نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آینه» ثبت شده است

یک آسمان شمع سوزان

مثل ستاره‌هایی که در گنبد آسمان پخش‌اند و از هم دور، تنها شده‌ایم. اما انگار‌ کسی روی زمینی دیگر گفت: آن ستاره‌ها را می‌بینی؟ آنها که «کنار هم‌اند» و بالایشان آن یکی ستاره‌ی کم‌نورتر هست اسمش.. نمیدانم فرقی ندارد چه اسمی رویمان گذاشت. مهم این است که خوشه‌خوشه به هم وصل شده‌ایم و از دید آن یکی زمینی‌ها، خیلی نزدیکیم.

لابد نور ما اگر تا زمین می‌رسد تا ستاره‌های دیگر هم می‌تواند سفر کند. باید بسوزیم، بتابیم، آسمان نورمان را به حرکت وا دارد و آن میانه‌های راه جایی دلمان آرام شود که بالاخره فهمیدیم و حس کردیم گرمی نور یک ستاره‌ی دیگر را. سوختن راه چاره است، هم برای ستاره، هم برای پروانه، هم برای شمع. 

 

پ.ن. پیداست از نجوم هیچ نمیدانم؟ یحتمل.

۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دل‌تنگ

دل‌تنگی یعنی به ستوه درآمدن یک دانه دل. نه اینکه دل کوچک شده و چیزهایی که جایی در آن داشته‌اند حالا آواره مانده‌اند. نه. دلِ تنگ‌ دارد فریاد میزند که حتی چیزی هم کم دارد. روی طاقچه باید چیزی باشد که نیست و بعد آدم شروع میکند دائم آنجا را با چیزهای مختلف پر میکند تا بالاخره یا دل به وصالش برسد یا با یک خانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌تکانی کوچک، حال و هوایش و دکوراسیونش عوض شود.

امروز دختر ایرانی جدی‌ای که شبیه خارجی‌ها لباس می‌پوشید و قبل از ما در اتوبوس ۴۶ می‌نشست و تا به‌ حال مثل غریبه‌ها از کنار هم رد شده بودیم یا حتی مقابل هم نشسته بودیم، با دیدنمان ذوق‌زده شد، نگاهمان به هم تلاقی کرد و در برابر تعجب من سلامی بیصدا ولی پرانرژی کرد. فکر میکنم همان موقع چیزی روی طاقچه‌ی دل ما جا گرفته باشد. دلشوره گرفته‌ام چطور خودم را معرفی کنم.

 

پانوشت. وبلاگ پلاکت هم جایش روی طاقچه‌ی دل ما خالی است. 

۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۴۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار

خوبی توشه است نه نشانه

باید بنویسم، اما از چه؟ فکرها زیادتر از آنند که بشود در اصطبلی آرام مشغول نشخوار و استراحت نگاهشان داشت. رام کردن فکر شاید حتی از نشستن روی یک اسب وحشی سخت‌تر باشد، کسی چه می‌داند؟

به فرض هم که نشستی، چند دقیقه دوام می‌آوری؟

سوال اینجاست، دوام برای چه هدفی؟ می‌گوید تا به مقصد برسی.  سوار اسب وحشی شدی و راه افتادی، تا کجای راه می‌توانی مطمئن برانی؟ چه فرقی می‌کند، مهم سوار شدن و دست و پنجه نرم‌کردن است. بلی، شاید، اما نه تا آخر عمر، هان؟ بالاخره تو سوار اسب هستی نه برعکس، مگر نه؟ اگر هرجایی که خودش خواست رفت و تو هم فقط از سواری لذت بردی، کی سوار کی شده؟ 

که اینطور.

بله، همینطور.

با این حال هدف من فقط خوبی است.

خوبی تعریفی بسیار کلی است. اگر مقصدی در کار نباشد، هنری هم در کار نیست چون کنترلی در کار نیست.

اگر سوار باشم و هرجا که به‌تصادف به کسی رسیدم کار مثبتی انجام بدهم چطور؟ این هنر نیست؟ 

هنر یک آدم عادی شاید نه، مگر تو فرشته یا جنی که ظاهر بشی کار نیک کنی؟ و هنوز باید اسب رامی داشته باشی که هربار ناخواسته مسیرت عوض نشود.

ولی همیشه نمی‌توان همه‌چیز را کنترل کرد، قبول؟ بله، اما این با اختیار هرکاری را از دست دادن متفاوت است. کنترل نسبت به مقصد معنا پیدا میکند، مقصد هم می‌تواند تغییر کند اما انکار وجود آن باعث سردرگمی است. مثل آن است که بخواهی آواز بخوانی و هر صدایی که از حنجره خارج می‌شود اسمش را آواز بگذاری. اصلا میدانی چیست؟ حتی اگر یک اسب دست‌آموز و‌ آرام هم داشته باشی باز هم فرقی نمیکند. آنجا هم اگر تو تعیین نکنی به کجا بروید حیوان بیچاره برای خودش می‌چرد و می‌چرخد و تو را هم می‌چرخاند. خلاصه، از من به تو نصیحت، خوب بودنت را توشه‌ی راه کن،‌ اما اول راه را انتخاب کن و بعد اسبت را هی.  بدون‌ اسب کندتر حرکت میکنی و بی‌توشه‌ ضعیف‌‌ میشوی، اما بدون فکر کردن‌ به راه، حتما حتما گمراه می‌شوی.

که اینطور.

بله، همینطور.

۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جهانی است در جهان

دوباره در فضای جدیدی هستم که شبیه گذشته است. این یعنی در دل یک‌ داستان قدیمی گم شده‌ام و خیالم آن بود که فصل، فصل جدیدی است. غافل از آنکه از دل هر بهار یک تابستان و در دل او پاییز و در دل دل او زمستان و از دل زمستان نه أن بهار، که بهاری نو سر میزند و تابستانی دیگر می‌زاید. اما برای ما پاییز یکی و‌ زمستان یکی و بهار همان بهار همیشگی است. جوانه‌ها از قبل از فرونشستن یخ و برف نطفه‌هایشان بسته شده و پیش از خودنمایی بهارانه باید  که سرما را تاب بیاورند. جان کلام، می‌دانم فصل زمستانم است، شاخه‌هایم خشک و برگ‌هایم افتاده، از خودم میپرسم بالاخره بهارم خواهد رسید؟ انگار نه انگار که بهار اینجا بوده، زیر برگ به برگ این کتاب حالا کهنه. یا شاید درختی که حالا پوسته‌ی خشک دیگری روی تنه‌اش را پوشانده. خشکی همان‌قدر برایش تازگی دارد که هرسال. هرچه باشد، هر برگ نویی به جای خودش زرد می‌شود و هر پوست آبداری با درد خودش خشک می‌شود و سرانجام هر برگ داستانی قدیمی شدنش را از حرکت قطار سریع‌السیر ورق‌های بعد خواهد دانست.

رسیده‌ام به فصل جدیدی که قدیمی است. یا  داستان را می‌توانم تمام کنم، یا دوباره از دل آن داستانی دیگر روایت کنم به هوای فصلی جدیدتر. آخرش میدانم در حال تلاش تمام کردن، داستانی دیگر روایت میکنم و دوباره گول میخورم که این فصل جدیدی است. تکرارِ بی‌تکرار.

 

پ.ن. اینهمه بیربط نوشتم خوبیش أن شد که یاد این شعر بیفتم:

هر برگ جهانی است در جهان

پاییز چند جهان برد از جهان؟

هامو ساهیان (ترجمه فارسی از شعر ارمنی)

۰۸ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از عمق یک روحِ شرقی

ساز میزدم، دستگاه نوا، تا آماده‌ی خلوت و نوشتن شوم، تا بفهمم در فکرم چه‌ها هست. کلافه و گیج و گم. شاکی از خوب نبودن و کم بودن. اتلاف عمر و زمان. در این میان خبری را به اشتراک می‌گذارم، نوا: نگرشی بر غم در موسیقی ایرانی، کنسرت پژوهشی مجید کیانی 25 مهر موزه‌ی موسیقی ایران. من این آلبوم از استاد را داشتم؟ به یاد نمی‌آورم. لابد داشته‌ام. خیلی وقت است که کنسرت‌های پژوهشی‌اش را ندیده‌ام. با رجوعی به حافظه اما می‌دانم که استاد یک پژوهش داشته درباره‌ی محرم و امام حسین و نوحه‌ها که درباره‌ی غم مثبت صحبت میکند. غمی که موجب خمودگی و حالات تخدیری نمی‌شود. که دائم بر سر خودت بزنی و شکایت کنی و دنیا را تیره و تاریک ببینی و فکر کنی همه‌چیز به آخرش رسیده. غم مثبت یعنی حرکتی رو به بالا، یعنی معراج، دردی که باعث شود پی درمان بگردی، فکر کنی، از جا بلند شوی و در خودت نپیچی. آنجا استاد یک مثال هم دارد درباره‌ی اشاره‌های لحن، اشاره‌ی رو به بالا و اشاره‌های رو به پایین. اشاره یعنی آوای آخر کلمه را چطور تمام میکنی، میخوری و محو میگویی یا یا هیجان و نتی از همان درجه یا بالاتر از آنچه کلمه‌ات را شروع کردی؟ اینطور تصور کن که بخواهی بگویی خسته‌ام. می‌توانی محکم ولی آنطور که در پس چین‌های چشمت و گره‌ی ابروانت خوانده شود بگویی خسته‌ام. می‌توانی جنگجویی را تصور کنی که همزمان با "ام" نیزه‌اش را محکم می‌کوبد به زمین. خستگی با قدرت، شکایت همزمان با آمادگی برای حمله. می‌توانی هم برعکس، یکجور بگویی خسته‌ام که همراه ناله باشد، ضعیف و کم‌حجم و فروخورده. اولی غم مثبت و سازنده است و دومی غمی مخدر و منفی و سطحی. 

داشتم میگفتم، مثال اشاره‌های بالا و پایین.. استاد یک نوحه پخش می‌کند که نوحه‌خوان اشاره‌اش رو به پایین است، و بعد مردم بخش تکرار نوحه را درست می‌خوانند، با اشاره‌ی رو به بالا، و می‌گوید این نشانه‌ی خرد جمعی است، حتی اگر یک نفر هم اشتباه کند، گروه درست می‌خواند. بعد یادم اقتاد از جلسات کلاسمان، که کسی تلفنی هماهنگ کرده بود و قرار بود بیاید چند آلبوم از موسسه را خریداری کند. رسیده بود و در مجتمع که همیشه باز بود (اما به ظاهر بسته) مچلش کرده بود. زنگ آیفون را زد، استاد خودش گفت بالا بیاید، باز هم دوزاری‌اش نیفتاده بود و همانجا مانده بود و دست از پا درازتر برگشته بود و دوباره تلفن زد که درتان بسته بود. استاد کلافه شده بود و نگفت ای وای ببخشید شرمنده شدم چه و چه. به‌جایش یک چیزی در مایه‌ی آدم کله‌اش را هم باید گاهی کار بیندازد بعد از تلفن خطاب به ما گفت و همه خندیدیم. تواضع و فروتنی و تعارف، همانقدر نکوهیده است که غرور و خودبینی.

و اینجا فکر کردم که یک آدمی که خجالتی باشد و برایش بازی به هرجهتی معادل جهت دیگر باشد، فکر کند که هیچ‌چیزی نیست و شک کند که حتی در موسسه هم به رویش بسته است و شش طبقه با چند آلبوم که به خاطرش دویده تا این سر شهر فاصله داشته باشد و دست خالی برگردد، تا همیشه دست خالی خواهد ماند. متوجه شدم که این غمی که بر ما چنبره زده همان مخدری است که به ته چاه نشانیده‌ مرا و می‌گوید راهی نیست. بعد فکر کردم که آن خرد جمعی، وسط این روزها و احوال من کجاست؟ این حرف ایده‌آل و حکیمانه‌ی استاد که پر است از اعتماد به جهان و نیکی و همبستگی، کجاست. غیر از این است که باز دور از گروه افتاده‌ام؟ غیر از این است که حتی جدا از بهانه‌ی موجودی اجتماعی خلق شدن، به‌خاطر آن حرکت رو به بالا، حمایت جمعی، خردورزی، و از دست ندادن نقطه‌ی اتصالم به دنیای خارج، باید در گروهی فعال باشم؟

نه، این تشنگی بیخود نیست. چنین نوایی غمگسار است و راه‌گشا. هرچند که من ندانم کنسرت پژوهشی استاد درباره‌ی سه‌گاه و چهارگاه و محرم و تعزیه است یا دستگاه نوا. استاد همیشه در برابر تمایل هنرجوها برای آغاز از دستگاه نوا مقاومت می‌کند: نوا درکش سخت است، بهتر است از شور شروع کنی. شاید همین غم نواست که گول‌زنک است و استاد نمی‌خواهد حواس ما به جای واژه‌چینی و ادای درست جملات، برود پی حالات لطیف آن. آنطور که در دستگاه شور هم شادی بر کف زمین نریخته و نغمه نمی‌رقصد. 

 

نوا نگرشی بر غم

 

شاید خواستید شرکت کنید. بلیط مثل همیشه باید در محل و در روز اجرا موجود باشد.

آدرس: میدان تجریش، خیابان شهید ابراهیم دربندی (مقصودبیک سابق)، بعد از سه راه تختی – خیابان موزه- نبش کوچه نیلوفر – پلاک 9.

۲۳ مهر ۹۸ ، ۰۵:۳۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

کارولینا

کارولینای ما امروز برایمان جلسه گذاشته بود و مثل همیشه با هنر ارائه و طنز کلام و مثالهای ملموس و آماده در ذهنش حواس همه‌مان را جمع خودش. اما اینها فقط ظاهر کار است. یکعده مولکول شرّ و شیطان در فضای بعد از جلسه پراکنده بود که باعث شد بوهای دیگری هم از این جلسه ببرم. یک‌سری مولکولهایی که می‌گفتند کارولینا استرس داشت و جلوی سؤالهای تند و تیز جوان‌های زبان‌دراز و آزاد، تک و تنها و زیر فشار مانده بود. مولکولهای دیگری که می‌گفتند کارولینا می‌داند هیچکدام ما دلش برای پروژه به اندازه‌ی او‌ نمیسوزد، اما یکجورِ تذکرةالاولیاء گونه‌ای دارد تمرین ایمان و‌ حسن‌نیت میکند و ما را آدم‌حسابی می‌گیرد تا بلکه به‌ راه راست هدایت شویم. و در نهایت یک سری مولکول دیگر که می‌گفتند همه‌ی ما به این کار به‌عنوان یک ابزار ثانویه برای پیشرفت زندگی‌مان نگاه‌میکنیم، اما کارولینا برایش یک و تنها یک کار و زندگی وجود خارجی دارد و آن هم همین کار و زندگیِ جانبی ماست. پس ما که هدف دیگری جز این در زندگی داریم و یا در این کار هدفی برای زندگی خودمان نمی‌بینیم، مُشتی ریاکار تنبل هستیم. این قصه قصه‌ی کارولیناست، و ما هم ناشنوا. 

۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۸:۳۴ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تیزی

۱

هیچ‌خبری نبود همه‌جا تاریک بود، خالیِ خالی. اول راه ایستاده بودم. نور شبرنگ تابلوها، با نوشته و جهت‌هایشان، تو چشمم مات و چندتایی می‌شد. تاریک بود ولی معلوم بود. راه افتادم.

۲

هیچ خبری نبود. تاریک بود، یعنی تا چشم کار میکرد تاریکی و سیاهی. میتونستم هر سمتی که بخوام برم. مثل این بود که دارم پا تو هوا می‌ذارم. تو فکرم میدونستم می‌خوام کجا برم، اما نمیدونستم الان کجام. راه افتادم.

۳

هیچ خبری نبود. اونقدر روشن بود که نور چشم رو میزد. میتونستم هرجا که بخوام برم، هرچی که بخوام ببینم. هرجایی بمونم، چه فرقی می‌کرد؟ راه افتادم.

۴

هیچ‌خبری نبود. توی تاریکی راه می‌رفتم، به هر طرفی. یکدفعه خوردم به یک تیزی. کشیدم کنارتر. بازم تیزی، یک کم اونورتر. همش راه رفتم و تیزی، تیزی. هیچ‌جا رو نمی‌دیدم. فقط تکلیفم معلوم بود: تیزی و بُرّندگی‌، راه کج‌کردن.

۵

رسیده بودم یک‌ جایی، نمی‌دونم کجا. اونقدری ورزیده بودم که تا سردی تیغ رو روی تنم حس کنم تغییر جهت بدم. هیچ‌وری نمیشد رفت. هیچ‌خبری هم نبود، فقط من یکی دیگه شده‌بودم، فرزتر و‌ بلدتر. جام اونجا نبود. باید تا آخرش همونطور سیخ می‌ایستادم. دلم‌ رو زدم به‌‌دریا و برگشتم، می‌شناختم از کدام تیزی‌ها باعجله فرار کردم. اونقدر برگشتم تا دنگی خوردم به یک تیزی جدید. 

۶ 

همه‌جا تاریکه. خیلی‌وقته که راه میرم. هرجا بن‌بسته برمی‌گردم، دیگه نقشه‌ی تیزی‌ها رو از حفظم اما هنوز راه‌های جدید پیدا می‌کنم. میرم و هرجا نشد برمی‌گردم. چندباری هست یک بو می‌شنوم. میرم که پیداش کنم دور میشه. دور هم می‌چرخیم انگار. هیچ مسیری بهش نمیرسه، اگر پی اون نیستم پس قراره چکار کنم؟

۷ 

امروز تو بن‌بست ایستاده بودم  و خواستم برگردم که یک تیزی از پهلوم رد شد. نفهمیدم چی شده، من تکون‌ نخورده‌بودم. برنگشتم. یعنی نقشه عوض می‌شد؟ یک تیزی دیگه گذشت، یکی دیگه نزدیک‌ بود از وسط نصفم کنه. تا حرکتش‌‌ رو حس کردم جاخالی دادم. سر این داستان بو رو کلا به فراموشی سپردم. دیگه هم هیچوقت سراغم نیومد. 

۸ 

من هنوز با راهنمایی تیزی‌ها راه میرم، انواع و اقسامشون. الان تیزی‌های قدیمی رو می‌شناسم. جمع میکنم جای دیگه کار میذارم. هنوز تاریکه، هیچ‌خبری نیست، فقط من یکی دیگه‌ام.

 

۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اقرار به آزادی

باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمه‌های تاریک وجود ما تعیین‌کننده‌ی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد می‌تابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همه‌چیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت،  درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرض‌ها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حل‌نشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنه‌ی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادله‌ی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، به‌جای فرار از غول‌ها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی می‌گذریم.

فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول می‌تواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را می‌توان از هرجا شروع کرد، هیجان‌زده می‌شوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان می‌شود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرض‌هایی متفاوت، و باز راه‌حل هیچوقت تکراری و قابل پیش‌بینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرض‌های غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بن‌بست می‌رسد، درحالیکه می‌توانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدس‌های بهتر بزنم، و به‌جای ماندن پشت بن‌بست‌ها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بی‌نهایت درجه‌ی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجره‌ی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راه‌های خروج بسیار متنوع و بیشمارند.

راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو می‌روم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحله‌ی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهول‌ها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرض‌ها و مجهول‌های حل‌شده یا تازه تعریف‌شده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.

 باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.

یا بشویم. 

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اسباب‌بازی‌های خودمون

بچه‌ باشی و یک نبش خیابان باشد با مغازه‌ای پر از اسباب‌بازی، و اسمش، آخ که اسمش، دنیای کودک! چرا آخ؟ آخر بچه باشی و دنیا برایت کوهی باشد از کلمات ناشناخته، از دامنه شروع کنی و کم‌کم آشنایت بشوند و برای خودت صاحب «درک» شوی، انگار هرچه هست و نیست، درست و غلط، بسته به معنی این کلمه است..خب پس گفتی «دنیا» ی کودک. اوه، چطور مغازه‌ای باید باشد.

بچه باشی و مغازه‌ی نبش خیابان صاحب چاقالوی گران‌فروشی داشته باشد و هرچند چندباری داخلش رفته باشی و پدر و مادر با آقای داخل مغازه که از قضا در آن شهر کوچک خوب می‌شناسندش به گران‌فروشی و کاسبی، خوش و بشی کرده باشند، اما خب باز هم دلیل نمی‌شود که آن دنیای کودک زیاد دنیای شادی‌آفرین و دست‌یافتنی‌ای‌ برای تو باشد! نه، حتی یک اسباب‌بازی، فکرش را هم نکن، فقط یک جور دفترچه‌ی قلبی کوچک بود که نمی‌دانم  آن آقای چاقالو روی چه حسابی داده بود به ما. حدس میزنم غیر از اسباب‌بازی لباس بچه‌ هم میفروخت (شاید اشانتیون روی خرید ما بود)، یا شاید مادر به زایمان خانمش کمک کرده بود، کاملا ممکن است! 

حالا، بزرگ‌ شده باشی و ببینی یک مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی هم در اینور دنیا هست که اسمش، آخ که اسمش، Toys "R" us است. خدایا، یعنی چه؟ بعد چندجور خوانده باشی‌اش و هربار توجهت را جلب کرده باشد و هنوز بزرگتر شده باشی و با خودت تکرار کنی «اسباب‌بازیها مال ما هستند!» واه، چه بی‌مزه. و باز هم بزرگتر شده باشی و چهار سال گذشته باشد تا یکبار در اتوبوس نمی‌دانم برای بار چندم تابلویش را دیده باشی. ها، بالاخره آن شعفِ واژه‌‌سازی و کلمه‌بازی سراغت می‌آید و به خودت میگویی «اسباب‌بازی‌های خودمون»، خود خودشه!!

و بالاخره خدا رو شکر، یک کرم مغز آرام‌گرفت. دوباره به یاد آوردم چقدر با عصای‌سفید‍ِ واژه‌ها زندگی میکنم، آنهم عصاهایی دست‌سازِ خودم.

۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

کفر‌آمیز

حرفها و فکرهایی که آنقدر کفر‌آمیز است که نمی‌خواهی زبان را آلوده‌ی آنها یا شکایت از آنها کنی. پس باید چه کرد؟ چطور به نتیجه و راه‌حل رسید اگر حتی نشود بلند‌بلند گفت؟ 

***

در این راه‌رفتن بی‌هدف و پوچم در مترو، به یک گروه چهارنفره دقت کردم. یک نوازنده‌ی بسیار جوان ویولن، که خیلی غمگین و جدی می‌زد. یک مادر جوان سمت چپش، یک مرد جوان بسیار معمولی با افکاری سنگین در صورت سمت راست، و کمی عقب‌تر و چند قدم با فاصله از پدر یک کالسکه، کودک موطلایی و شاید یک‌ساله‌ای صاف نشسته، میخکوب آوای ویولن. همگی مات. دو نفر به موسیقی، دو نفر دیگر به آینده‌ای که انگار در دست آنهاست، یا به ذوقی که انگار کمتر دیده‌باشند، یا درگیر یادآوری آنکه هرچقدر هم پوچ و بی‌هدف و تلخ باشد چیزهایی در این زندگی، باز هم می‌شود که صبر کرد، برای یک آینده‌ی در حال آمدن.

شاید راه زندگی با کفر درون، همین تراشیدن امید از تنه‌ی بی‌قواره‌اش باشد، فعلا، ناشیانه و بی‌سیاست و بی‌مهارت، بیشتر دستم را با چاقو و تیغ و تراشه‌هایش زخمی میکنم، تا کی چیز قابلی از آب درآید.

 

۲۹ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار