مشکل کافی نبودن جادو و واقعیّت در یک عدد زندگی آدمیزادی از اینجا بوجود میآید که نه جادوی خالی و نه واقعیّت خالی هیچکدام به تنهایی راه به جایی نمیبرند.
مشکل کافی نبودن جادو و واقعیّت در یک عدد زندگی آدمیزادی از اینجا بوجود میآید که نه جادوی خالی و نه واقعیّت خالی هیچکدام به تنهایی راه به جایی نمیبرند.
به تازگی با واژهی «نگران» آشنا شدهام. ایشان در حال نگریستناند. نوعی از نگریستن که هنوز در پردهی مقابل چشم تصویری نقش نبسته و هدفی را دنبال نمیکند. نسخههایی از نگاههایی که هیچوقت به چشم نیامدهاند و در ذهن جا خوشکردهاند. قطار اتفاقات و فکرها در مغز مثل اتوبان شلوغی است که آدم تازهواردی کنارش ایستاده باشد، منتظر تاکسی. موقعیتی پرتشویش و نادر. حالا به فکر رد شدن از آن هم بیفتی و چون همیشه تمام مسیرها را پیاده رفتهای، سر آخر ماشین کرایهکش پرسرعتی پیدا میشود که غافلگیرش کرده باشی. ترمز میزند و میتوپد که: «خانم ببخشید پل هوایی برای همینه ها!!».
قطار اتفاقاتی که آنقدر سریع از پی هم میآیند که فقط فرصت است یک لحظه سرم را از پنجره بیرون کنم، و همان صحنهای که میبینم میشود خلاصهی تمام مناظر آن سفر. اما من میدانم که همان منظره هم مینشانم جایی در سرزمین قلب خودم. من میدانم که همان طبیعت و ساحتمان و پل چوبی یا همین کوههای در دوردست، در زمین خاکی کنار جاده که آفتاب و ابر رنگبهرنگشان نشان میدهد، از چشم و ذهن من گذشته و به من رسیده. برای لحظهای با تمام وجود و خیال و فکرم در آن لحظه نگریستهام و برداشتی کردهام.
واقعیت آن است که من تکثیر شدهام. در هزار جفت چشم که هریک از یک پنجرهی قطار دارند به بیرون نگاه میکنند. و بعد هر از گاهی چندتایشان با هم میآیند به من میگویند که چه دیدهاند. آنوقت گم میشوم، دیگر خودم نیستم. «نگران» میشوم. به خودم نوید میدهم که هنوز آنچه همین دو چشمِ فیزیکی در آینه میبینند «یک» نفر است. قوت قلب میدهم که هرچیز دیگری که از قلب و فکرم میگذرد، تا وقتی که بخواهم، همانجا خواهد ماند.
اما باز همین جمعیت «نگر»ان* است که آدم را نگران میکند. مثل آدمی که مدتهاست به جایی چشم دوخته که قرار نیست چیزی باشد، مثل کسی که مدتهاست چیزی را میپاید که هیچوقت پیدایش نشده، مدتهاست گوشش را تیز کرده برای هر صدایی هر تکانی هر نشانهای. مثل آدمی که زمان حال را فقط با همین نگاههای خیالی گذرانده، در حالیکه قرار بود زندگی کند.
آقای کیانی از زبان حافظ میگفت باید ذوق نگاه کردنمان را پرورش دهیم، به زیباییها نگاه کنیم تا چشممان به خوب دیدن عادت کند: «منم که دیده نیالودهام به بد دیدن»، و نهایت گوشدادن من به توصیهی حافظ آن است که قبول کنم نگرانی بخشی از وجودم است، تأییدش کنم، و در نهایت از مرکز فرمانرواییش دور شوم و کرانه بگیرم. میدانم نتیجهی همهی اینها باز تصویری میشود در آسمان دنیای خودم، همان قدر دور از واقعیتِ خیلی از آدمها و دور از نبضِ خیلی از گوشههای جهان که اکنون هست. اما مهم نیست. هرکس قبل از هرچیز شبیه خودش است ولی همین سفر خودش بودن و شدن هم راه شناختهشدهای ندارد. این چیزی است که در جریان است و منشاء سردرگمی. چیزی که نیاز دارم کمی سکون است. فقط همین.
* «نگر»ان را معادل کردم با استمرار در نگاه کردن و از پایستگی نگاه کردن سوءاستفاده کردم برای اینکه آن را بصورت نگر + ان جمع ببینم، مثل درختان، دوستان، فرزندان. در اینصورت نگران جمع «نگر»هاست برای ذهنی که دائم از هر فکر یا صحبت یا رخدادی یک نگرانی برای خودش ایجاد میکند.
پ.ن. من را ببخشید برای منفیبافی شاید، در غیر اینصورت به خودم و شمای خواننده دروغ گقتهام. پس بهتر است واقعیت را بپذیرم.
پ.ن. قبلا میشد وارد صندوق بیان شد و از اونجا عکس به متن اضافه کرد، الان هرچه کوکیها و باقی تنظیمات رو اعمال میکنم نمیشه. اگر کسی بلد هست لطفا راهنمایی کنه ممنون.
دریایی در میانهی خشکیهاست، دریایی در دامان باد و برگهای درختی سر به آسمان کشیده.
صدا صدای خودش است، اما این دریا همان دریا نیست.
صدای دریا را باد رهگذر با برگبرگ درخت بلوط نجوا میکند، (فکر میکنی چندصدبار؟)، بیخبر از آن که پچپچهها در گوش من آواز میشوند. نهنهنه، باد خبر ندارد که من داستان دریا را شنیدهام و حالا از عاشقانهی برگ و باد سهمی دارم.
صدای دریا آواز عشق است.
بهعنوان یک عنکبوت، قلبم سخت شکستهاست. این دست من نیست که یکباره از خانهی آدمیزاد سر درمیآورم. خوراک پرندههای گرسنه شدن در باغچه را ترجیح میدهم به ستم همزیستی در یک خانه با آدمها. آخرِ دردسر باغچه این است که آدمی بیاید و استراحتگاه خاکیام را زیر و رو کند، میفهمم، پیش میاید. آنوقت من در کمال متانت و مناعت طبع خیلی آرام طوریکه این بشر شاید حتی متوجه هم نشود هر هشتپایم را میگذارم رویدندهی سنگین و از آن زیرها خودم را میکشانم بالا و یکورکی از گوشهای صحنه را ترک میکنم. زمین به این بزرگی!
همینجا بگویم هیچ کینهای هم بابت خراب کردن تارهایم از این آدم به دل نمیگیرم. اگر او اهل خرابکردن است، دوباره و دوباره ساختن هم کار همیشگی من است. این کار را با عشق و تحقیق زیاد انجام میدهم، از کشف اینکه چند کنج در اطرافم دارم شروع میکنم، تا بررسی اینکه شرایط محیطی هر کنج چگونه است. درست است که دست آخر این راه رزق روزیام است و لابد آدم هم از این ویرانیها چیزی نصیبش میشود، نمیدانم.
ولی هیچکدام اینها راه به عمق دل شکستگی و رنجیدگیام نمیبرند. من از چه بیزارم؟ مرا تصور کنید در سفرهای اکتشافی و ماجراجویانهام، درست وقتی یک شکاف مخفی در دیوار یا روی زمین پیدا کردهام. حالا با شوق و نیرویی چندبرابر راه را طی میکنم و بالاخره به خروجی میرسم، ذوقزده از اینکه آن طرف شکاف، دنیایی جادویی و ناشناخته در انتظارم است؛ اما در عینحال پاورچین تا بیگدار بهآب نزدهباشم، بله، موفق میشوم و بالاخره خودم را بهداخل میکشم. تا اینجا همهچیز خوب است، مگر اینکه اینجا خانهی یک آدم باشد که دست بر قضا فرود ماهرانهام را دیده است! معلوم است چکار میکنم، با تمام سرعت و وسعت هشتتا پایم فرار میکنم. نور جادو تمامشده و لذت ماجرا خوابیده، هرچه خیال میکردم پشت این ترک شگفتانگیز باشد خرابشده، من دنبال راهی به منزل این دیوانههای ترسو نبودم، دست کم در نشاط گرم تابستان!
معلوم است که اگر گیرم بیاورند همانجا مردهام.
اما مرگ دلیل بیزاری من از چنین موقعیتی نیست. خیلی راحت ممکن بود خوراک یک گنجشک، یا سینهسرخ، یا زاغک شوم.
از این ناراحت میشوم که من هیچ تهدیدی برای آدمیزاد حساب نمیشوم و باز اینقدر سعی در نابودیام دارد. چرا پیچیدهاش کنم؟ اگر لحظهای که من وارد زمین خانه شدم کسی مرا ندیدهبود، یا وقتی مدتها پشت گلدان حمام پناه گرفته بودم، کسی آن را جابهجا نمیکرد تا مجبور به فرار سریعالسیرم نشوم، اگر به هر ترتیبی هیبت عنکبوتیام با چشمهای این بشر تلاقی نداشت، وجود من به هیچجای کسی نبود و خیلی راحت زندهمیماندم.
این دشمنی واهی را نمیفهمم، اینکه من زیر تمام ترکها با هزار راه مخفی وجود دارم و آدم هیچکاری برای کمکردن شرم نمیکند، اما به محض دیدنم سعی دارد به عالم بالا حوالهام کند را نمیفهمم. اگر برای لحظهای چشم روی هم گذاشته بود، شاید میتوانستم از شکاف دیگری از همسایگیش دور شوم. افسوس، زندگی همیشه در زمان مناسب دری جلوی پای یک عنکبوت نمیگذارد.
دنیای من دنیای صفحههاست. با قد و قامتی که دارم، هیچوقت نمیتوانم تشخیص بدهم این در که واردش میشوم یک خانه است یا دیوار حیاط یا لبهی باغچه، یا سنگفرش خیابان. اما آدم، با آن دنیای چندین بُعدیش، عیش اکتشاف هرچه عنکبوت است کور میکند. آخرین فرارم از پشت آینهی دختری بود که تا آن لحظه داشت موهایش را سشوار میکشید. جریان باد و گرما و صدا باعث شد همانجا پشت آینه بمانم. بعد با اعتماد به نفس از جلوی چشمان حیرتزدهی او دیوار را تا لبهی چارچوب در کمد پیمودم و در تاریکی و شکافهای بینهایت قرنیزها و کف مخفی شدم. معلوم نیست اما ظاهراً دو ساعت پیش یک عنکبوت درست مثل من مشکی و با این شمایل قربانی ترس او شده. راستش را بگویم اینکه با دیدنم گیج شد و نتوانست تشخیص بدهد چهکاری کند، خیلی کیف داشت! حالا دیگر مطمئن هستم که سفرهای اکتشافی عنکبوتها باید با خواهرها یا برادرهای دوقلوشان باشد!
این متن ترجمهای است (در حد توانم) از مقالهی: Dear Parents: Your Child with Autism is Perfect
نوشتهی مادلین رایان، چاپ شده در نیویورک تایمز، دوم جولای 2020.
پدر و مادر عزیزی که فرزندی آتیستیک دارید،
شما برگزیده شدهاید. بله، کار شما راهنمایی و حمایت از یک وجود خلاق، پویا، صادق، و دقیق در دنیاست. این جای تبریک دارد.
داشتن یک فرزند آتیستیک مثل آن است که مسئول نیازها و احساسات نادیدهگرفتهشدهی همهی انسانها باشید. این اصلا کار سادهای نیست. فرزندان روی طیف آتیسم در وجودشان تمام حساسیتها و نشاط درونی دوستان، خانواده، و همکاران شما را دارند، فقط خیلی تشدید شدهتر. وقتی در صف سوپرمارکت بهم میریزند و واکنش نشان میدهند تا از دست فشار روانی و استرسهایی که جمعشده راحت شوند، وقتی سر میز شام بیوقفه و بیکنترل گریه میکنند چون واژهای پیدا نمیکنند که بتواند احساسشان را بیان کند، و یا وقتی که برای مدت طولانی و پیوسته و بدون توجه به هر محدودیت زمانیای، روی کاری که دوست دارند تمرکز میکنند و وقت میگذارند، دقیقا کاری را میکنند که خیلی آدمهای دیگر از انجامش واهمه دارند.
کسانی که روی طیف آتیسم هستند اینجایند برای زندهنگهداشتن هرچه معنای صداقت و اعتماد با خودش بههمراه دارد. آنها این مفاهیم را از چنگال شعارها نجات میدهند، شعارهایی که شاید بیشترِ مردم برای توجیه رفتارهای مبالغهآمیز و جلب توجه یکدیگر بکار میبرند. اگر با یک کودک آتیستیک همراه شوید، میتوانید با خودتان همراه شوید. این کودکان هیچگاه شما را از آنچه هستید یا هرچه دوست دارید باشید، دورتر نمیکنند. برعکس، همیشه شما را به خودتان نزدیکتر میکنند.
عجیب و طاقتفرساست وقتی کودکان آتیستیک فکرهایشان را با شما درمیان میگذارند، یا بطور ناگهانی دچار سرریز خشم و اندوه میشوند، یا از مدرسه فرار میکنند، و یا نمیتوانند برای یک لحظه از چیزی که فکرشان را بخود مشغول کرده حرف نزنند. آنها بهقدری درونشان را عریان و بیپرده بیان میکنند که بنیاد جامعه به لرزه میافتد. شما با کسی طرف نیستید که برحسب غریزهی اجتماعی دروغ بگوید، تصدیق کند، کنترل کند، یا بترساند. شما با کسی طرفید که غریزهاش درست عکس اینهاست و از اینرو تجربهاش از جهان پیرامون بسیار دشوارتر و سختتر.
کودکان آتیستیک ذاتا آفریده شدهاند تا با صداقت خودشان را بیان کنند، بدون آنکه به فکر عواقب اجتماعی آن باشند. این صفت قدرمندی است و مانند هرچیز قدرتمندی نیازمند مراقبت و رسیدگی. فرزند شما به حمایتتان احتیاج دارد بخاطر پا روی دم گذاشتنها و بخاطر احساساتی که آسیب خواهند دید. ظاهر آبرومندانه و دلفریب مردم و دروغهای بامهارت بهمبافتهشان نمیتواند از موشکافی یک ذهن آتیستیک، یا ذات عریان و دستنخوردهی عواطف آن، جان سالم به در ببرد. این یک ویژگی مثبت است، حتی اگر سخت و پرزحمت باشد.
تمایل ما به اینکه انسانهایی موفق، معاشرتی، و مسلط به شرایط شناخته شویم به جامعه آسیب میزند و ما را نسبت به هم غریبهتر میکند. و هنوز مردم بیشتر از آنکه شنونده باشند، دوست دارند فرد آتیستیک که با جیغزدن کمک میخواهد را ساکت کنند. مدرسهها بجای قدرشناسی و استفاده از وجود منحصربفرد و ارزشمند این کودکان در کلاس، سعی دارند که آنها را وادار کنند تا به شیوهای یکسان با سایر بچهها آموزش ببینند. و از نظر عامهی مردم همیشه مشکل افراد روی طیفاند، مبادا که خودشان برای یک لحظه توقف کنند، تأمل کنند، و در قبال انتخابها و اعمالشان مسئولیت بپذیرند.
بعنوان والدین یک کودک آتیستیک، شما میتوانید به متوقف کردن این رفتارها کمک کنید. چون وقتی از صداقت و راستگویی فرزندتان دفاع میکنید، در واقع از صداقت و آزادی بیان نوع بشر دفاع کردهاید.
همهی ما نیاز داریم برای آنچه هستیم پذیرفته شویم و اگر قرار باشد که یاد بگیریم، رشد کنیم، و در جامعه نقشی داشتهباشیم، نیازمند حمایت و پشتیبانیایم. با این وجود فرزند شما با فشار بیاندازه برای تغییر و متفاوت بودن مواجه خواهد شد. آنها در موقعیتهایی قرار میگیرند که مستقیم و غیرمستقیم بهشان میفهماند با اینطور تفکر و احساسات به هیچچیز در این دنیا تعلق ندارند.
اینها را میدانم چون آتیستیک هستم.
بعنوان یک کودک و جوان، تنها چیزی که میخواستم این بود که شبیه کسی دیگر باشم. هرکاری میکردم تا احساس و افکار بداههام را کنترل و محدود کنم. اطمینان حاصل میکردم که سرریزهایم زمانی اتفاق میافتند که من تنها در اتاقم هستم تا کسی را بخاطر دیدن این حجم از احساسات بیانناپذیرم معذب و آزرده نکنم. سادهلوحانه هرچه دیگران میگفتند قبول میکردم ولی به غریزهی خودم اعتماد نمیکردم. هر کنش اجتماعی را با وسواس و افراط تجزیه و تحلیل میکردم.
بارها و بارها فیلم «بیسرنخ» و شوی تلویزیونی «بافی، قاتل خونآشامها» را تماشا کردهبودم. ژستهای فیزیکی مختلف مثل لبخند زدن و ارتباط چشمی برقرار کردن را در آینهی اتاقم تمرین و در هر موقعیتی مثل مدرسه، مهمانیها، دانشگاه، سر میز شام، قرارهای عاشقانه، در اداره و محل کار و غیره اجرا میکردم.
من بیش از یک دهه صرف مشاوره کردم، که برایم نتیجهای جز درجا زدن بین تشخیصهای غلط نداشت: «تو افسردهای»، «تو مضطربی»، «تو مبتلا به اختلالِ خوردن هستی»، «تو شیدا شدهای»، «تو برای رفع اختلال سازگاری نیاز به کمک داری»، «بهنظر میرسد که با افکار خودکشی دست و پنجه نرم میکنی». همه بخاطر آنکه رفتارم از این اعتقاد سرچشمه میگرفت که چیزی در من اشتباه است و سر جای خودش نیست، پس برای جبران این نقص لازم است آدم دیگری شوم. هیچوقت پیش نیامد که فکر کنم شاید ذاتا نسبت به دیگران جور دیگری خلق شدهام و تلاش برای مقابله با این امر محتوم به شکست است.
فرزند شما بینقص است. با هرچیزی خلاف این که از زبان دکترها، معلمها، اعضای خانواده و فامیل، و دوستانتان میشنوید، به دیدهی شک نگاه کنید. حتی خوشنیتترین انسانها هم وقتی پای اظهارنظر دربارهی کودکان و بزرگسالان روی طیف در میان باشد، ممکن است کماطلاع باشند یا به بیراهه بروند.
البته که تعریف بالینی و غیرانسانی آتیسم خود یک مانع است. وقتی نهادهای علمی و بهداشتی، صاحب قدرت و کنترل بر داستان زندگی گروه معینی از مردم میشوند، با اینکار هم مردم و هم هرکسی که در کنار آنهاست را تضعیف میکنند. منظورم این است که هیچکس دوست ندارد فرزندش دارای اختلال باشد، یا دیگران او را دستِکم بگیرند یا مثل یک آدم گستاخ با او رفتار کنند.
به همین خاطر میخواهم جلایی به این روایت آسیبدیده بدهم. واقعا نیازی به معالجهی کودکان آتیستیک نیست. نیازی به عذرخواهی از سمت آنها و یا تغییر دادنشان نیست. شما فقط باید با گوش قلبتان حرفهای آنها را بشنوید، و بعد آداب و رسوم آتیستیک آنها را همانطور که هست بپذیرید. چون هربار که به شما از نیازهایشان بگویند، و هربار که شما تمام سعیتان را بکنید که به نیازشان با احترام و توجه رسیدگی کنید، انگار از یک نیاز عمیق جامعه پاسداری کردهاید.
فرزند شما ممکن است از قوهی تکلم برخوردار باشد یا نباشد، پرخاشگر یا منفعل باشد، درونگرا یا برونگرا باشد، هیچ مهم نیست. وقتی میخواهد فقط لباسهای نخی بپوشد چون روی پوستش حس راحتی بیشتری دارد، غیرمستقیم به شما نشان میدهد چطور حساسیتها و ترجیحهای شخصی خودتان را بیان کنید. وقتی تمام بعدازظهر را صرف تحقیق و مهندسی معکوس فرمول فولاد دمشقی میکند، شما هم دعوت میشوید که در فعالیت دوستداشتنی خودتان غور کنید. و وقتی در بیان فکر و احساسش در برابر شما صداقت به خرج میدهد، فرصتی بینظیر یافتهاید که شما هم با او، خودتان، و دیگران صادق باشید.
فرای هر چیز دیگری، وقتی به جواب «نه» او گوش میدهید، قدرتی در آن هست که میتواند شما و هرکسی در کنار شما را از بند آزاد کند.
توضیح: بهجای meltdown عبارت توصیفی «سرریز خشم و اندوه» یا برای اختصار فقط «سرریز» را استفاده کردهام که ممکن است بهترین انتخاب نباشد.
از میان حسهایی که نچشیدهام، یا دست کم طعم عرق ریختنش را آنطور که فکر میکردم باید باشد، نچشیدهام، حس ساختن چیزی مفید است، بهدست، بااندیشه، یا بهر ترتیب دیگری توسط خودم. چیزی که خستهام کند و باز نتوانم کنارش بگذارم. البته من چند تجربهی اینچنینی داشته یا دارم. اما در آنها هم هربار انگار چیزی کم بود. این را آشپز شکموی درونم تشخیص دادهاست؛ معلوم هم نیست ذوق والایش را از کجا وام گرفته. اولین تجربه هنر است، مثلا ساز زدن، خطاطی، یا کتاب خواندن. اینها قابلیت خلق اثر یا فکر را دارند، اما معمولا عمرشان کوتاه و در لحظه بوده. تمام و فراموششده تا بار دگر، بدون آنکه برنامهی منظم رشدی در انتظارشان باشد. دومین تجربه در دکتراست، که واقعا پای دیگ آش بودم و چیزی ساختم. اما باوجود أنکه این چیز برخلاف انواع هنری کمی نمود خارجی و کمتر درونی داشت، باز هم چیزی کم داشت، فکر عملی و منطقی پشتش نبود، با ترس و لرز و دعا روی هم سوار کرده بودم تا مدرکم را بگیرم و از نیمههای راه همان مدرک را هم نمیخواستم. پس این هم برنامهای پشتش نبود که اصولاً بخواهد با موفقیت همراهباشد یا نه، آخر موفقیت در این مورد وقتی معنا دارد که تا حدی بدانم دنبال چه هستم، یا چه نقشههایی دارم، هرچند که نتیجه خارج از کنترل من باشد.
همین است، من فراوان نمونه از این حس دوقطبی تجربهها دارم: کارهاییکه فکر میکنم برایم آسان است و استعدادش را دارم و دلی پیش میبرم، و کارهایی که منطقا فکر میکنم باید از پسشان بر بیایم و گاهی توی ذوقم میخورد و تلاش و تقلای بیشتری لازم دارند. دوست داشتن یکیشان احساسی و غریزی است و آن یکی عقلانی. چیزی که جالب است اینکه تکلیف من با هیچکدام از این دو قطب روشن نیست. یعنی برای هردو انرژی میگذارم ولی فقط برای خودشان. هدف یا برنامهای در پس این زمان و انرژی ندارم. این فعالیتها به خودی خود برایم یک نوع زندگیند و من نمیتوانم تشخیص بدهم مرز یک زندگی (فعالیت) کجا از مرز آن یکی زندگی (یا فعالیت دیگر) و زندگی جاری من (نفس کشیدن، کار روزانه، کار خانه، مسئولیتها) و زندگیهای متصل به من (خانوادهام، آشنایان، دوستان، تلفن زدنها، احوالپرسیدنها) و خیلی زندگیهای موازی دیگر، جدا میشود.
درست مثل سنجابی که زیر خاک بلوطش را یافته باشد، و وقتی داشتم برای استاد توضیح میدادم که انگیزهی ردیف زدنم کم شده چون میبینم که گوشهها را میتوانم دربیاورم ولی باز هم یادم میرود و اکر تمرین نکنم سرجای اولم و اصلا حالا از این مرحله به کجا باید بروم؟ جواب شنیدم که:
ما آموزش میبینیم که ساز بزنیم، یعنی بتوانی درآمد کنی، چند گوشه بزنی، و تازه میفهمی که چه مطالب خوبی میتوانی داشته باشی.
خب، همین خودش کشفی است برای من. منکه آموزش را دوست دارم برای لذت آموزش، و آنقدر حواسم پی خود این فعالیت است که نه اهمیت میدهم که کاربردش چیست، نه ربطی به کسی دارد یا نه، یا بعد قرار است به جایی برسد یا نه و نه هیچکدام اینها. بزرگترین هدفم این بود که صدای سازم و روانی مضرابهایم روزی، بر اثر تمرین، شبیهتر و نزدیکتر به استاد شود. اما،
این هدف، خالصانه نیست چون اولا پایهاش مقایسه است. و بعد هم مثل من، ممکن است آدم بعد از ده دوازده سال صبوری بگوید بیخیال. یعنی به خودی خود نیرویی در این هدف نیست که کمک کند و پاسخگو باشد چرا باید دنبالش کرد. استاد که خودش به این خوبی اجرا میکند و شاگردانِ بهتر از من هم که زیاد دارد، پس چرا من حالا باید وقتم را بگذارم، حتی اگر زمانی دوست داشتم این کار را کنم؟ در صورتیکه هدف بزرگتری هست، مثل خواندن کتاب یا نوشتن یک متن، که بخاطرش الفبا میآموزیم. اگر از تحصیل یا دانستهها استفادهای نکنیم، آخرش به چنین حسی ختم میشود، یک خبکهچی بزرگ.
البته من در این مرور دو وجه از مسئله را در خودم میبینم، یکی نیاز به عملگرایی و کاربردی بودن، که بیشتر اشتباه محاسباتی است و هرکسی احتمالا با تمرین میتواند پی به این ببرد که نتیجه یا دستاورد انجام دنبالهای از کارها برایش چیست یا چه انتظاری از آن میرود.
دومی دوخته به جانم، و ترکناپذیر است، غرقشدن در اجزاء. یا عاشق یک فعالیت میشوم و همانجا میمانم، یا از آن ناامید میشوم و یک کار را میکنم پنجاه کار بهامید اینکه بالاخره در رکن اصلی موفق شوم، نتیجهی این هم ماندن است، جوریکه برنامهای هم اگر وجود داشت کمکم بیات، یا اصلا از ابتدا بدست فراموشی سپرده میشود. آخر برنامهداشتن یعنی دورخیز برای کسب چیزی، و چیزهایی که من میخواهم خارج از من نیست. محصور به یک کُرهی فلزی توخالی برّاقم که هرجا نور بتابد تصویرش درون خودم است. مثلا رانندگی در برنامهی من هست، البته از دستهی کارهایی که منطقا باید از پسش برآیم. حالا برای ایجاد انگیزه به این بازار آشفته اضافه کنیم که: «تو رانندگی یاد میگیری برای اینکه بهدرد میخورد، دوست و آشنا را میرسانی، طول مسیر سفر را نصف میکنید و خسته نمیشوید، تنهایی راههای بدمسیر اتوبوسنخور را میروی» و چه و چه. غافل از اینکه آن برنامهی کذایی حالا شده هزار برنامهی ریزهمیزه که نمیدانی از کجا باید شروعشان کرد و چقدر سر هرکدام میمانی و اصلا دنبالش را تا آخر میگیری یا نه.
نتیجه؟ خودم هم نمیدانم. علیالحساب برنامهی سازم معلوم شده که برایش خیلی هم خوشحالم، و آن فعالیتهای ناامیدکننده را هم با همان ریزهبرنامهها مجبورم پیش ببرم. تمرینی که انجام میدهم دنبالکردن زمانی است که هرچنین فعالیتی از من میگیرد:
اگر عاشقانه است و ایست کردهام، روا نیست و باید گذشت و دل به کار بزرگتر داد. اگر فرسایشی است و درجا میزنم، باز هم توقف جایز نیست. باید سادهتر گرفت، راه بعد را آزمود، شاید کوتاهترین راه به مقصد را، و گذشت. باید به جلسهی امتحان رسید، باید شرکت کرد، تجدید آورد و بعد؟
شاید دوباره به امتحان رسید. هرچه باشد یک توقف با سیکل یکساعته از توقف با سیکل دهثانیه راندمان بهتری دارد. اما شاید هم خواستی دیگر سر امتحان نیایی، خب دستکم آنموقع بدهکار انتخابت نیستی. حلّ است!
کتاب طاعون را به مناسبت رمان فلسفی بودن و ایام کرونا با گروه دوستان کتابخوانی خواندم. کتابی برای فکر کردن و تعجب کردن که چطور کامو تا ریزریز احساسات و حوادث و عواقب و نتایج را پیشبینی و گزارش کردهاست (گل کاشتید کاموی متفکر). صد البته کتابی تلخ که برای خواندنش هم وقت لازم است و هم کوهی از انرژی. ولی قصد من نوشتن از خود کتاب نیست. از این کتاب با تمام نکتهها و غافلگیریها و سوالهای اساسی و بنیادینش، من بیشتر یکچیز را بهخاطر میآورم.
مانند تمام نیازهای آدمی، این یکچیز چیزی است که از آن کمترین بهره را دارم و بیشترین عطش و بنابراین تا بدست نیاید، شاید از پس تحقیق و مطالعه و کوشش در بکار بستن دیگر توصیههای ظریف کامو در طاعون برنیایم، بلکه هم سرسری رد کرده باشم آنها را.
در اوج بیماری طاعون که سیاهی و رنج و وحشت تمام شهر را گرفته، وقتی پزشکان در شگفتی از دست دادن پیر و جوان ماندهاند و نمیشود سیر تحول بیماری را کنترل کرد، وقتی مردم یکدیگر را از دست میدهند و به ناچار و به حکم قرنطینه، هر یک از بازماندگان خانواده هم به اردوگاهی جدا فرستاده میشوند تا بیماری از این بیشتر گسترده نشود و در یک کلام وقتی شیرازهی همهچیز از هم پاشیده، شخصیتها تصمیمی میگیرند. آنها میدانند وضع وخیم است، نمیدانند قرار است چه بشود و تا کی طول بکشد. میدانند که موفقیتی از نوع مبارزه و شکست دادن بیماری در کار نخواهد بود، یعنی بهرحال با هر معیار خارجی که حساب کنیم، شاید از حالا بازندهاند. اما تصمیم میگیرند گروههایی را برای نظم دادن به این شهر طاعونزده تشکیل دهند. شخصیتها داوطلبانه این کار را میکنند چون صرفا این تنها کاری است که از دستشان برمیاید. تشکیل ساز و کاری برای جدا کردن بیماران از خانواده، انتقالشان به بیمارستانها، خالی کردن اداراتی که دیگر نقشهایشان در شهر بیمورد است، استفاده از آنها بعنوان بیمارستان موقتی، استفاده از نیروهایی داوطلبی که، حالا به لطف بیکار شدن همگانی، تعدادشان زیاد هم هست و تنها نیاز به ساماندهی دارند، ایجاد ساز و کار ضدعفونی کردن محیط بیمارستانها برای کارکنان، رسیدگی به وضعیت از دسترفتگان، فکر کردن برای کمبود جای دفن، فکر کردن برای سوزاندن اجساد، و خلاصه فکر کردن برای هر تکهی بدبو و تلخ دیگری که از پیکر شهر بیرون زده و دارد روح آدمهایش را میخورد.
چنین نظمی باعث شد جامعه کمی شرایط جدید را بپذیرد، زندگی جدید را درک و به آن خو کند، هرچند که میترسد و هنوز شاید دلتنگ روزهای خوش قدیم شود، اما به نظر من، اینکه آدم بداند که قرار است چه مراحلی را بگذراند، اینکه مرز بین آسمان و زمین در دنیایش هنوز روشن باشد، خیلی مهم است. آدم دوست دارد بداند که رها نشدهاست، یا شاید من این را دوست دارم.
باید نیروهایم را جمع کنم تا داوطلبانه برای آشفتگیهایی که از طاعون بسیار سادهترند نظم را برقرار کنم. این نظم بخشیدن درست مثل شعر گفتن است. باید قالبی باشد تا بشود در آن معنا ریخت و زندگی کرد. شاعر به هر جانکندنی که هست، باید قافیه بیاورد، و وزن شعر را جور کند. اگر با یک بیت حرفش نمیرسد، چند بیت، اما بینظمی هرگز. قالب یکبار انتخاب شده است.
آیا به نظم درآوردن زندگی یعنی هرچیزی در بهترین و درستترین جای ممکن است؟
خیر. در طاعون نظم جدید هیچچیز را حتی اندکی شبیه گذشته نمیکند. بلکه برای آرام و کنترل کردن وقایع جدید وسیلهای فراهم میکند.
اگر نظم، آن نظمی نیست که از گذشته با آن مأنوسیم، پس چطور میتوان صحبت از نظم بخشیدن کرد؟
برای جواب به این سوال باید ابتدا پیدا کنیم بینظمی چیست؟ یعنی طاعون چه بلایی بر سر ما آوردهاست؟ بینظمی یعنی چیزهای مهم زیر تلی از خرت و پرت گمشدهاند. یا مثل آن است که کلمات یک جمله را آنقدر جابجا کنیم که معنی محو شود.
آیا چیزهای مهم همانها نبودند که در نظم زندگی گذشته داشتیم؟ میتوانستیم بهمسافرت برویم، به رستوران، به مهمانی، در کنار هم و لب ساحلقدم بزنیم، نگران کمبود مواد غذایی و مصرفی نباشیم و غیره؟
خیر، اینها همچنان قالبهای نظم قدیمند. ما سفر، رستوران، و مهمانی میرفتیم نه چون برای اینکارها زندگی میکردیم، بلکه اینها را مثل مخلفات کنار غذای اصلی میگذاشتیم! چیزهای مهم از درون ما سرچشمه میگیرند نه از بیرون.
بالاخره با نظم قدیم و جدید چه کنیم؟!
قدیم را رها میکنیم، زندگی را از شلوغیها و تصمیمهای پا در هوا و بلاتکلیفیها خلوت میکنیم. بینظمی همین بلاتکلیفیهاست. ملاحظه میکنید که مسئول آنها هم تصمیمهای گرفتهنشده است و باز بینخودمان میماند که فاعل شما نویسندهی گرامی هستید. پس بخوبی باید درک کنید که قالب شعر نظم جدیدتان متناسب است با محتوای طاعونی زندگی بینظم فعلی. بههمین سادگی.
زمانی که آدم با خودش تنها میشود و در آن تنهایی موفق بهشنیدن و حتی گوشدادن یهخودش برای بازهای طولانی میشود، یعنی معنای لحظه را پیدا کرده و نظم در زندگیاش جاریست. حالا چه فرقی دارد این نظم، نظمِ طاعونی باشد یا نظم ایدهآل و رویایی جهانیان؟ مهم آن آدمی است که تمام معناهای زندگیش را همراه لحظههایش میکند، بیحواسپرتی و فراموشی.
خالهپری عزیزم،
آن روز از سر کار که برگشتم، خبر را شنیدم. برف سنگینی از شب قبل و تمام طول روز باریده و جلوی تمام خانهها را پوشانده بود. پلهها، پشت حیاط، پارکینگ جلوی خانه. هیچکس هم قرار نبود بیاید که جمع کند، چون ما مشتری جدیدشان بودیم و این طوفانی پیشبینی نشده و هنوز بلکه تا سه هفتهی دیگر هم قرار نیست خبری از تیرکهای نشانهداری که شرکت برفروب در محدودهی ورودی میکارد، بشود. فقط یک تلفن به سارا زدم و گریه و حرفهای مبهم و بچگانه. نادانی خودم که نمیدانم چرا محدودیتهایت را تنها فیزیکی تصور میکردم، چرا عین خیالم نبود که مغز هنوز آسیبدیده است، چرا با این درجه از غرقشدگی در انواع خبر و مقاله و جستار سلامت روانی، از دور دلم خوش بوده که تو کنار آمدی، چرا بعد از تمام شدن همهچیز تازه شنیدم (انگار گوشهایم بسته بوده) که هرچه بیشتر فهمیدی و هوشیارتر شدی (به خیالم بهتر شدی)، بیشتر برایت سخت گذشت. بعد با این چرا چراهای آویزان از هرگوشهی ذهنم، درست مثل همان شب که تو در بیمارستان گذراندی و هیچکس اشتهایی به خوردن نداشت، نمیدانم با چه نیرویی پاروها را برداشتیم و شروع کردیم به ریختن برفها. برفها را باد میزد و بر سرم میریخت. اشکها خشک میشد و یخ میزد، آب دماغ هم به دنبالش. همهچیز یخ میزد جز باد، باد شلاق میزد. این اولین پارو زدن، وسط پاییز رفتن تو در ایران، همراه شد با طوفانی از برف که فکر میکرد آنشب باید مرا در آغوش منجمدش گیرد تا نفهمم چه بر سرم آمده.
باید برایت از تحفههای مهاجرت بگویم. قبلش تا یادم نرفته بگذار از ریشه زدن جناب لاکی بامبو بگویم. این گیاه بیچاره مدتی بود لاغر و دراز و کمجان شده بود و بالاخره دل را به دریا زدم و ساقهاش را قلمه زدم تا ساقهی اصلی قوت بگیرد و دوباره رخ بزند. آن قلمهها را هم براثر بیتجربگی با تمام برگهایی که داشت گذاشتم در گلدانی دیگر تا ریشهدار شود. چند ماهی گذشت و برگها زردتر شدند و بیحالتر و خبری از ریشه نشد که نشد. تا اینکه چند وقت پیش بالاخره دیدمشان. تقریبا از سهسانتی ساقه جوشهای سفید نوکزده بود به بیرون و دوزاریام افتاد که بالاخره و به کندی قرار است ریشه بزند. چیز دیگری هم فهمیده بودم، اگر برگها را کنده بودم لابد زودتر میتوانست ریشه یدهد. اما میدانی در نهایت لاکی بامبوی جدید چه کرد؟ هرچه بیشتر ریشههایش تبدیل به ریسمانهای سفید و نو و بلند شدند، برگها بیشتر جان گرفتند، شق و رقتر ایستادند، سایهی سبز خوشرنگ استوایی بیشتر در تن سبز زردشان دوید. آنوقت دانستم ریشه دادن این نیست که قدیمی باشی و کل خاک را گرفتهباشی، بلکه لازم دارد برای آشنایی بجنگی، خانه را خانهی خودت کنی، بدانی فلان چیز را کجا پیدا کنی و بهمان چیز را سراغ چهکسی بروی. لازم دارد ساقهات با محیطت در گفتگو باشد، در راحتی، در امنیت و دوستی.
و من گفتگو ندارم، پس ریشه هم ندارم. ایمانی هم ندارم. یاد آن شب برفی میافتم و نگران میشوم. یاد هر خبر بدی که اینجا بگیرم، که قرار است آنوقت در چهحال باشم؟ تابستان است یا زمستان؟ چطور باید غمخواری کنم وقتی که نیستم آنجا. بعد از خودم برای مهاجرت متنفر میشوم، با آنکه میدانم بودنم ایران هم آنقدر فایدهدار نبود. اما هرچه که بود آنجا درد مشترکی بود، بودن به تنهایی کافی بود برای هرچه که میخواست و میتوانست باشد یا بشود. ترسم از دور شدن است، از بیخبر ماندن، از عینکهای دودی که آفتاب را بگیرند و نگذارند ببینم آسمان عزیزانم واقعا چهرنگی است. از اینکه تمام چیزی که دارم قماری است روی آینده و این آینده دارد در حال فراق میگذرد.
برای قمارباز ایمان یعنی همان شرط بستن. این روزها و در اینطور فرکانسهای ناامیدی چطور خودم را آرام میکنم؟ به اینکه در این کلهی پوکم اگر آیندهی زیبایی ترسیم نکنم برای همهمان، بابا، مامان، سها، مهرداد، عزیزجون، فامیل و بچهها، دوستان اینجا، خودم، کارم و غیره دیگر هیچ ندارم. به این دلخوش میکنم که باید بذر اینها را امروز بکارم و بذر بدون این طرحها بارور نمیشود. دارم با روزگار شرط میبندم، و تهش قرار است که بیاورم هر عدد طلایی که لازم است. اما اگر کنار بکشم و بگویم بازی نمیکنم، لابد بازندهام از همین حالا.
دوست دارم این حرفها را همینجا تمام کنم. امیدوارم به اینکه گذر کنم. چند روز پیش به مهرداد میگفتم که دیگر زمانهی کلاس ردیف رفتن من سرآمده. فکر میکنم آنهایی که رشتهشان موسیقی بود و مدتی همکلاسم بودند و حالا کارهایشان را ضبط میکنند یا تدریس میکنند، برای آنها هم سرآمده و دارند کار دیگری میکنند. اهمیتی ندارد همیشه اینطور است. آدم باید بداند که هرچیزی بالاخره دورهاش به سر میرسد و در گیجی این تمام شدن و احساسات نوستالژیک، آدم بهتر است از عقل و منطق استفاده کند.
* راستی، من شاید گناهی کردهام که پای تو را کشاندهام وسط این دنیای مجاز درندشت. شاید باید اسم دیگری برایت میگذاشتم که بعدها برایم پشیمانی نداشته باشد. اما میدانی، تو در قلب من بودی و جاری بر زبان کلماتم، این را هم بگذار به پای همان نادانیهای بیپایانم.
دوستت دارم.
انسان ممکن است عکسالعملهای متنوعی در برابر حس شگفتی یا عظمت جلوههایی از زندگانی داشته باشد. اینجا بهطور خاص از جادوی موسیقی صحبت میکنم، باز بهطور مشخصتر از ضربیهای حبیب، و البته کمی هم از عاطفه.
یکی از این رفتارهای واکنشی میتواند جسارت داشتن باشد. چیز بکری را میبینید، فورا تصمیم میگیرید آن را میخواهید و هر راهی را امتحان میکنید تا آن را بدست آورید. این یعنی آنقدر جسارت دارید که مهم نیست جلوی بنای تاریخی چندهزارساله ایستادهاید یا موسیقی بینقص و پیوسته و جانداری بهگوشتان میخورد. هرچه باشد این کار دست انسان است و دستیافتنی.
یا ممکن است صاحب ذوقی روان باشید. عاطفه اینطور خلاق بود. عکس یک تابلوی برجسته را از اینترنت میگرفت، بعد کاغذها را فر میداد و آنقدر پهن و باریک میکرد تا میرسید به تکنیکی که تابلوی در عکس پیاده کرده بود. میپرسیدم چطور فهمیدی؟ جواب میگرفتم: نگاه کردم.
ولی هم مثل من ممکن است هیچکدام این دو حالت «شگفتیپذیر» در شما بیدار نشود. بهاحتمال زیاد آنوقت غرق میشوید در زیبایی و همانجا دورادور لذتش را میبرید، تا کی؟ تا وقتی دلتان گیر بدهد که صبرش تمام شده و آخر چرا نباید ضربی حبیب را با سازتان بزند؟ چون واضح است ای دل سادهدل! این اثر بزرگتر از قد و قوارهی من و توست.
حالا ما در چنگ «غول شگفتی» هستیم، چشمدرچشم اما فلج و میخکوب و لال. ما «کوچک» ایم و او «بزرگ»، ما بندهایم و او خدا. چهچیزی ممکن است بهنجات ما بیاید؟
تا حد خوبی فکر را از شگفتی و ماهیت آسمانی آن رها کردن. جادو را کشاندن بر روی زمین، تا با اینکار تمام درخشش و زرق و برقش را در راه بریزد. لخت و خالی شود، چیزی شبیه خراب کردن عروسک یا اسباببازی برای فهمیدن اینکه چطور سرهم شده. مثل آن است که غول زیبا و شگفتانگیزمان را رها کنیم و بهجایش داربست بزنیم، تیرها را برپا کنیم، ارتفاع را رفتهرفته بالا ببریم و بالاخره جایی برسیم که حداقل همقد جناب غول شویم. بعد فکر کنیم، بهروش عاطفه دست به تجربه و کشف بزنیم، و شاید جایی کسی اگر ما دو غول را کنار هم دید با خودش بگوید: «این چه درخشان است! (غول شگفت)، و این یکی هم غول سادهزیستی است!!» و من قول میدهم لذت اینکه داربست مرتفع ما از خانوادهی غولها حساب شود خیلی بیشتر از غرق شدن در خیال جادو باشد. این را میتوانید از هر بچهای که کفش بابا یا مامانش را در پنجسالگی بهپا میکند، بپرسید.
از مدتها پیش و لابد تا مدتهای طولانی دیگر، نیروی بازدارندهی من شگفتی و احترام به حریم آن بوده. اینکه تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف. و در این حساسیتِ وسواسگونه که نمیگذارد دست به هرچیزی ببرم، همزمان یک حس متناقض هم وجود دارد: «شگفتبودن چیزهای عادی». من معمولیها را دوست دارم، این شبیه بودنها و بهیکاندازه مفید بودنها را. بهرحال، در تجربهی ضربی حبیب در این چند هفته متوجه شدم که اولا از شنیدن ساز خودم لذت میبرم، حتی باوجود مکثها و وقفهها و گیرکردنهای چندباره و سادهبودنش نسبت به حجم اجرای استاد. میشود گفت برای خودم روی زمین خدایی میکنم، خدایی با نیمستاره که چشمدارد به بالاتر رفتن و آسمانیتر شدن. و هنوز وقتی آن مضرابها را در جعبه میگذارم و کفشهای بزرگترها را درمیآورم، همان آدم کوچک و معمولی هستم. اطمینان دارم دوستان معمولی من هم جایی و وقتی برای خودشان خدایی میکنند، حالا یا جسورانه، یا با شور و نشاط ذوق و قریحه، یا مثل من با رها کردن آسمانها. در این رها کردن احترام غول شگفتی را بهجای میآورم، با صادقانه نگریستن و رنج کشیدن برای درک روح اثرش، اما در چنگالش نمیمانم.