نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آینه» ثبت شده است

زمان بدون ساعت

قابِ پشت، پنج‌شش پیچِ کوچک داشت که همه را باز کردند. یک فشار مختصر کافی بود که کنده شود و قلبِ ایستاده از حرکتِ ساعت بزند بیرون. «باتری‌ تمام کرده لابد»،‌ این اولین فکرش بود. نشد،‌ با باتری‌های نو هم چرخ‌دنده‌ها گیر داشتند. جان مختصری به ساعت برمی‌گشت ولی زنده نمی‌شد. عقربه‌ها باید حسابی قاطی کرده‌باشند. روال زندگی که به هم می‌خورد یعنی همین. ادامه‌دادن چیزی که تمام شده و دیگر نیست هم همین‌قدر سخت است. ناچار می‌شوند یک‌جایی یک‌چیزی را بگذارند نقطه‌ی شروع. حالا کِی، کجا، و چه چیزی؟‌ 

ما اهل خانه می‌دانستیم ساعت زمان را برای ما نگه می‌دارد،‌ او اما خیال می‌کرد که برای خودش زندگی هدفمند و پرکاری را می‌گذراند. نمی‌دانم،‌ شاید هم یک‌جور همکاری مسالمت‌آمیز داشتیم کنار هم. به‌نظر می‌آید که ساعت بی‌جانی که برای ما کار نکند،‌ برای خودش هم زندگی نمی‌کند.

این‌ شد که فکر کردم چطور ساعت را از بند زمان‌داری خودمان آزاد کنیم. مثل هر رابطه‌ی دوستانه‌ی دیگری،‌ وقتی قرار باشد حق را به طرف مقابل در اینجا «ساعتِ خواب‌رفته» بدهیم، به‌ناچار خودمان باید جور چیزی که می‌لنگد را بکشیم و تاب بیاوریم. مثلا چه؟‌ دوران طلایی هر بچه‌درسخوانی لابد کنکور است. خیلی خوب یادم هست که آن روزها یک هدف بیشتر نداشتم و برنامه‌ی رفع اشکال کردن و مطالعه خیلی روتین و مرتب بود. نه اینکه تلاش اضافه‌ای می‌کردم،‌ نه. تنها خلاقیتی که بخرج دادم این بود که هرچیزی که بلد نبودم یا نمی‌فهمیدم،‌ رها نمی‌کردم و دنبالش را می‌گرفتم. اما من و ساعت هرروز یک لحظه‌ی طلایی داشتیم: زمانی که از مدرسه برمی‌گشتم،‌ نهار می‌خوردم و استراحتی کوتاه و باز دوباره نشستن پشت میز،‌ و اینجا بود که نگاهم همیشه با ساعتِ «یک ربع به سه بعدازظهر» تلاقی می‌کرد. پس آغاز چرخه‌ی رفع اشکال و مطالعه در خانه همیشه در یک ساعت بود، به‌شرط اینکه هیچوقت از این عادت خارج نمی‌شدم. مشکل البته فراتر از صرف نگه‌داشتن زمان است.

من نقش‌ها و جهت‌های متنوعی دارم و خواندن دوباره‌ی کتاب «هفت عادت مردمان مؤثر» این را برایم یادآوری کرد که نظم هفتگی بسیار مهم است. اینکه یادم نرود نقش‌هایم و کارهایی که برای رسیدگی به هر نقش انجام می‌دهم، مهم است. یعنی برای رضایت خودم و حس درونی‌ام اهمیت دارد. قرار است با کمی اجرای هریک از این نقش‌ها خودم پای‌بند به زمان بمانم. به‌تجربه فهمیده‌ام که گذاشتن تمام زمان و انرژی روی یک چیز راضی‌ام نمی‌کند و لازمه‌ی زندگی حالا و رهایی از نگرانی‌ها و برآورده کردن مسئولیت‌ها باید همین باشد. می‌دانم هنوز هم استعداد زیادی در غرق‌شدن و تمام تلاشم  را روی یک‌چیز گذاشتن دارم (این کمال‌گرایی است لابد).

 

ولی بین ما و شما بماند،‌ این قصه‌ی آزاد کردن ساعت از بردگی انسان مرا شاد می‌کند. اگر این عادت را نگه دارم،‌ خود به خود ساعت می‌تواند هرقدر که لازم دارد برای خودش آزادِ آزاد زندگی کند. و من در پایان روز یا هفته یا هر ریتم درونی دیگری که کوک شده‌باشم،‌ همیشه از زمان خبر دارم،  زمانی که در آن ساعت خوابید.

 

پی‌نوشت ۱. فکر میکنم روش بولت ژورنال در گروه همین روش‌های مدیریت زمان نسل چهارم جای می‌گیرد که در فصل ۳ کتاب اشاره شده.

پی‌نوشت ۲. قبلا هم برای ساعت‌ها و خوابیدنشان نوشته‌ام.

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

فهیمه

کجایی فهیمه؟ 

یادم میاید با هم توی یک میز بودیم. تو و راحله و من. تو و راحله دوست صمیمی بودید. ردیف نیمکت‌های سمت چپ،‌ کنار پنجره،‌ کلاس نمی‌دانم چندم راهنمایی. هیچ‌چیز دیگری یادم نیست جز اسم و فامیلتان،‌ صدایتان،‌ کمی لکنت در صحبت‌هایت،‌ بالاخره این گفتگویت با راحله «انقده دلم برای مامانم میسوزه» و تصویر محوی که راحله از بیماری پدرت برایم گفته‌بود. فهیمه!‌ به فکر من،‌ تو شبیه یک گوله‌برفی سفید بودی. یادم هست که یک‌بار جای نیش پشه‌ی بزرگی روی دستت بود. برای راحله گفتی خواهرت نیش‌ها را میشکافد تا زهرش بیرون بیاید و خوب شود. من حرفت را باور کردم،‌ باور کن راست می‌گویم. اما من هیچ‌وقت مثل تو یا راحله زندگی را با سوزن و شکافتن و زهر و درد و رنج خانواده تجربه نکرده بودم. حداقل تا آن سال‌ها و تا همان تعداد سال بعد از آن روز هم. شاید تا همین روزها اصلا که یادت سراغم میاید و با صدای بم و مخملی به راحله می‌گویی که چقدر دلت برای مادرت می‌سوزد. 

کجایی فهیمه؟‌ اسمت را هزار بار گشته‌ام. تو روی اینترنت پیدا نمی‌شوی. بیا برایم بگو چه کردی آن روزها؟‌

۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

My dear workbook

دارم دوباره کتاب «موهبت کامل نبودن» از برنی براون را میخوانم. بار قبل پریسا همراهم بود (و چقدر سپاسگزارش هستم)، دوره‌ی دکترا بود، و من با ولع زیاد جملاتش را قورت می‌دادم. برایم تازگی داشت همه‌چیز ولی مطمئنم حواسم  به تمرین‌کردن و آگاهانه زندگی‌کردنِ روزانه جمع نشد. از آن زمان حداقل شش‌سالی باید گذشته باشد. این بار کتاب را با دغدغه‌های جدید و همراه گروه کتابخوانی‌مان می‌خوانم. حرف جدید کمتر است و فکر و صرف انرژی و ترس بیشتر.

آنجا که می‌گوید باید مالک داستان شرم خودمان باشیم، که اگر از آن با آدم قابل‌اعتمادی که شایستگی شنیدن داستانمان را کسب کرده صحبت نکنیم، شرم بزرگ و بزرگتر میشود و دیگر کنترلش سخت، من یاد بهترین دوستان بی‌زبانم افتادم. یاد نوجوانی تا بیست سالگی‌ها، آنوقت که با دفترهایم حرف میزدم، بخش رفلکشن ورک‌بوک زبان را با my dear workbook آغاز می‌کردم و از خودم برای این رفیق ساده و صبور می‌نوشتم. به جرئت میشود گفت هر کاغذی میتوانست دوست و مونس من بشود، دفترهایی انباشته از حرف‌ها، و آلوده به ترسی که مبادا انسان دیگری پیدایشان کند. 

بعد یاد تو افتادم، وبلاگ‌جان، که نه تاریخ تولدت اهمیتی داشته، نه ظاهرت. نه شکی در وجودت بوده و نه حرفی از «چگونه ‌باید بودنت» خواهد شد. تو که معلوم نبود با این مخاطب‌گریزی من چرا اصلا نوشته می‌شوی؟ حالا که دوباره یاد حرف‌زدنم با کاغذها و کتاب‌ها افتاده‌ام، باید به تو بگویم که حالا این دوست امین و هم‌دل و قوی تو هستی. من داستان‌های ناب خودم را برای تو گفته‌ام، نه حتی خودم، نه هیچ‌کس دیگر.

و گاه دوستی از میان انسانها پیدا شده تا من این لحظه‌های شرم و شکست را با او در میان بگذارم. آن‌وقت‌ها دیگر حرف ما به پایان رسیده تا تجربه‌ای جدیدتر، بدیع‌تر، و ترسناک‌تر. آنوقت برایت نوشته‌ام و گوش داده‌ای و گذاشته‌ای تا بفهمم این چیست در درونم. چه خوبی، چه خوب.

اضطراب هواپیماها، خستگی پرستارها، جنگ‌ها، داغ‌‌های نِشسته بر جان مردم، و ابرهای خاکستری دروغ‌ که دنیا را گرفته‌اند اما، می‌مانند برای خودم. کجاست آفتاب؟

۱۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۰۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

در شکار هویت

هویت آشنایش را از دست داده بود، برنامه‌ی صبح‌ها، ظهر‌ها، غروب‌ها و شب‌ها همه درهم و قاطی. کسی نبود کاری به کارش داشته باشد، اخمی کند، سؤالی بپرسد، صبح بخیری بدهد یا بگوید خانم، آقا، خرت به چند؟ و او که همیشه‌ی خدا یا یک کوزه‌ی پر ناله می‌نمود یا گلویی غمبادگرفته، همین کسی که دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشد و دیگران برای یک دم تنهایش بگذارند، حالا می‌خواست که بازخواست شود، همکاری کند، در واقع هر کاری کند و هر فرمی بگیرد، ولی روزهایش، لطفا، خواهشا، استدعا دارم، برای خودش نگذرد. می‌دانید ایشان مدت زیادی است ارتباطشان قطع شده، آنقدر که دیگر دارد خطرناک می‌شود. همین بی‌هویتی را می‌گویم، آدمی که پوکیده و روی زمین ‌ولو است نیاز به جامعه‌ای دارد که دورش را بگیرند و بگویند «تو از ما هستی». حتی شده موقتا جوجه‌اردک زشت باشد. آخر از کوزه‌ای که شکسته چه انتظاری می‌توان داشت؟ همان صدای ناله‌اش هم دیگر در نمی‌آید چه رسد به آواز شادمانیش.

البته در این هویت از دست‌رفته خیریت‌هایی هم نهفته بود. مشکل خود کار هم نیست، بلکه گسترده‌شدنش در تمام ذهن است که هم چشم و هم دل را کور می‌کند. مسخره‌تر اینکه بیکاری هم همین اثر را دارد و همانطور که گفتم مشکل به‌هیچ‌وجه خود کار نیست. به‌هرحال‌ در تغییر و تحول‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر، و قبل از أنکه ذهن دچار خمودگی و رکود شرایط جاری شود و به تسخیر انواع و اقسام هویت‌های راست و دروغ درآید، ایشان توانست حساب و کتاب‌هایی معقول انجام‌دهد که بسیار مایه‌ی دلگرمی شد. مثلا توانست بیشتر حال والدینش را، تنهایی و بی‌حوصلگی و گذرِ کُند و خمیازه‌خیز دقایق و تکرار صبح-شب-شب-صبح را درک کند. توانست بیشتر به فیلم‌ها، بازی‌ها، آشپزی‌ها، و کتاب‌ها بپردازد. حتی توانست بیشتر به چهره‌ی خودش در آینه نگاه کند، با اینکه غمناک بود، چون موهای سفید سرش هیچ منطقه‌ای را ایمن نگذاشته بود و چون هر ماه وزنش تفاوت محسوسی در جهت کاهش نشان می‌داد. توانست خوب خوب در همین خرده‌هویت‌ها غرق شود تا جایی که دیگر تبدیل شد به یک انتظارکِشنده‌ی صرف.

و ایشان حالا قدر اینکه کاری کند که به جامعه‌ای وصل باشد را می‌داند. قدر اینکه چیزی را خوبِ خوب بلد باشد تا بیرون هم خواهان داشته باشد، نه فقط برای خودش، را می‌داند. قدر پرداختن به چیزهای متنوع و تمرین روی تمرکز داشتن را هم می‌داند.

ایشان تنها این را نمی‌داند که با این‌همه قدرشناسی چرا احساس حقارت می‌کند و چرا منتظر است نجات‌دهنده‌ای پیدا شود تا به عنوان یک سرخ‌پوست لایق بالاخره یک اسم سرخ‌پوستی درخور  به او عطا کند. به نظر ایشان‌ بدیهی است که آخر آخرش این حقارت است که انسان را پیش از وقتش خواهد کشت و برای همین درک می‌کند که چرا بی‌هویتی، آن هم وقتی جادوی «برای خودم انجام میدهم» ریخته باشد، چه کار سختی است. من به ایشان می‌گویم وقتی چیزی نیست، یعنی نیست. یک‌ذره‌اش خیلی است و نداشتنش مصیبتی. حالا وقت طلب کردن تمام و کمال نیست، آدم باید دمی با راست سر کند و دمی با دروغ و گاهی بپذیرد که خودش برای خودش کافی است اگر هدفش جایی دورتر باشد و نگاهی به دیگران داشته باشد. حتی فکر می‌کنم همین نگاه به هزار رنگ جهان ایشان را بی‌تاب و ناآرام کرده باشد. می‌خواهد بی‌هویت باشد اما جانش بی‌قرار نباشد. می‌خواهم سفت در آغوشش بگیرم و بگویم‌ آخ اگر بدانی که خودم به تنهایی همراهت هستم.

۱۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مهم دری است پشت من!

دری که بسته بود، دری که بسته ماند. مهم دری است پشت من، چهارلنگه باز. دری که باز ماند، فقط برای من.

نه‌ چشمِ دیدنی، نه فکرِ رَستنی، نه عشقِ جُستنی.

فقط همین «بستگی» است، بلای‌ جان ما،

که اهلی همین دریم، که صد دریغ، بسته است. 

چه فایده اگر سبوی خاطره از خیال ناب و روشن آن سوی در لبریز باشد؟ چه فایده اگر هنوز رد پایی زیر در جامانده باشد؟ من که حالا نسبت «وابستگی» را با بستگی این در کشف کرده‌ام: هرچه بسته‌تر، دام اسیری تنگ‌تر، خیال گول‌زنک نجات‌بخشش پررنگ‌تر.

مهم دری است پشت من، چهارلنگه باز.

 

 

+ خیلی وقتها که میخواهم به انگلیسی صفت یا فعلی که با اسم یا صفت یا فعلی دیگر بیاید را پیدا کنم، از دیکشنری collocation استفاده میکنم. به فارسی چنین مرجعی می‌شناسید؟ پیشاپیش شرمنده، بعنوان یک فارسی‌زبان انگار از ‌زمانی به بعد به اشتباه پذیرفتم که به واژه‌نامه و فرهنگ‌نامه آن‌هم از نوع معاصرش نیاز هرروزه ندارم. مدتی است ولی دارم :)

۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۶ ۵ نظر
دامنِ گلدار

تنها در نیستی نیستی!

هیچ ننوشتم، و این نشانه‌ی چیزی نیست جز خستگی. خستگی برآمده از تنبلی، و تنبلی حاصل از انکار مفید و آزاد و مسئول و مهم بودن. فرار از حاضر بودن و کودکانه طلب «غایب شدن» را داشتن. در یک کلام فراموشی خوبی‌ها و جان دادن به بدی‌ها، آنهم با تصور آنکه قطار کردن سلسله‌ی فکرها و نظم‌بخشیدنش کار سختی است که در مجال این‌چنین اوضاع نخواهد گنجید. غافل از اینکه از هرکجا که شروع کنم، حرف‌های واژه‌شده می‌کشاندم به همانجایی که می‌باید.

و حالا این‌بار به کجا؟ به انکار خوبی‌ها و جان دادن به بدی‌ها! به واقعیتی که می‌پذیریم و به تنمان می‌کنیم. 

صحبت از جوانی سخت عزیزجون شد، دختری که بی‌پدر و مادر و با صلاحدید خواهر بزرگتر، که بی‌اندازه ساده‌دل بود و نمی‌دانم خوشبختی را در چه می‌دید، خواهر شانزده‌ساله‌اش را داد تا بی‌خبر از همه‌جا وارد خانه‌ی یک مرد «خوب و آبرومند» زن‌دار شود تا برایش فرزند بیاورد. در فعالیت و محبت و همسرداری و فداکاری و اطاعت عزیزجون از آقاجون هیچوقت شکی نمی‌توان داشت. این امر به معروف عزیز جون و بالاگرفتن مقام مردان و پسرها (که مردان بالقوه‌ی آینده‌اند) بین ما نوه‌ها و بچه‌ها اسباب شوخی و خنده‌ی بسیار بوده. هرقدر که عزیزجون اصرار کند این پنج انگشت هرکدام ببرد خون می‍اید ما نمی‌توانیم این ارج و منزلتی که عزیز خانم برای مردها قائل است را نادیده بگیریم. خیلی زیاد، انگار اصلا ملکه‌ی ذهن عزیزجون شده‌باشد! ولی همین خود حراف من، تا همین پریروز از عزیز نشنیده بودم که اعتراضی کند به زن مرد زن‌دار شدن در شانزده‌سالگی، هرچقدر هم که مرد مرد خوبی باشد و زندگی که حالا دیگر خیلی پیچ و خم‌هایش را باید نشان داده باشد به تعبیری پربار. ولی نه، آن ته ته دل عزیز جون، پشت تمام آن بامداد خمار خواندن‌ها و سریال‌های عاشقانه مثلثی و ضربدری دیدن‌ها و محو قصه‌های خانم‌کوچک پس از باران شدن‌ها، یک سؤال بزرگ از نوجوانی بی‌پاسخ مانده. یک‌ سؤال شخصی که انگار هیچوقت فرصتی نبوده که بخواهد درباره‌اش فکر کند، همیشه و همیشه عزیزجون کار کرده و ننشسته. من شرمنده‌ی تو هستم عزیز جون. چه خوب شد حرف به اینجا رسید و نگذاشتی فکر کنم این خدمتگزاری بی‌منت و فرمانبری بی‌چرا، تمام شماست. خوشحالم که به این واقعیت با هم جان بخشیدیم که کار درستی نبود. سخت بوده، هم برای شما و هم‌ برای زن اول. این عشق آن ‌عشق توی قصه‌ها نشده ولی به‌جایش تو روی دنیا را کم کردی. روی من را هم کم کردی چون دیگر فکر نمیکنم واقعیت ما چون از نسل‌های متفاوتیم از هم دور و متفاوت است. 

هربار که از خانه بیرون میروم و میبینم خیلی‌ها عادی خرید می‌کنند یا فروشگاه از مردم شلوغ است و هیچکس فاصله‌ی دومتر را رعایت نمی‌کند، یا فامیل مسافرت می‌روند یا جشن نامزدی می‌گیرند، بی‌اختیار به خودم ‌می‍ایم و می‌پرسم نکند تنها آدمی که در قرنطینه و خانه مانده خودم باشم؟ نکند فراموش کنم زندگی عادی را، نکند این پیله‌ای است که خودم تنیده‌ام؟ نکند شورش را درآورده‌ام و دارم زمان و فرصت را از دست می‌دهم؟ این سؤال‌ها باعث می‌شود بفهمم که واقعیت در خلاء و تنهایی رنگ می‌بازد، که من نشانه‌ای می‌خواهم که بگوید تنهاترین نیستم، تاییدم کند. مثل آینه برایم دست تکان دهد و ‌بگوید او هم همینجاست که من هستم. آنوقت واقعیت جاری من جان می‌گیرد و واقعا واقعی می‌شود.

فلسفه خواندن هم حوصله‌ام را سر برده. اغلب به جای حرفهای فلاسفه، سؤالهای خودم را به آنها ربط می‌دهم و با هم گپ می‌زنیم. من برایشان از لزوم معتبر شناخته شدن انواع و اقسام انسان‌ها و گیاهان و دیده‌ها و نادیده‌ها می‌گویم. دنبال این هستم که کدامشان با من هم‌نظر است. می‌دانم از عامی هم‌ عامی‌ترم و حاضر نیستم کلاسه‌شده و منطقی و مرتب استدلال کنم. علمی نیستم. کلی‌نگر و شهودی‌ام، و خواندن اسپینوزا و لاک ذهنم را دوباره معطوف به سؤال‌های خودم کرد. از این قبیل که چطور می‌شود در دنیایمان‌ جایی محفوظ باشد برای نظر مخالف و آدم‌هایی که برایشان یا قلبا یا در عمل ارزش و احترامی قائل نمی‌شویم. آشفته شدم از اینکه وقتی یک آدم انتخابی صادقانه و خالصانه دارد و در لباس گفتگو بخواهیم ثابت کنیم که حرف غلطی می‌زند یا در اشتباهی عمیق است، این اثبات با او چه می‌کند؟ اگر این نظر مخالف که ما برنمیتابیم پاره‌ای از هویت او باشد که دیگر هیچ. انگار گفته باشیم تو وجود نداری، واقعی نیستی، در حالیکه صدایش را می‌شنویم و دستهایش را می‌گیریم و گرمایش را وقتی که می‌گذریم از کنار او حس می‌کنیم. در حالیکه به هزار نشانه او وجود دارد و هیچ انسانی نمی‌تواند همین الان که ما به هم می‌رسیم یک انسان ایده‌آل و مطلوب در دستگاه مختصات ما باشد. پس چرا واقعیت وجود همدیگر را قبول نکنیم؟ کافی است یک‌بار یکی از ما به دیگری رنگ واقعیت بدهد. آنوقت همیشه دختر شانزده‌ساله‌ای هست که واقعیتش، شده در هشتاد سالگی، همانی باشد که حالا ما می‌بینیم. 

 

پ.ن. در کمال ناباوری وقتی یک‌هفته دسترسی به اینجا قطع شد بیشتر از آنکه نگران مطالب و نوشتن باشم، احساس دلتنگی داشت مرا می‌کشت. وقت زیادی تلف کردم، راه‌هایی که چندان سر در نمی‌آوردم را پیدا میکردم، همه آدرس‌هایی که یادم بود را به فیدخوان‌ها‌ اضافه میکردم و چندبار خواستم در وبلاگ قبلی‌ام ادامه بدهم. مثل کسی که مرده باشد فکر کامنتهایی که جواب نداده‌ام و بک‌آپ‌هایی که نگرفته‌ام می‌افتادم. وقتی که وصل شد می‌توانستم گریه کنم، اما نکردم. حالا بعد از سه روز دیگر برایم اهمیت ندارد. اینکه چه اتفاقی افتاده یا می‌افتد پیش خیلی اتفاق‌های دیگر بسیار بسیار کوچک و بی‌اهمیت است. فکر کنم بالاخره آدم کمی که در استفاده از ابزارها مهارت داشته باشد کافی است روی چند سرویس فعالیت کند تا هرکدام هروقت به‌دلیلی خواستند واقعیت وجود او را کتمان کنند، از طریق آن‌یکی بگوید هستم هستم، با تمام زشتی‌ها و کم‌بودن‌هایم هستم.

۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

این دیگری مونا

نمی‌دانم چرا و چقدر فکر نکردن به خود درون سخت است. ولی می‌دانم بعنوان آدمی با یک اینطور سیستمی، داشتن مسئولیت زیاد و روتین و ساختار در طول روز برایم خیلی مفید است. قبلا هم درباره‌ی ضعف برنامه‌ریزی روزانه‌ام و بی‌نظمی همینجا نوشته‌ام. چیزی که نمی‌بایست فراموش کنم اهمیت کارهای کوچک و تصمیم‌گیری‌های کوچک است.

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

که لزوما به کارها و اهداف دلخواه من ربطی ندارند. با وجود جذابیت و هیجان و فایده‌ای که یک برنامه‌ریزی منسجم دارد، نباید در دامش بیفتم. این روش من نیست. این غصه ندارد که چرا اهل استراتژی و نقشه‌چیدن نیستم. با این همه تلاشی که در بیان خودم دارم، چنین شیوه‌ای باعث می‌شود که فقط تشخیص بدهم چه در من نیست. باید تمرکزم را بگذارم روی چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان. 

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

و حس مسافری را دارم که وارد شهری غریب شده‌است. اگر پنج یا شش‌سال پیش بود، شاید می‌گفتم «چه خوب، اینجا کسی هنوز نمی‌داند چطور هستم، می‌توانم چهره‌ای جدید بسازم و کسی هم خبردار نشود. قضاوت‌ها (ی خودم در مقایسه با محیط) تمام شد و دیگر شبیه دیگران خواهم بود!»، که البته مدت زیادی طول نمی‌کشید که شهر غریب به‌شکلی عجیب مثل گذشته آشنا شود، چون البته نگاه من تغییر نکرده بود و مسئول برداشت‌هایم بیش از هرچیز دیگری خودم بودم. این‌بار که سر تا ته این داستانِ هزاربار نوشته را، دوباره هم خوانده‌ام، بوضوح می‌بینم که دیگر برایم مهم نیست. می‌بینم که از داستانم بیشتر قد کشیده‌ام. کلماتش برایم کوچک شده و جملاتش دست و پاگیر. می‌بینم که نیاز به بازنویسی شدیدی دارد و شاید باید بیشتر متنش را پاک کنم. می‌بینم که دیگر از کسی که می‌شناختم چیزی نمانده و دلیل این ناامیدی‌ها یک عدد مونای دیگری است که دائم دارد از آن‌یکی مونای ساکت و منفعل ایراد می‌گیرد. می‌بینم که آن مونای اولی، این مونای دیگری را معطل و بلاتکلیف گذاشته سر چند راهی و تصمیم‌گیری‌هایش را سخت کرده. دائم سنش را به رخش می‌کشد و می‌گوید بساز بساز، دیگر وقتت تمام شده. دائم حرف می‌زند که اسیر زندان خودساخته‌ی خودت هستی و همین است که هست. مونای دیگری دارد فکر می‌کند این بدبخت بیچاره عقلش نمی‌رسد که هرگلی که امروز به سر خودش بزند به سر او هم زده. نمی‌فهمد که چرا این مونا علی‌رغم تمام تمایلش برای سازگاری با تمام ارکان جهان با این یکی مونا سر سازگاری ندارد. اینها را نمی‌فهمد و دست روی دست گذاشته و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. مگر در بدترین حالت قرار است چه چیزی بیرون این خانه در انتظارش باشد؟ او به خودش جواب می‌دهد «کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک، چیزهایی که هست، و چگونه کار کردنشان.» شانه‌ی مونای اول را با دست به آرامی فشار می‌دهد و می‌رود که آماده شود. هوا سرد است ولی باد نیست.

 

+ او مثل همیشه یادش می‌رود که وسایل سفر را بردارد و حواسش نیست به‌ جای خواب و خوراک. اما مهم نیست. من هم به‌یادش نمی‌آورم. 

۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

جادوقعیّت

مشکل کافی نبودن جادو و واقعیّت در یک عدد زندگی آدمیزادی از اینجا بوجود می‌آید که نه جادوی خالی و نه واقعیّت خالی هیچکدام به تنهایی راه به جایی نمی‌برند.

۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۸ ۴ نظر
دامنِ گلدار

نگران

به تازگی با واژه‌ی «نگران» آشنا شده‌ام. ایشان در حال نگریستن‌‌اند. نوعی از نگریستن که هنوز در پرده‌ی مقابل چشم تصویری نقش نبسته و هدفی را دنبال نمیکند. نسخه‌هایی از نگاه‌هایی که هیچوقت به چشم نیامده‌اند و در ذهن جا خوش‌کرده‌اند. قطار اتفاقات و فکرها در مغز مثل اتوبان شلوغی است که آدم تازه‌واردی کنارش ایستاده باشد، منتظر تاکسی. موقعیتی پرتشویش و نادر. حالا به فکر رد شدن از آن هم بیفتی و چون همیشه تمام مسیرها را پیاده رفته‌‌ای، سر آخر ماشین کرایه‌کش پرسرعتی پیدا می‌شود که غافلگیرش کرده باشی. ترمز میزند و می‌توپد که: «خانم ببخشید پل هوایی برای همینه ها!!». 

قطار اتفاقاتی که آنقدر سریع از پی هم می‌آیند که فقط فرصت است یک لحظه سرم را از پنجره بیرون کنم، و همان صحنه‌ای که میبینم می‌شود خلاصه‌ی تمام مناظر آن سفر. اما من می‌دانم که همان منظره هم می‌نشانم جایی در سرزمین قلب خودم. من می‌دانم که همان طبیعت و ساحتمان و پل چوبی یا همین کوه‌های در دوردست، در زمین خاکی کنار جاده که آفتاب و ابر رنگ‌به‌رنگشان نشان می‌دهد، از چشم و ذهن من گذشته و به من رسیده. برای لحظه‌ای با تمام وجود و خیال و فکرم در آن لحظه نگریسته‌ام و برداشتی کرده‌ام. 

واقعیت آن است که من تکثیر شده‌ام. در هزار جفت چشم که هریک از یک پنجره‌ی قطار دارند به بیرون نگاه می‌کنند.  و بعد هر از گاهی چندتایشان با هم می‌آیند به من می‌گویند که چه دیده‌اند. آنوقت گم می‌شوم، دیگر خودم نیستم. «نگران» می‌شوم. به خودم نوید می‌دهم که هنوز آنچه همین دو چشمِ فیزیکی در آینه می‌بینند «یک» نفر است. قوت قلب می‌دهم که هرچیز دیگری که از قلب و فکرم می‌گذرد، تا وقتی  که بخواهم، همانجا خواهد ماند. 

اما باز همین جمعیت «نگر»ان* است که آدم را نگران می‌کند. مثل آدمی که مدتهاست به جایی چشم دوخته که قرار نیست چیزی باشد، مثل کسی که مدتهاست چیزی را می‌پاید که هیچوقت پیدایش نشده، مدتهاست گوشش را تیز کرده برای هر صدایی هر تکانی هر نشانه‌ای. مثل آدمی که زمان حال را فقط با همین نگاه‌های خیالی گذرانده، در حالیکه قرار بود زندگی کند. 

آقای کیانی از زبان حافظ می‌گفت باید ذوق نگاه کردنمان را پرورش دهیم، به زیبایی‌ها نگاه کنیم تا چشممان به خوب دیدن عادت کند: «منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن»، و نهایت گوش‌دادن من به توصیه‌ی حافظ آن است که قبول کنم نگرانی بخشی از وجودم است، تأییدش کنم، و در نهایت از مرکز فرمانرواییش دور شوم و کرانه بگیرم. می‌دانم نتیجه‌ی همه‌ی اینها باز تصویری می‌شود در آسمان دنیای خودم، همان قدر دور از واقعیتِ خیلی از آدمها و دور از نبضِ خیلی از گوشه‌های جهان که اکنون هست. اما مهم نیست. هرکس قبل از هرچیز شبیه خودش است ولی همین سفر خودش بودن و شدن هم راه شناخته‌شده‌ای ندارد. این چیزی است که در جریان است و منشاء سردرگمی. چیزی که نیاز دارم کمی سکون است. فقط همین.

 

 

* «نگر»ان را معادل کردم با استمرار در نگاه کردن و از پایستگی نگاه کردن سوءاستفاده کردم برای اینکه آن را بصورت نگر + ان جمع ببینم، مثل درختان، دوستان، فرزندان. در اینصورت نگران جمع «نگر»هاست برای ذهنی که دائم از هر فکر یا صحبت یا رخدادی یک نگرانی برای خودش ایجاد میکند. 

پ.ن. من را ببخشید برای منفی‌بافی شاید، در غیر اینصورت به خودم و شمای خواننده دروغ گقته‌ام. پس بهتر است واقعیت را بپذیرم. 

پ.ن. قبلا می‌شد وارد صندوق بیان شد و از اونجا عکس به متن اضافه کرد، الان هرچه کوکی‌ها و باقی تنظیمات رو اعمال میکنم نمیشه. اگر کسی بلد هست لطفا راهنمایی کنه ممنون.

۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۵ ۶ نظر
دامنِ گلدار

از همیشه تا بحال

 بی‌اعتمادترین آدمم به خودم.

۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار