در اتاق ذهنم را یواشکی باز میکردم و هرچه خرت و پرت اضافی آنجا بود میریختم توی کاغذ، تا از حجم واژه‌ها پر شود. بعد نفس عمیقی می‌کشیدم و مثل کسی که تازه خودش را برای ورزش گرم کرده باشد برمیگشتم سر کاری که بودم. لابد مولانا در آن موقع سری تکان میدهد که: ببین آخر، انتظار آفتاب پیدا کردن هم دارد. من در دلم به او می‌خندم و میگویم قربانت بروم، شما که نگفتی چطور به میانِ دلِ این اوضاع بهم‌ریخته برسیم، اما پرتوی آفتابی که وعده داده بودیش تا اینجا رسید و فعلا عازم راه شدیم. شما عاشق‌ها که مقصد ندارید آخر! همین رقص با نسیم بهاری کل زندگیتان را می‌سازد. والا.

۱۷ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

برایم از اوج و فرود بگو، ای بندباز!

این دل چون کوره داغ است. درست است، این منم که با هر ضربان، سخت و سنگین و بی‌بخشش، یک نقطه از درونش را فرو می‌بلعم. موذی و جانسوز مثل میخ آهنینی که هیچ‌کس ندیده وارد یا خارج شود، یا  مثل حفره‌ی آتشی خاموش‌تشدنی، آنجا هستم. من خشمم.

هر کار کوچکی برای من مانند جابجایی نیمی از رشته کوه‌های زمین است. در درون من هزار کوه خوابیده، جامد و بی‌حرکت. خشک و خم‌ناپذیر. من سنگم.

من آنجایم، وقتی او به چیزی فکر میکند. یک خط پررنگ و مشخص که همه‌چیز را احاطه کرده. بالاتر از هرچیزی، این منم که مهمترین رکن حال حاضر است. خارج از من هیچ‌چیز نیست، هیچ فکری نیست، هیچ اوی دیگری نیست. من، بندم.     


راست: باز کن! 
چپ: باز کن! 
همه با هم: باز کن! 

او  به پایین دره که اثری از تهش نبود نگاه کرد، کی دهانش خشک شده بود؟ به نظرش می‌رسید ضربان قلبش آنقدر زیاد است که ممکن است هرلحظه طناب را از دستش بی‌هوا خارج کند. با خودش فکرها را مرور کرد، هنوز هم جای أن حفره‌ی خالی در درونش گر می‌گرفت. خسته بود. با کلی زحمت آنجا رسیده و خودش را نگه داشته‌بود، حالا باز هم  خسته بود. قرار نبود پابند شود، این کلافه‌ش میکرد. یک نفس عمیق کشید، گردنش را سیخ کرد و سرش را بالا گرفت. آهسته شمرد و بعد با یک "حالا!" و رها کردن طناب توی مشتش، انتظار داشت بیفتد. هیچ اتفاقی نیفتاد. شصتش خبردار شد از جای دیگری وصل است. با تردید دست برد به گردنش و دید بله، خودش است. دوباره قلبش تند شد. "هرچه بادا باد،" اما بازهم هیچ‌چیز نبود. او خشک و  ثابت، اما با تردید، به وارسی خودش مشغول شد. چطور وسط زمین و آسمان گیر کرده‌بود؟ این همه ریسمان را کی مثل عنکبوتی حریص به خودش بسته بود که نمیدانست؟ و چرا قلمروی نامرئی و وسیعش تنها خودش را به دام انداخته بود و به بند کشیده بود؟ 
تا غروب بیشتر بندها را باز کرده‌بود. از پی هر طناب‌بریدنی، هربار تکان بیشتری میخورد و احساس میکرد بدنش نرم‌تر شده. در تاریکی، پیش‌بینی تعداد ریسمانهای باقی‌مانده سخت‌تر بود. ذهنش که درگیر گذشته و رسیدن و بستن بود دوباره با ترس سقوط هوشیار شد. دلش لرزید، یعنی چه میشد؟ باید خودش را راضی میکرد این آخرین بندها را هم پاره کند. زد، یک طناب دیگر. یکدفعه سقوط کرد، برخلاف انتظارش نتوانست داد بزند یا کمکی بخواهد. بله، (آنطور که شایسته‌ی یک پایان شیرین است) زودتر از آنکه بفهمد چه شده، یکدفعه جایی گیر کرد. به شکل بامزه‌ و بی‌ثباتی به چپ و راست تاب می‌خورد. حالش که جا آمد فهمید هنوز یک طناب دیگر او را گرفته. نمی‌توانم بگویم که خوشحال نشد. بلکه از ته دل هم خوشحال بود. هوا که روشن شد تمام دنیا مقابلش بود. حالا مثل یک بندباز کاردرست بلد شده بود این‌سو و آن‌سو برای خودش تاب بخورد. هم وصل باشد و هم در بند نباشد. هم بنده باشد و هم از بند باز باشد.
۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۳۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار