نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آینه» ثبت شده است

ریزه‌برنامه

از میان حس‌هایی که نچشیده‌ام، یا دست کم طعم عرق ریختنش را آنطور که‌‌ فکر میکردم‌ باید باشد، نچشیده‌ام، حس ساختن چیزی مفید است، به‌دست، بااندیشه، یا بهر ترتیب دیگری توسط خودم. چیزی که خسته‌ام‌ کند و‌ ‌باز نتوانم کنارش بگذارم. البته من چند تجربه‌ی اینچنینی داشته یا دارم. اما در آنها هم‌‌ هربار‌ انگار چیزی‌‌ کم ‌بود. این را آشپز شکموی درونم تشخیص‌ ‌داده‌است؛ معلوم هم نیست ذوق والایش را از کجا وام‌ گرفته. اولین تجربه هنر است، مثلا ساز زدن، خطاطی، یا کتاب خواندن. اینها قابلیت خلق اثر یا فکر‌ را دارند، اما معمولا عمرشان کوتاه‌ و در لحظه‌ ‌بوده. تمام و فراموش‌شده تا بار دگر، بدون آنکه برنامه‌ی منظم رشدی‌ ‌در انتظارشان باشد. دومین تجربه در دکتراست، که‌‌ واقعا پای دیگ آش بودم‌ و چیزی ساختم. اما باوجود أنکه این‌ چیز برخلاف انواع هنری کمی نمود خارجی و کمتر درونی‌ داشت، باز هم چیزی کم داشت، فکر عملی و منطقی پشتش نبود، با ترس و لرز و دعا روی هم‌‌ سوار کرده‌ بودم تا مدرکم را بگیرم و‌ از نیمه‌های راه همان مدرک را هم نمی‌خواستم. پس این هم برنامه‌ای پشتش‌ ‌نبود که اصولاً بخواهد با موفقیت همراه‌باشد یا نه، آخر موفقیت‌ در این مورد وقتی معنا دارد که تا حدی بدانم دنبال‌ چه هستم، یا چه نقشه‌هایی دارم، هرچند که نتیجه خارج از کنترل من باشد.

همین است، من فراوان‌ نمونه از این حس دوقطبی تجربه‌ها دارم: کارهایی‌که‌ فکر میکنم برایم آسان است و استعدادش را دارم و دلی پیش میبرم، و کارهایی که منطقا فکر میکنم باید از پسشان بر بیایم و گاهی توی ذوقم می‌خورد و تلاش و تقلای بیشتری لازم دارند. دوست داشتن یکی‌شان احساسی و غریزی است و آن یکی عقلانی. چیزی که جالب است اینکه تکلیف من با هیچکدام از این دو قطب روشن نیست. یعنی برای هردو انرژی می‌گذارم ولی فقط برای خودشان. هدف یا برنامه‌ای در پس این زمان و انرژی ندارم. این فعالیت‌ها به خودی خود برایم یک نوع زندگیند و من نمی‌توانم تشخیص بدهم مرز یک زندگی (فعالیت) کجا از مرز آن یکی زندگی (یا فعالیت دیگر) و زندگی جاری من (نفس کشیدن، کار روزانه، کار خانه، مسئولیت‌ها) و زندگی‌های متصل به من (خانواده‌ام، آشنایان، دوستان، تلفن زدن‌ها، احوال‌پرسیدن‌ها) و خیلی زندگی‌های موازی دیگر، جدا می‌شود. 

 

درست مثل سنجابی که زیر خاک بلوطش را یافته باشد، و وقتی داشتم برای استاد توضیح می‌دادم که انگیزه‌ی ردیف زدنم کم شده چون می‌بینم که گوشه‌ها را می‌توانم دربیاورم ولی باز هم یادم میرود و اکر تمرین نکنم سرجای اولم و اصلا حالا از این مرحله به کجا باید بروم؟ جواب شنیدم که:

ما آموزش می‌بینیم که ساز بزنیم، یعنی بتوانی درآمد کنی، چند گوشه بزنی، و تازه میفهمی که چه مطالب خوبی می‌توانی داشته باشی.

خب، همین‌‌ خودش‌‌ کشفی است برای من. من‌که آموزش را دوست دارم برای لذت آموزش، و آنقدر حواسم پی خود این فعالیت است که نه اهمیت می‌دهم که کاربردش چیست، نه ربطی به کسی دارد یا نه، یا بعد قرار است به جایی برسد یا نه و نه‌ هیچکدام اینها. بزرگترین هدفم این بود که صدای سازم و روانی مضرابهایم روزی، بر اثر ‌تمرین‌، شبیه‌تر و نزدیک‌تر به استاد شود. اما،

این هدف، خالصانه نیست چون اولا پایه‌اش مقایسه است. و بعد هم مثل من، ممکن است آدم بعد از ده دوازده سال صبوری‌ بگوید بیخیال. یعنی به خودی خود نیرویی در این هدف نیست که کمک کند و پاسخگو باشد چرا باید دنبالش کرد. استاد که خودش به این خوبی اجرا میکند و شاگردانِ بهتر از من هم که زیاد دارد، پس چرا من حالا باید وقتم را بگذارم، حتی اگر زمانی دوست داشتم این کار را کنم؟ در صورتیکه هدف بزرگتری‌ هست، مثل خواندن کتاب یا نوشتن یک متن، که بخاطرش الفبا می‌آموزیم. اگر از تحصیل یا دانسته‌ها استفاده‌ای نکنیم، آخرش به چنین حسی ختم میشود، یک خب‌‌که‌چی‌ بزرگ.

البته من در این مرور دو وجه از مسئله را در خودم میبینم، یکی نیاز‌‌ به‌ عملگرایی‌ و‌‌ کاربردی‌‌ بودن، که بیشتر اشتباه محاسباتی است و هرکسی احتمالا با تمرین می‌تواند پی به این ببرد که نتیجه یا دستاورد انجام دنباله‌ای‌‌ از کارها برایش چیست یا چه انتظاری از آن می‌رود.

دومی دوخته به جانم، و ترک‌ناپذیر است، غرق‌شدن‌ در‌ اجزاء. یا عاشق یک فعالیت‌‌ میشوم و همانجا می‌مانم، یا از آن ناامید‌ میشوم و یک کار را میکنم پنجاه کار به‌امید اینکه بالاخره در رکن اصلی موفق شوم، نتیجه‌ی این هم ماندن است، جوریکه‌ ‌برنامه‌ای‌ هم اگر وجود داشت کم‌کم بیات، یا اصلا از ابتدا بدست فراموشی سپرده می‌شود. آخر برنامه‌داشتن یعنی دورخیز برای کسب چیزی، و چیزهایی که من میخواهم خارج از من نیست. محصور به یک کُره‌ی فلزی توخالی‌  برّاقم ‌‌که‌ هرجا نور بتابد تصویرش درون خودم است. مثلا رانندگی‌ در برنامه‌ی من هست، البته از دسته‌ی کارهایی که منطقا باید از پسش برآیم. حالا برای ایجاد انگیزه به این بازار آشفته اضافه کنیم که: «تو‌ رانندگی یاد میگیری برای اینکه به‌درد میخورد، دوست و آشنا را میرسانی، طول مسیر سفر را نصف میکنید و خسته نمیشوید، تنهایی راه‌های بدمسیر اتوبوس‌نخور را می‌روی» و چه و چه. غافل از اینکه آن برنامه‌ی کذایی حالا شده هزار برنامه‌ی ریزه‌میزه که نمی‌دانی از کجا باید شروعشان کرد و چقدر سر هرکدام می‌مانی و اصلا دنبالش را تا آخر میگیری یا نه.

نتیجه‌؟ خودم‌ هم نمیدانم. علی‌الحساب برنامه‌ی سازم معلوم شده که برایش خیلی‌ هم خوشحالم، و آن فعالیتهای ناامید‌کننده را هم با همان ریزه‌برنامه‌ها مجبورم پیش ببرم. تمرینی که انجام میدهم دنبال‌کردن زمانی است که هرچنین فعالیتی از من میگیرد:

اگر عاشقانه‌ است و ایست کرده‌ام، روا نیست و باید گذشت و دل به کار بزرگتر داد. اگر فرسایشی است و درجا میزنم، باز هم توقف جایز نیست. باید ساده‌تر گرفت، راه بعد را آزمود،‌ شاید کوتاه‌ترین راه به مقصد‌ را، و گذشت. باید به جلسه‌ی امتحان رسید، باید شرکت کرد، تجدید آورد و بعد؟

شاید‌ دوباره به امتحان رسید. هرچه باشد یک توقف با سیکل یک‌ساعته از توقف با سیکل ده‌ثانیه راندمان بهتری دارد. اما شاید هم خواستی دیگر سر امتحان نیایی، خب دست‌کم آنموقع بدهکار انتخابت نیستی. حلّ است!

۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۱:۴۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

در چنگال شگفتی

انسان ممکن است عکس‌العمل‌های متنوعی در برابر حس شگفتی یا عظمت جلوه‌هایی از زندگانی داشته باشد. اینجا به‌طور خاص از جادوی موسیقی صحبت میکنم، باز به‌طور مشخص‌تر از ضربی‌های حبیب، و البته کمی هم از عاطفه.

یکی از این رفتارهای واکنشی می‌تواند جسارت داشتن باشد. چیز بکری را میبینید، فورا تصمیم میگیرید آن را می‌خواهید و هر راهی را امتحان میکنید تا آن را بدست آورید. این یعنی آنقدر جسارت دارید که مهم نیست جلوی بنای تاریخی چندهزارساله ایستاده‌اید یا موسیقی بی‌نقص و پیوسته و جانداری به‌گوشتان می‌خورد. هرچه باشد این کار دست انسان است و دست‌یافتنی.

یا ممکن است صاحب ذوقی روان باشید. عاطفه اینطور خلاق بود. عکس یک تابلوی برجسته‌ را از اینترنت می‌گرفت، بعد کاغذها را فر می‌داد و آنقدر پهن و باریک می‌کرد تا می‌رسید به تکنیکی که تابلوی در عکس پیاده کرده بود. می‌پرسیدم چطور فهمیدی؟ جواب می‌گرفتم: نگاه کردم.

ولی هم مثل من ممکن است هیچکدام این دو حالت «شگفتی‌پذیر» در شما بیدار نشود. به‌احتمال زیاد آنوقت غرق می‌شوید در زیبایی و همانجا دورادور لذتش را می‌برید، تا کی؟ تا وقتی دلتان گیر بدهد که صبرش تمام شده و آخر چرا نباید ضربی حبیب را‌ با سازتان بزند؟ چون واضح است ای دل ساده‌دل! این اثر بزرگتر از قد و قواره‌ی من و توست.

حالا ما در چنگ «غول‌ شگفتی‌» هستیم، چشم‌درچشم‌ اما‌ فلج‌‌ و میخکوب و لال. ما «کوچک» ایم و او «بزرگ»، ما بنده‌ایم و او خدا. چه‌چیزی ممکن است به‌نجات ما بیاید؟

تا حد خوبی فکر‌ را از شگفتی و ماهیت آسمانی آن رها کردن. جادو را کشاندن بر روی زمین، تا با اینکار تمام درخشش و زرق و برقش را در راه‌ بریزد. لخت و خالی شود، چیزی شبیه خراب کردن عروسک یا اسباب‌بازی برای فهمیدن اینکه چطور سرهم شده. مثل آن است که‌ غول‌ ‌زیبا و شگفت‌انگیزمان را رها کنیم و به‌جایش داربست بزنیم، تیرها را برپا کنیم، ارتفاع را رفته‌رفته بالا ببریم و بالاخره جایی برسیم که حداقل هم‌قد جناب غول شویم. بعد فکر کنیم، به‌روش عاطفه دست به تجربه و کشف بزنیم، و شاید جایی کسی اگر ما دو غول را کنار‌ هم دید با ‌خودش بگوید: «این‌ چه درخشان است! (غول شگفت)، و‌ این یکی هم غول ساده‌زیستی است!!» و من قول می‌دهم لذت اینکه داربست مرتفع ما از خانواده‌ی غول‌ها‌ حساب شود خیلی بیشتر از غرق شدن در خیال جادو باشد.‌ این را می‌توانید از هر بچه‌ای که کفش بابا یا مامانش‌ را در پنج‌سالگی به‌پا میکند، بپرسید.

از مدت‌ها پیش و لابد تا مدت‌های طولانی دیگر، نیروی بازدارنده‌ی من شگفتی‌ و احترام به حریم آن بوده. اینکه تکیه برجای بزرگان نتوان‌ زد به گزاف. و در این حساسیتِ وسواس‌گونه که‌ نمی‌گذار‌د دست به‌‌ هرچیزی ببرم، همزمان یک حس متناقض هم وجود دارد: «شگفت‌بودن چیزهای عادی». من معمولی‌‌ها را دوست دارم، این شبیه بودن‌ها و به‌یک‌اندازه مفید بودن‌ها را. بهرحال، در تجربه‌ی ضربی حبیب در این چند هفته متوجه شدم که اولا از شنیدن ساز خودم‌ ‌لذت میبرم، حتی باوجود مکث‌ها و وقفه‌ها و گیر‌کردن‌های چندباره و ساده‌بودنش نسبت به حجم اجرای استاد. می‌شود گفت برای خودم روی زمین خدایی میکنم، خدایی با نیم‌ستاره که چشم‌دارد به بالاتر رفتن و آسمانی‌تر شدن. و هنوز وقتی آن مضراب‌ها را در جعبه‌ می‌گذارم و کفش‌های بزرگترها را درمی‌آورم، همان آدم کوچک و معمولی‌ هستم. اطمینان دارم دوستان معمولی من هم جایی و وقتی برای خودشان خدایی می‌کنند، حالا یا جسورانه، یا با شور و نشاط ذوق و قریحه، یا مثل من با رها کردن آسمان‌ها. در این رها کردن‌ احترام غول شگفتی را به‌جای می‌آورم، با صادقانه نگریستن و رنج کشیدن برای درک روح اثرش، اما در چنگالش نمی‌مانم.

 

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چرا واقعیت وجود ندارد اما عصا چرا!

(توی پرانتز: از‌ اکتشافات پیوسته‌ی کودکی تا جوانی من این بود که می‌فهمیدم ‌که میفهم، یعنی به فرآیند شکل‌گیری فکرها، فرض‌ها، و نتیجه‌گیری‌ها آگاه بودم. بنابراین پس از مدتی که درباره‌ی موضوع خاصی فکر میکردم، اصولی بدست می‌آمد که برایم مثل ریزه‌طلای درآمده از ریگ و ماسه‌های رودخانه‌ می‌مانست، همان‌قدر باارزش و مقدس. این اصول عصای دستم بود و دلم را قرص می‌کرد و زندگی‌ام را نور می‌بخشید. اصل‌هایم تا وقتی که درکم بنابر موقعیتی جدید به سطح بالاتری نمی‌رسید، باقی می‌ماند اما هیچگاه از جایگاه عصا بیشتر قوت نمی‌گرفت. لذت فهمیدن یعنی بازنویسی یا اضافه‌کردن اصلی جدید. 

به‌نظر می‌رسد جایی من چیز مهمی را فراموش کرده‌ام، چون در همین لحظه‌ی حال و بلکه در بسیاری سالها و دقایق گذشته، اصلا اینطور نبوده که من ذهنی مرتب و منطقی با کلکسیون اصولم‌ روی طبقات گردگیری‌شده‌ی مغزم داشته‌یاشم. اوه، برعکس، همه‌چیز خیلی شلخته روی هم ریخته شده و ‌د‌لیل این هم که برای رسیدن به دوکلمه حرف حسابی باید پای چند پاراگراف را به یک پست بکشانم، لابد همین است. به‌خودم قول داده‌ام که این اصلا هم چیز بدی نیست، دست‌کم‌ بدتر از نرسیدن‌ به جان کلام نیست.

باری، به‌نظرمی‌آید که برای مدتی طولانی، عصا را با هویتم اشتباه گرفته‌ام. گویا دلیل این اتفاق هم این است که بعد از مدتی دیگر کشف اصول کند یا متوقف شد و من با همان دنده‌ای که داشتم رفتم، و دیگر خبری نگرفتم که‌ آخر آدم درست و حسابی, حالت چطور است؟ 

مسلم است که خبر می‌گرفتم، اما احوالپرسی‌های من اینطور بود: «چه عصای قشنگی! بیا برایت تمیزش کنم، میخواهی قدش را بلند کنم؟ کوتاه چطور؟ دست چپ بگیری راحتتر نیست؟ اینجا را می‌توانی با عصا بروی؟ شاید بهتر باشد این یکی راه را انتخاب کنی، ها؟ چه خوب، این عصا جان میدهد برای راه‌رفتن در زمستان..»

و خب، مواردی هم‌ هست که أنقدر عصاداشتن طبیعی است که دنبالش می‌گردم درحالیکه دستم‌‌ است. و باز، انصاف نیست اگر نگویم بعضی وقتها آنقدر متوجه سنگینیش هستم که آرزو میکنم کاش عصایی در دستم‌ نبود.

(شاید همین پاراگراف‌ها کافی باشد تا من چیزی که دنبالش هستم را از قفسه‌های ذهن پیدا کنم.) من عصا نیستم، من عصا نیستم، من عصا نیستم.. بله، خودش است‌. همین‌را‌ میخواستم بگویم. نتیجه‌ی تمام اینها شده آگاهی. آگاهی‌ به‌ تصویری از واقعیت که در این لحظه پیرامون من است. اما این آگاهی دیگر بیات شده، چون همین‌ چند جمله پیش فاش کردم: من‌ عصا نیستم! این آگاهی جدید‌ من است و اینطور که پیداست آگاهی اصولا واژه‌ی قابل‌اعتمادی برای زندگی امروز من‌‌ نیست. شما نمی‌دانید اما من خیلی راحت روزی را میبینم که همین آگاهی نوپا شده‌است‌ کلاهی برای سر من، و آنوقت یکی بیاید دوباره مرا آگاه کند که من کلاه نیستم. درست؟)

آنچیزی که حالا به آن احتیاج دارم‌ حرکت است، آن هم رو به بیرون. برای مدتها فکر کرده‌ام که ارتباط شفاهی و اجتماعی برایم مشکل است، یا فکر کرده‌ام که در کارها کند هستم چون طرف مقابلم سریع نتیجه‌گیری می‌کرده، یا مستقیم بوده، و غیره. آنوقت من‌ ریخته‌ام درونم، که شاید من با اینها فرق دارم، شاکی شده‌ام‌ ‌که چرا برای من اینقدر سخت و برای او چنین آسان؟ بعد دست و پا زده‌ام، با همین عصای مذکور در دست، و به‌جایی که قرار گذاشته‌ام‌‌ نرسیده‌ام. بعد ناامید شده و با همان‌‌ عصا به دور‌ خودم چرخیده‌ام. حتی اگر موفق شده‌ام دوباره با همان عصا و تکان دادنش در هوا رقصیده‌ام! پس میبینیم که‌ ‌مسئله‌ی‌ عصا بسیار هم جدی است. اما واقعیت. واقعیت همان پیرزن عشوه‌گر دهر است که متاسفانه در عقد بسی داماد است. یکروز نشستم‌ به‌دنبال‌ درسی‌‌ آنلاین برای تقویت ارتباط و‌‌ صحبتم به انگلیسی گشتم. شاید بیست دقیقه بیشتر نگاه نکرده‌بودم‌ که واقعیت رنگ باخت: «در انگلیسی مکالمه دارای ریتم مشخص است، پس اگر جاهایی که باید بلندتر و‌قوی‌تر باشند ضعیف تلفظ شوند، هم دیگران در فهم منظور شما مشکل پیدا میکنند و هم شما، چون‌ گوشتان جای درستی دنبال اطلاعات گوینده نمی‌گردد، نمی‌توانید کامل منظور او را بفهمید.» و بعد درس آنلاین دیگری پیدا کردم درباره‌ی business communication، و باز هم واقعیتی دیگر در همان چند دقیقه‌ی اول درس اول: «برای ارتباط چهار نوع تیپ داریم که بسته به‌اینکه شما از چه تیپ‌‌ باشید و طرف مقابلتان از چه تیپ، راهکارهایی هست که باید درنظر بگیرید و از قبل خودتان را آماده کنید که نتیجه مناسبی از ارتباط حاصل شود.» به‌همین‌ سادگی، یعنی مثلا اگر شما حرص میخورید‌ که چرا مدیرتان گوش نمی‌دهد و دائم می‌خواهد کار را جمع کند بدهد بیرون، دلیلش این است که چنین تیپی دنبال نتیجه است، باید با او‌ مستقیم‌ باشید، آماده باشید و توضیح‌‌ شفافی از چند و چون ماجرا به‌او بدهید. این است که آدم خودش را نمی‌کشد چون فهمیده که بله، فلان‌‌ تجربه دلیلی دارد و چیزی نیست کد شده‌ ‌درون جان آدم.

همین،‌ واقعیت‌های اطرافِ حداقل من واقعی و مهم نیستند. من عصا نیستم، و پرنده‌های سحری در دنیا آواز می‌خوانند.

 

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

می‌خواندیم لابد آنچه باید اما

هفتاد و دو سیم هستیم، بسته‌شده به گیره‌هایی فلزی و زیر نگاهمان تخته‌ای چوبی و صیقلی پهن شده‌است. صدایمان درنمی‌آید مگر به خواست خدا. کنار هم دراز کشیده‌ایم. گاهی یکی از ما کش و قوسی به خودش می‌دهد تا رخوت سکون را از بین ببرد. گاهی هم از سرما یا فشار زیاد خودمان را در هم جمع می‌کنیم. خانواده‌هایی داریم چهارتایی، سه‌تایی، یا حدافل حداقلش دیگر دوتایی. مجرد بین ما پیدا نمی‌شود، یک سیم تنها صدا ندارد، یعنی بهتر بگویم، نمی‌خواند که نمی‌خواند. خواندن همراه می‌خواهد.  یک سیم با سیم دیگر، دو سیم با دو مضراب، دو سیم و دو مضراب و یک خدا، خدایی که آهنگ هر واژه‌ را از بر باشد. 

روا نیست اگر بگویم خدا همیشه هست. دست کم خدای ما آنطور خدایی نیست. این را به تازگی و در یک تلاش دسته‌جمعی فهمیده‌ایم. مدتها بود خدا در خانه‌مان را نزده بود، دیر به دیر پیدایش می‌شد. تاریکی و خستگی به ستوهمان آورده بود و هر کداممان یکجور خودش را می‌کشید و بین گیره‌ها بی‌قراری می‌کرد. آنوقت در آن معدود قرارها چه‌کسی رمق خواندن داشت؟ خدا که پیدایش می‌شد به‌جای نواختن تنها باید ما را کوک میکرد. دوتایمان یکجور بودیم دوتای دیگر جور دیگر، یا بدتر، هرکداممان یکجور متفاوت. هرچه در سر خدا می‌چرخید، ما همان می‌شدیم. می‌خواندیم آنچه قبلا می‌خواندیم. بالاخره انگار کوک شده‌بودیم. تا یک شب، دستگاه همایون، پس از بیداد و نی‌داوود و سر چهارمضراب راوندی، شک پیدایش شد. انگار یک‌چیزی را درست نمی‌خواندیم. درواقع اما هرچه باید می‌خواندیم را می‌خواندیم. تمام گوشه‌ها، تمام دستگاه‌ها، هرچه در حافظه‌ی خدا بود شبیه خودش بود. تا آنکه کتاب را باز کردیم. کشیدگی‌مان را با اندازه‌های کتاب مقایسه کردیم. چه حرف‌ها، چه حرف‌ها. ما به این هم‌کوکی و به این ناکوکی! مگر می‌شود؟ هرچه باید می‌خواندیم را، با دقت کامل، قدرکی پایین‌تر می‌خواندیم. انگار خجالتی شده‌باشیم و سرمان پایین افتاده باشد. آنجا بود که فهمیدیم هرچه در حافظه است نمی‌تواند درست و واقعی باشد. حداقل برای اینجور خداهایی که دیر به دیر پیدایشان می‌شود و با ما هم‌دل و همنوا نیستند. از وقتی خودمان را جمع کرده‌ایم اصلا یک شخصیت دیگر شده‌ایم. تازه یادمان آمده که بودیم و چطور می‌خواندیم. حیف که صدایمان درنمی‌آید مگر به خواست خدا. صدای اعتراض و خستگی‌مان هم وقتی سکوت طولانی می‌شود گمراه‌کننده است. تنها راهش این است که خدا زیاد در خانه‌ی ما بیاید. به ما سر بزند، صداهایمان برایش تکراری و محو نشود. خیال صدایمان جای خودمان را برایش نگیرد.

 

2

فریباخانم، یا همان خانم‌بُرهانی، رو کرد به منیژه‌خانم، یا همان خانم‌علوی، و گفت: «هشت بار گذاشتم پخش بشه که گوش بدم هربار از اونجا رد میشد و نمیفهمیدم». هر دو روبروی من نشسته بودند. عادت داشتم به مکالمه‌ها گوش بدهم. در این چند دقیقه‌ی بین دو کلاس که استاد، به‌جای استراحت، تیز و فرز مشغول دادن مضراب و آثار کمک‌آموزشی و جواب‌دادن به سؤالهای‌ بچه‌ها بود، کلاس ما آرام‌آرام بسته می‌شد. با همین مکالمه‌ها و نگاه‌های آشنا، انگار بخشی از نیت و اقامه‌ی مناجات باشد. بعضی‌ها درسشان را با مضراب روی پا تمرین‌می‌کردند، چقدر هم خوب بود که تمام نت‌ها صدای تک‌تک‌تک خالی می‌داد و زیباترین و باشکوه‌ترین درس‌پس‌دادن، موازی آن تک‌تک‌ها در ذهنمان پخش می‌شد. بهرحال فریبا خانم هربار به شکار یک واژه‌ی موسیقایی خاص‌، گوش تیز کرده بود و باز از دستش داده بود، از بس که گوشش فکر می‌کرد آشنا و عاشق واژه‌هاست. 

 

3

یک چیزی در فکرم راه افتاده به من می‌گوید: «یک قطعه بود که عجیب بود، شگفت بود، دوستش داشتی. الان کجاست؟» کل دستگاه‌ها را دارم. هربار می‌گذارم به پخش شدن همه آشنایند ولی اسمهایشان یادم رفته. قبل و بعدشان یادم رفته. از آنها چه مانده؟ مشتی واژه‌ی ملودیک، مثل بوق تلفن، خاطراتی قدیمی، بی‌حس و بی‌زندگی. تصاویری ثابت و خاک گرفته. می‌گردم دنبال پوشه‌هایی که کمتر گوش کرده‌ام در این مدت. می‌رسم به سرو بلند و وَرَشان هرکدام با چهار قطعه‌ی حدودا دوازده دقیقه‌ای. یک قطعه‌ی سه‌گاه در ورشان بود که می‌شد خوب با آن کار کرد. آن را پیدا کردم. ولی آنی نیست که دنبالش می‌گردم. سرو بلند را می‌گردم. قطعه‌ی‌ سوم که آغاز می‌شود حس سرگیجه‌ی خفیفی پیدا می‌کنم. نمی‌دانم این از کجا آمده، نمیدانم اسمش چه بود، همه‌چیز از حافظه‌ام پاک شده، همه‌چیز جدید است، حتی خودم را نمی‌شناسم. خشمگین می‌شوم. در درونم چیزی غلیان میکند، چیز دیگری با جادوی صدایش مثل یخ آب می‌شود و وا می‌رود. چرا فراموشش کرده بودم؟ مگر استاد این را برایمان سر کلاس نمی‌زد؟ این مگر ابوعطا نبود، پیش درآمد درویش‌خان نبود؟ 

از آن روز این قطعه را زیاد گوش می‌دهم. اما حالا دیگر وقتی پخش می‌شود شروع میکنم به نشنیدنش. خدا باید دل‌گنده باشد. عاشق نشود، احساساتی نشود، در خوشیِ صدا غرق نشود. تمرین را رها نکند. قدر بنده‌هایش هم بداند. از جادو هم پرده بردارد. خدا باید در واقعیت زندگی کند، اگر می‌خواهد خدایی کند و خداتر باشد. 

 

+ بداهه‌نوازی ابوعطا با پیش‌درآمد و رِنگ درویش‌خان از آلبوم سرو بلند با اجرای مجید کیانی. 

 

 

۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۰۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از من‌به‌تو کوفتن

۱

روزنامه‌ی نوجوان همشهری، آفتابگردان، یا نه دوچرخه، ستونی داشت به‌نام «از من‌به‌تو کوفتن» که قرار بود اشعار ارسالی بچه‌ها با نقدی کوبنده و سرسختانه جواب داده شود. یک نظر بی‌تعارف که مثلا بگوید: بهار ۱۶ ساله، خسته نباشی! مصراع اول که کلا وزن جداگونه‌ای داره، تشبیه‌ها هم خیلی‌ نخ‌نما و تکراریه، منتظر کارهای بهترت هستیم! 

۲

از او می‌پرسم قرار است چه بشوم؟ لب‌هایش تکانی میخورد و انگار که چیزی بگوید اما من نمی‌توانم بشنوم. قرار نبوده که من سخنگو باشم یا گوش یا دهان داشته باشم. حداقل تا این لحظه. دو دست مرا سفت درون خود میگیرند و میفشارند. گرمایشان رطوبتم را رو می‌آورد. فرو می‌روم، رد انگشتها باقی می‌ماند بر تنم و چون یک دست رهایم می‌کند کوبیده می‌شوم بر زمین، یک بار،  دو، سه، چهار بار. فرو می‌روم در خود و باز گرد و پهن می‌شوم. به دستها می‌گویم: از من چه می‌سازید؟ آنها ولی پیوسته و با حرارت می‌کوبند مرا. هیچ نمی‌دانند. من، اکنون نرم و منعطف و مرطوب، هیچ شکلی ندارم. معمای من بی‌شکلی است، رنج من هیچ‌چیز نشدن و فقط خَم و گِرد و لوله و خمیرشدن است. هاه، سرانجام کوفتن تمام می‌شود. حالا به‌حال خود رها شده‌ام. شکل غریب و ناشناخته‌ای دارم حاصل ضربه‌ای سخت بر زمین. جهشی پیش‌بینی‌نشده از درونم به هر سمت و سوی ممکن. اگر خمیر نشوم و دستها بازنگردند برای همیشه به این هیبت خشک خواهم شد. مانند واژه‌ای که در هیچ فرهنگ لغتی تعریف نشده، و هنوز هم، حتی در ثبات و شکل‌گرفتن، هیچ‌چیزی نیست.  هرچه که هست، مرا برای کوفتن ساخته‌اند، چه بر زمین و با دست،‌ چه بر دیواره‌ای خشک‌شده، از درونم، و بی‌دست. 

۳ 

از کوفتن است که فکر می‌کنم و واژه قطار می‌شود. از کوفتن است که خسته می‌شوم و خستگی‌ام درمی‌آید. از کوفتن است که زندگی استارت می‌خورد و جریان میگیرد. نمی‌دانم، شاید در این کوفتن‌هاست که روح زاده می‌شود.

۴

کارهایی که برایم سخت‌تر است را باید جدی‌تر بگیرم، روح بیشتری دارند.

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

شرمنده که نامتان مهم نیست

از اسباب‌های شرمندگی یکی اینکه ملاقاتتان میکنم اما نه نام شما را می‌پرسم نه نام خودم‌ را می‌گویم. نگاه میکنم فقط،‌ یا گوش می‌دهم. به همین شیوه نه سال کلاس ردیف رفتم و هر هفته یا هر دو هفته شش تا دوازده همکلاسی دیده‌ام که به‌جای خودشان به سنتور زدنشان گوش‌کرده‌ام، شناسه‌شان این بود که چه دستگاهی می‌زنند، یا استاد چه گفت بهشان، با چطور ساز می‌زنند، و یا کی‌ها و چندبار در ماه می‌آیند. از این میان فقط پنج یا شش اسم یادم مانده و امروز دیدم یکی از اسمها همینطور دارد کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود تا جایی که فقط وزنش خاطرم هست. 

خانم جدیدی به شرکت آمده از تیم مارکتینگ، بنگلادشی بزرگ‌شده‌ی کانادا، از دیروز دوبار سعی کرده با من حرف بزند و به زور چند جمله تحویلش داده‌ام. ایستاده بودم نگاه میکردم. شروع به حرف‌زدن که کرد چندبار همزمان صحبتش را قطع میکردم. در فکرم‌ جواب گپ‌زدنهایش را جور میکردم‌ و به ذهنم نرسیده بود که قبل از همه‌ی اینها باید بگویم: سلام شما جدیدید؟ فلانی‌ام، خوشبختم از آشنایی‌تان. اسباب شرمندگی، آنهم در ارتباط با یک همکار بازاریاب.

۲۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۶ ۳ نظر
دامنِ گلدار

موضوع آزاد

موضوع آزاد بدترین ایده‌ برای زنگ نقاشی است. با همه‌چیز آزاد چطور می‌توان خیال‌بافی کرد و بدون خیال چه باید کشید؟ واقعیت. 

پشت نیمکت نشسته و ذهنش مثل کاغذ دفترچه سفید. مداد را برمی‌دارد و‌ همانطور در هوا یک کادر مستطیلی می‌کشد. خوب نیست؟ کمی می‌چرخد، چشم چپش را می‌بندد و به سمت پنجره نگاه می‌کند. یک مستطیل کشیده و دراز را در هوا نشانه میگیرد، این چطور است؟ 

پشت نیمکت خیلی‌ وقت است که ننشسته‌ام، ولی پشت میز چرا. از شروع زنگ نقاشی هم مدتهاست گذشته.‌ زمان زیادی ندارم. همین باعث می‌شود کمتر درد آزادی را احساس کنم. اتفاقا چند طرح هست که حسابی آشنای مدادرنگی‌هایند، چه کارهایی که از آب درنیایند! اما باز در همین طرحِ معین‌ هم آزادیِ بی‌انتهایی وجود دارد. نامرد خیال را اگر رها بگذاری هیچگاه تن به کار نخواهد داد. مثل آدمی که روی نردبان برای نقاشی دیوار رفته باشد و حالا تمام مدت از پنجره بیرون را نگاه کند. 

قطعیت یعنی از بین انتخابها یکی را گزیدن. یعنی آزادی‌های ممکن را یکی‌یکی گرفتن و تنها ماندن با یک‌چیز از میان همه. یک یار برای نگریستن، یک یار برای شناختن، برای دل گذاشتن و دل دادن، برای رسیدن. آن‌چیز را باید بتوان (کوشید که) دوست داشت چون در واقع هیچ‌چیز آنطورها ثابت نیست. 

زنگ نقاشی که تمام شود، یا آن‌ «چیز» را کشیده‌ام و همه‌چیز تمام شده، یا نکشیده‌ام و موضوع زنگ بعد باز هم آزاد است. 

۱۲ دی ۹۸ ، ۰۹:۳۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

در بابِ بیرون از خود رفتن

برای من که مرزهای سفت، محکم، خشک، و ثابتی دارم از آنچه هستم و می‌توانم باشم، این در حد یک اکتشاف است. چون کلاس ورزش نرفته‌ام، نمی‌توانم آن را به دیگران هم توصیه کنم. چون اهل سریال نگاه کردن نیستم، نمی‌توانم سر دیگری را هم با سریالی که فکر میکنم خوب است برایش گرم کنم. چون آرایشگاه نمی‌روم، نمی‌توانم به کسی هم توصیه کنم کجا بهتر است. در حالیکه شاید این شرایط در عین سادگی برای خود آدم کافی باشد اما باز به خاطر لذتی که در ارتباط و کمک‌کردن و در یک‌کلام همراهی عزیزان نهفته، یکروز کم می‌آوری. نتیجه میشود اینکه نقاشی می‌کشی برای خودت، سنتور میزنی برای خودت، می‌نویسی برای خودت و در این خود تنهایت از همه دوری و از این دوری در رنج. 

پس، انسان عاقل سی و شش‌ساله‌ای باش و بپذیر هیچ تعریفی برای هیچ بخشی از زندگی ما وجود ندارد. تنها سختی‌ها و سادگی‌هاست و گرایشی طبیعی که میخواهد به شناخته‌شده‌‌ها بچسبد. می‌دانم دوباره فراموشت می‌شود. پس نه اینکه همیشه اینطور باش اما، «بکن هرآنچه بشاید نه هرچه بتوانی».

۰۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۱ ۳ نظر
دامنِ گلدار

شکسته

دلش را ندارم، آنقدرها بی‌پروا نیستم که بگویم دوست‌داشته‌شدن و مهر ورزیدن، یک‌بار پر و خالی شدن است. اما انگار دارم میگویم. آدم مثل ظرفی است که از عشق پر میشود و وقتی که لبریز شد دیگر خالی بودن را از یاد می‌برد و پر شدن را هم. عشق به پایش ریخته می‌شود و او لبریز و سرخوش، به تمام گنجایش روحش آشنا می‌شود. 

این عشق از کجا آمده؟ دل من! این عشق آخر از کجا آمده؟ اینهمه آدمهای پرشده از عشقِ دیگری به‌کجا می‌روند؟ با این عشق چه می‌کنند؟ لابد یک‌روز می‌رسد که ظرف دیگری را حتی شده کمی، از قبل بیشتر پر کنند، هان؟ فکر می‌کنی که خیلی زیباست، ایده‌آل است، اصل زندگی است، مگرنه؟ اگر ظرف لبریز و ریزانی باشی، همه‌چیز به‌همین‌ خوبی و عاشقانگی پیش میرود. اما وای از روزی که دیگر پر نشوی. آن عشق‌هایی که روحت‌ را پر می‌کرد خود از ظرفی می‌ریخته شکننده که حالا ترک برداشته یا خرد شده، مثل هر شکستنی دیگری، و  آن عشق‌ها دیگر ‌‌‌نه از آن تو، بلکه محو در دریای زیر پایت‌ می‌شود. حالا هم مِهر گرفته‌ای و هم مهر داده‌ای‌ و این وسط شاید پس از اینکه آدم با خودش فکر کند چقدر همه‌چیز سخت و پر رنج و پوچ است، اگر تحمل کرد، و نشکست، و تاب آورد، شاید چیزهایی هم دستگیرش شد. مثلا اینکه چه فرقی دارد اول خالی باشی و بعد پر شوی یا اول پر باشی و بعد خالی شوی؟ به‌حال ظرف‌ که تفاوتی ندارد. تا جایی که مسئله هویت و ظرفیت این وجود شکستنی یا سوراخ‌شدنی یا کج‌وکوله‌شدنی و به‌ هر ترتیب دیگری نابودشدنی است، مقدار اولیه مهم نیست. تغییرات مهم است، حجم، گنجایش، انحناها، محیط، دسته، پایه، این‌چیزهاست که ظرف را ظرف میکند. وگرنه آن طعم شیرین عشق که شربت به ظرف می‌بخشد، واسطه‌ای‌ است که بداند گرد است یا نوک‌تیز. بلند است یا کوتاه، لب‌نازک است یا ته‌استکانی، بلور است یا ملامین. اسباب‌بازی است در دست بچه تا دستش را تکان دهد و با تمرین و تکرار یکروز قاشق را بتواند با انگشتهای کوچکش‌ درست و حسابی بچسبد و‌غذا را در دهان بگذارد. 

مثال بس است. دائم به این فکر میکنم که چرا باید عشق ورزید و از خودگذشتگی کرد خاله‌پری عزیزم، وقتی قرار است خانه‌ی دلت روزی خراب شود.. مثل برگها و شاخه‌های خشک پاییزی که گوشه‌ای به آتش افتاده‌اند، بسوزد و آن بوی هیزم و رطوبت عاشقانه‌ی جنگل بپیچد در هوا. مثل عشق‌های ظرفی ترک‌خورده حافظه‌ی همه‌ی دنیا را قلقلک دهد و جای خالی‌اش سوراخ شود روی سینه‌ام. تو از این نرم‌نرمک شکستن هم انگار در پی چیزی بودی، عاشق.

۰۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۰۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سوزِ سردِ باد

باد از دیشب تا حالا که شب بعد آغاز شده با عصبانیتِ مارپیچ‌گونه‌اش به دورِ خانه‌ها می‌گردد و نفسِ سردِ اژدهاییش را بیرون می‌دمد. آنقدر دویده که درخت‌ها از دنبال کردنش خسته‌اند. نمی‌آید ساده و صمیمی و با متانت حرفش را بزند. هوای نوجوانی برش داشته، بچه شده و میخواهد که ما درکش‌کنیم. حالیکه درها را بسته‌ و گوشهای خسته‌مان را از فریادهایش محکم گرفته‌ایم. چطور می‌شود حرفِ بادی خشمگین را ورای خرابکاری‌ها ، اسباب‌شکستن‌ها، و در کوفتن‌هایش، خواند؟ تو با این سوز و ناله ‌از من چه می‌خواهی آخر، بادِ زمین‌پیما؟ با تو با چه زبانی سخن باید گفت؟

۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۷:۵۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار